بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند.
ناصرخسرو.
مدرج. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. ( از متن اللغة ). رجوع به مدراج شود. || کسی که سر پستان ناقه را بندد. ( آنندراج ). رجوع به ادراج شود. || کسی که درنوردد نامه را. ( آنندراج ). رجوع به ادراج شود.
مدرج. [ م ُ رَ ] ( ع ص ) درنوردیده. درنوشته ، و جز آن. ( از فرهنگ فارسی معین ): ادرج الطومار؛ طواه. ( از اقرب الموارد ). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود. || درج شده. مندرج شده. ( فرهنگ فارسی معین ): أدرج الشی فی الشی ٔ؛ ادخله و ضمنه. ( اقرب الموارد ). پنهان. مضمر. مکنون : خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 423 ). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. ( جهانگشای جوینی ). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. ( راحة الصدور از فرهنگ فارسی معین ).
می چکد از چشم او بر خاک آب
اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب.
مولوی.
در آستین جان تو صد نافه مدرج است و آن را فدای طره یاری نمی کنی.
حافظ.
|| در شعر، مضمن. موقوف المعانی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَرَّج شود. || در رجال و درایه ، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است : یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مُدَرَّج شود.مدرج. [ م ُ دَرْ رَ ] ( ع ص ) به درجات کرده. صاحب درجه ها. ( یادداشت مؤلف ) درجه دار: خطکش مدرج. صفحه مدرج. درجه بندی شده. || پله پله شده. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِ ) در تداول امروز کشورهای عربی ، تالاری که در آن کرسیها بصف نصب کرده باشندبرای استماع سخنرانی یا دیدن نمایش و جز آن. سالن سینما و سخنرانی و تآتر و جز آن. رجوع به متن اللغة شود. || ( ص ) درنوردیده. ( فرهنگ فارسی معین ).کتاب المطوی. رقعه ملفوفه. ( متن اللغة ). نعت مفعولی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. || در هندسه ، شکل مسطح کثیرالاضلاعی است که مر او را پایه هائی باشد مانند پایه های نردبان. ( از خلاصةالحساب ). || در بدیع، قسمی اعنات است و آن چنان است که پیش از حرف روی درجات حروف را نگاه دارند، چنانچه اگر قافیه مثلاً بر الف و نون باشد در چند بیت حرف میم را درجه سازند چون : زمان ، همان ، دمان ، غمان ، پس در چند بیت حرف واو را لازم گیرند، چون : توان ، جوان ، روان. پس در درجه سوم حرف باء را نگاهدارند چون : شبان ، جبان ، زبان. و قس علی هذا. ( از مجمع الصنایع ). || مُدْرَج. بیتی که قسمتی از کلمه آخر مصراع اول آن در مصراع ثانی آید. ( یادداشت مؤلف ). مثال :بیشتر بخوانید ...