مریضه

لغت نامه دهخدا

( مریضة ) مریضة. [ م َ ض َ ] ( ع ص ) مؤنث مریض. بیمار. رجوع به مریض شود. || سست حال ؛ریح مریضة؛ یعنی ضعیف حال. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شمس مریضة؛ آفتاب که نیک گشاده و صافی نباشد از ابر و جز آن. ( منتهی الارب ). آفتاب کم نور. ( از اقرب الموارد ). || أرض مریضة؛ زمین سست حال. ( منتهی الارب ). زمین که در آن فتنه و جنگ بسیار باشد و مملو از سپاهیان. ( از اقرب الموارد ). || عین مریضة؛ چشم خمارناک. ( منتهی الارب ). چشم که در آن سستی باشد. ( اقرب الموارد ). || لیلة مریضة؛ شب تاریک که در آن ستارگان دیده نشوند. ج ، مِراض و مَرضی ̍. ( از اقرب الموارد ).

پیشنهاد کاربران

بپرس