قش

لغت نامه دهخدا

قش. [ ق َ ] ( ص ، اِ ) شبیه و مانند و نظیر. || یار و رفیق. ( ناظم الاطباء ) ( استینگاس ).

قش. [ ق َش ش ] ( ع اِ ) صقیع است. ( فهرست مخزن الادویه ). || خرمابن هیچکاره ، چون دقل و جز آن. ( منتهی الارب ). ردی تمر، چون دَقَل ، و این لغت عمانی است. ( اقرب الموارد ). || دلو بزرگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) ضخیم. ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) آنچه از منازل و جز آن روبند. ( ذیل اقرب الموارد ).

قش. [ ق َش ش ] ( ع مص ) خوردن از اینجا و آنجا و پیچیدن هرچه یافتن و برگرفتن از خوان به آنچه بر آن قادر شدن. گویند: قش الرجل قشاً؛ اکل من هنا و هنا و لف ما قدر علیه مما علی الخوان. ( از اقرب الموارد ). || فراهم آوردن. ( منتهی الارب ). جمع کردن. ( اقرب الموارد ). || بشتاب دوشیدن ناقه را. || به دست خراشیدن و سودن چیزی را چندانکه فروریخته گردد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قش الشی ٔ؛ حکه بیده حتی ینحت. ( اقرب الموارد ). رجوع به قُشوش شود.

فرهنگ فارسی

خوردن از اینجا آنجا و پیچیدن هر چه یافتن و برگرفتن از خوان بانچه بر آن قادر شدن .

گویش مازنی

/ghesh/ چرم – پوست – تسمه ی چرم - تخته های کوچک حدود نیم متری با عرض شش یا هفت سانتی متر نامنظم که زیربام سرکش ساختمان و در زیرسفال یا هر پوشش دیگری میخ شود

واژه نامه بختیاریکا

( قَش ) درختچه ایست پر خار گرمسیری

پیشنهاد کاربران

جمع کردن جارو کردن
قوش در ترکی یعنی پرنده
دوستمونم گقتن قرقی
این هم ترکی هست
در ترکی به همه پرنده ها قوش میگیم در فارسی اشتباه معنی شده
[قُ] قرقی

بپرس