قنبل

لغت نامه دهخدا

قنبل. [ قَم ْ ب َ ] ( ع اِ ) گروه مردم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || گله اسب از سی تا چهل یا عام است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گله اسب بین پنجاه و بیشتر و گویند بین سی تا چهل. ( اقرب الموارد ). ج ، قنابل. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قنبل. [ قُم ْ ب ُ ] ( ع ص ) مرد درشت. || کودک سبک روح گرم سر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اِ ) درختی است. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).

قنبل. [ قُم ْ ب ُ ] ( اِخ ) نام جد ابوسعد احمدبن عبداﷲبن قنبل مکی است. ( از لباب الانساب ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - مرد درشت و قوی ۲ - کودک سبکروح تیز سر .
نام جد ابو سعد احمد بن عبدالله بن قنبل مکی است .

فرهنگ معین

(قَ بَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - گروه مردم . ۲ - رمة اسب . ج . قنابل .
(قُ بُ ) (اِ. ) نک قُمبُل .

فرهنگ عمید

۱. مرد درشت و نیرومند.
۲. [مجاز] فرماندهِ سپاه.

پیشنهاد کاربران

بپرس