محرق. [ م ُ رِ ]( ع ص ) نیک سوزاننده به آتش. ( از منتهی الارب ). سوزاننده. سوزنده : بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران. ( سندبادنامه ص 189 ).
گر ترش روی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است.
مولوی.
|| حریقه سازنده. || اذیت رساننده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).محرق. [ م ُ رَ ] ( ع ص ) نیک سوخته شده به آتش. ( از منتهی الارب ). مشتعل و افروخته. ( ناظم الاطباء ). سوزانیده شده. ( غیاث ). سوخته شده. ( ناظم الاطباء ) :
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب او محرق و مطعون شود.
مولوی ( مثنوی ص 244 ).
- رصاص محرق ؛ ارزیز سوخته. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).محرق. [ م ُ ح َرْ رَ ] ( ع ص ) ماء محرق ؛ آب جوش داده به آتش. ( منتهی الارب ).
محرق. [ م ُ ح َرْرِ ] ( ع ص ) نیک سوزاننده به آتش. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سوزاننده.
- پتاس محرق ؛ رجوع به پطاس محرق شود.
- سود محرق ؛ ئیدرات سدیم را گویند که یکی از قلیائیات قوی است و فرمول شیمیائی آن NaoH است. در صنعت مورد استعمال فراوان دارد و در صابون سازی به کار میرود.
|| هر چه سبب شود تشنگی را. ( ناظم الاطباء ). چراگاه که تشنه گرداند شتران را. ( از منتهی الارب ).
محرق. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( اِخ ) رجوع به جفنةالاصغربن منذراکبر و رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 838 شود.
محرق. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( اِخ ) لقب عمروبن هند بدان جهت که صد کس را از بنی تمیم سوخته بود. ( منتهی الارب ). رجوع به عمرو و الاعلام زرکلی ج 3 ص 838 شود.
محرق. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( اِخ ) لقب ابن نعمان بن منذر. ( منتهی الارب ).
محرق. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( اِخ ) لقب حارث بن عمرو ملک شام. ( منتهی الارب ). رجوع به حارث... شود.
محرق. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( اِخ ) لقب امروءالقیس بن عمرو. ( منتهی الارب ). رجوع به امروءالقیس ( اول ) شود.