شود رواق سپهر از ظلام دوده شب
چو کلبه های عجم شسته در ربیع از لاو.
شیخ آذری.
|| لاوه. چالیک. چوبی باشد هر دو سر تیز بمقدار یک قبضه که طفلان بدان بازی کنند به این طریق که آن را بر زمین گذارند و چوبی بر سر آن زنند تا بر هوا جهد و در وقت فرو آمدن چوب را بر میان آن زنند تابه دور رود و آن را به عربی قله و چوبی را که بر آن زنند مقلاة خوانند. ( برهان ). بازی را گویند که طفلان با دو چوب کنند و به عربی مقلاة خوانند و این همان چالیک بازی است و به هندی گلی دندا گویند. ( آنندراج ). غوک چوب. قلة. قِلی. مقلاء. مِقلی. ( منتهی الارب ). الک و دلک. رجوع به الک دلک شود. || لابه و چاپلوسی. ( برهان ). لاوه. ( جهانگیری ) : گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لاو و لوس فزایم.
سوزنی.
|| لُعاب. ( مهذب الاسماء ذیل لغت لعاب ).لاو. ( اِ ) لو.
- به لاو دادن ؛ لو دادن. بمفت از چنگ دادن : دریغا خان و مان و فرزندان خویش به لاو دادیم. ( اسکندرنامه نسخه خطی آقای نفیسی ). گفت ملک و پادشاهی اسکندر به آسانی گرفته بودم توبه لاو دادی و چون به لاو دادی او را به خانه خویش بردی و دختربه دو دادی. ( اسکندرنامه نسخه خطی آقای نفیسی ). گفت این زن نادان است نانیکو و پادشاهی بر لاو داد. ( اسکندرنامه نسخه خطی نفیسی ).
- به لاو دادن کسی را ؛ به لو دادن او را. درسپردن او را. سر او فاش کردن.
- به لاو شدن ؛ لو رفتن : آن عاجزه ضعیفه را از پادشاهی برآوردی و خان و مان و پادشاهی او به لاو شد و درمانده است. ( اسکندرنامه ).