قرواش

لغت نامه دهخدا

قرواش. [ ق ِرْ ] ( ع ص ) فعوال است از ماده قرش ، و آن در لغت به معنی کسب و جمع آمده. ( وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 239 ). || ناخوانده به مهمانی آینده. || بزرگ سر. ( منتهی الارب ).

قرواش. [ ق ِرْ ] ( اِخ ) ابن حَوْط ضبّی. از شاعران است. ( منتهی الارب ).

قرواش. [ ق ِرْ ] ( اِخ ) ابن مقلدبن مسیب ، ملقب به معتمدالدوله. یکی از امیران موصل و از قبیله بنی عقیل بود که از سال 391 تا442 هَ. ق. در موصل حکمرانی کرد و به سال 444 وفات یافت. ( طبقات سلاطین اسلام ص 106 و جدول مقابل ص 104 همان کتاب ). در فوات الوفیات نام و ترجمه احوال وی راچنین آرد: قرواش بن مقلدبن مسیب رافع مکنی به ابوالمنیع و ملقب به معتمدالدوله ، حکمران موصل است که در قلمرو حکومت خود برای حاکم خطبه خواند و سپس از وی برگشته و برای قادر عباس خطبه خواند. حکمران مصر لشکری به جنگ وی تجهیز کرد و به موصل گسیل داشت تا خانه او را غارت کردند و دوهزار دینار طلا از وی گرفتند. او از دبیس بن صدقه برای دفع آنان کمک خواست و با پشتیبانی وی بر لشکر مصر ظفر یافت و گروه بسیاری از آنان را کشت. وی شاعری بود ظریف و دو خواهر را با هم به زنی گرفته بود و بدین سبب او را نکوهش میکردند. او در پاسخ سرزنش مردم میگفت : ما الذی یستعمل من الشرع حتی تتکلموا فی هذا الامر. برکة برادرزاده او وی را گرفت و به زندان افکند و خود را زعیم الدوله لقب داد ولی دولتش دیری نپائید، پس از وی ابوالمعالی قریش بن بدران بن مقلد برادرزاده او روی کار آمد و در نخستین فرصت قرواش عم خود را بیرون آورد و او را با شکنجه کشت ، و برخی گویند که قرواش در زندان به سال 444 وفات یافت. قرواش پنجاه سال حکومت کرد. از اشعار اوست :
ﷲ درّ النائبات فانها
صداء اللئام و صیقل الاحرار
ماکنت الا زبرة فطبعتنی
سیفاً و اطلق صرفهن غراری.
و نیز:
و آلفة للطیب لیست تغبه
منعمةالاطراف لیّنةاللمس
اذاما دخان النّد من جیبها علا
علی وجهها ابصرت غیماً علی خمس.
( فوات الوفیات چ تهران ج 2 ص 132 و ص 239 ). و رجوع شود به کامل ابن اثیر ج 9 ص 228، 229، 234، 244.

گویش مازنی

/gharvaash/ نامی برای سگ گله

پیشنهاد کاربران

بپرس