یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد
وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد
محکوم کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد.
( منسوب به خیام ).
آنگاه که حاکم مطلق محبوب را داند و محکوم مطلق خود را. ( اوصاف الاشراف ص 51 ). || تسلیم شده. گردن نهاده. مقهور : کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسماعیل را تسلیم او.
خاقانی.
جوهر و عنبر سفید است و سیاه هر دو را محکوم دریا دیده ام.
خاقانی.
اگر تو محکوم دیگری خواهی بود ما در مخالفت شمشیرها بیرون کشیم و تو را معزول گردانیم و دیگری به پادشاهی فراداریم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 403 ).- محکوم شدن ؛ فرمانبردار شدن :
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خردسالار و مخدوم تو شد.
مولوی.
- محکوم کردن ؛ فرمانبردار کردن.- || به قبول حکمی که از محکمه ای صادر شده است واداشتن.
- || بی حق شناختن.
- محکوم گشتن یا آمدن ؛ محکوم شدن : چون محکوم حکم کوچلک گشت ، آن دختر را کوچلک در تصرف آورد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 93 ).
|| که حجت و دلیل های وی پذیرفته نباشد.
چنانکه در دادگاه یا در مناظره و مباحثه. مغلوب.
- محکوم شدن ؛ مغلوب شدن. به اثبات نرسیدن ادعای کسی در دادگاه و حاکم شدن طرف مقابل او.
- محکوم کردن ؛ مغلوب کردن. اثبات بی حقی و رد ادعای کسی کردن در محکمه.
- محکوم گشتن ؛ مغلوب شدن.