قانون دیالکتیک هگل

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] قانون دیالکتیک هگل، سازش تناقضات در وجود اشیا و همچنین در ذهن دیالکتیک است. روش دیالکتیکی شامل سه مرحله می باشد که معمولا “موضوع، ضد موضوع و ترکیب می نامند. وی سه مرحله را تصدیق، نفی، نفی در نفی می نامد. ” از نظر هگل شدن یا صیرورت نه وجود است و نه عدم، ترکیبی از این دو می باشد.
هر صاحب اندیشه ای باید از پدیده ای به نام غرب برداشت صحیحی داشته باشد. به ویژه دانش پژوهان شرقی و بالاخص برای دانشجویان ایرانی شناخت غرب موضوعیت دارد زیرا چه سخن از تبادل با غرب باشد و چه بحث از تهاجم در مقابل غرب، باید غرب را ابتدا به عنوان یک رقیب، خوب شناخت. یکی از راه های شناخت غرب، فهم دیدگاه های متفکران آنهاست، یکی از این متفکران و فیلسوفان قوی غرب هگل است و نکته قابل توجه تر اینکه او را از نظریه پردازان انقلاب فرانسه می دانند که به یک معنا نقطه آغاز غرب به معنای امروزی یعنی تجدد است. برای فهم اندیشه هگل نیز اصطلاح دیالکتیک که نبض دستگاه فلسفی او و کل اندیشه اش را شکل می دهد، انتخاب شد و به صورت خیلی مختصر به آن پرداخته شده است.
نظام فلسفی هگل
گیرایی و تاثیر گسترده نظام هگلی چه بسا از آن روست که این نظام از سویی نظامی است در برگیرنده و از سوی دیگر برخلاف متافیزیک سنتی، بر تحول تکیه دارد و همه چیز، حتی خود “بودن” را نیز در پرتو تحول تاریخی می نگرد. هگل نه تنها هر واقعیتی را نتیجه یک سیر تکامل می داند بلکه همه جنبه های فرهنگ و از آن میان فلسفه و فلسفه خود را از همین دید می نگرد. و از این رو آن را نتیجه فلسفه های پیشین و ثمره سیر تکامل فلسفه که به نظر او از یونان باستان آغاز می شود، می شمارد. او در این باره به ویژه، به فلسفه پارمنیدس، هراکلیتوس، افلاطون، ارسطو، اسپینوزا، کانت و همچنین فیشته و شلینگ اشاره می کند و فلسفه خود را نتیجه و به هم برنهاده همه آنها می شمارد. فلسفه هگل به علت دشواریاب بودنش زمینه ساز پرورش دو دسته شاگرد گردید که به شاگردان دسته چپی هگل و دسته راستی هگل معروف گردیدند. شاگردان دست چپی هگل که به لحاظ فلسفی ملحد و به لحاظ اجتماعی ناقض وضع موجود بودند شامل فلاسفه ای چون مارکس، لنین، فوئر باخ، تروتسکی می شود و شاگردان دست راستی هگل که به لحاظ فلسفی الهی و به لحاظ سیاسی و اجتماعی محافظه کار بودند شامل بزانکه، برادلی و مک تاگارت می گردید که برادلی و مک تاگارت که هر دو اهل انگلستان بودند مکتب منطقی به نام ایده آلیسم منطق را به وجود آوردند. همان طور که گفته شد فلسفه هگل متاثر از فلسفه کانت بوده است اما باید گفت که دیدگاه های هگل با کانت علی رغم شباهت هایی که داشته، تفاوت هایی بنیادی نیز داشته است تا آنجا که می توان گفت پرداختن سیستمی چون سیستم هگل تنها آنگاه ممکن است که بسیاری از نکته های بنیادی فلسفه نقادی کانت را نادیده گرفته و به انکار آنها برآییم. برای فهمیدن نظام هگلی اشاره به پاره ای از این نکات الزامی به نظر می رسد. از میان این نکته ها تاکید کانت است بر تفاوت اندیشیدن و شناختن و همچنین تفاوت نمود و ذات به خودی خود و نیز نگرش حسی و معنوی. هگل هیچ یک از این تفاوت هایی که کانت پذیرفته است، را نمی پذیرد. به نظر او اندیشیدن به یک چیز شناختن آن است و از آنجا که اندیشیدن به نمود در پرتو اندیشیدن به واقعیت به خودی خود، ممکن است همچنان که اندیشیدن به محدود در پرتو اندیشیدن به نامحدود مسیر است؛ از این رو این سخن کانت که ما تنها نمودها (فنومن ها) را می شناسیم و نه واقعیت به خودی خود، پذیرفتنی نیست. نکته مهم دیگر اینکه کانت مفهوم هایی را که آدمی به یاری آنها درباره واقعیت می اندیشند، نه تنها از خود واقعیت متمایز می کند، بلکه آنها را چه بسا دگرگون کننده واقعیت می شمارد زیرا بر آن است که این مفهوم ها، واقعیت را به رنگ خود در می آورند. ولی هگل این جدایی را نیز نمی پذیرد. او نه تنها مفهوم های بنیادی اندیشیدن یعنی کاته گوری ها را با کاته گوری های واقعیت یکی شمرده، حرکت اندیشه و تحول واقعیت را یکسان می داند، بلکه آن است که خود واقعیت نیز چیزی جز اندیشه (و به تعبیر دیگر، چیزی جز ظهور خرد یا جان) نیست.
← اندیشه های هگل
فلسفه دارای ۳ بخش است: منطق، شناخت ایده است چنان که به خود و برای خود است. فلسفه طبیعت، شناخت همان ایده است در حالت دگربودن. فلسفه جان شناخت ایده است چنانکه از حالت دگربودن به خود باز می گردد. ” به سخن دیگر، منطق یا متافیزیک، ایده را در جاودانگی آن بررسی می کند. فلسفه طبیعت شناخت ایده است در جلوه بیرونی آن یعنی آنگاه که از خود بیرون آمده به صورت طبیعت نمایان می شود. فلسفه جان، شناخت ایده است آنگاه که از حالت طبیعت به خود باز می گردد و خود را در می یابد و باز می شناسد. هگل این به خود آمدن و دانستگی به خود را در پیمودن سه مرحله می داند و از آن سه چون مرحله جان نام می برد: سوبژکتیو، مطلق، جان سوبژکتیو مرحله چگونگی های فردی است مانند احساس، ادراک و دانستگی. جان ابژکتیو آن است که به صورت قانون، اخلاق، دولت، نهادهای اجتماعی و نیز آداب و سنن نمایان می شود. جان مطلق همانا دانستگی یافتن جان است به خود در نمودهایی چون هنر، دین و فلسفه. بدین سان هگل به ایده آلیسمی تمام عیار رسید یعنی همه عالم را مراتب نمایان شدن یک ذات معنوی شمرد و کوشید تا این نمایان شدن را که همانا پیدایش گوناگونی هایی است به روش دیالکتیکی توضیح دهد و حتی چون یک روند منطقی، استنتاج کند. در فلسفه هگل منطق، طبیعت، تاریخ و نهادهای اجتماعی در گردونه ای دیالکتیکی قرار می گیرند که به طور مداوم از تزها و آنتی تزها به سنتزهای برتر و کلی تر می رسد. منطق و فلسفه های طبیعت، تاریخ، حقوق و فرهنگ در دایره حقیقت واحدی قرار دارند که مثال یا حقیقت را فراگیر است.بنابراین نظام فلسفی هگل یک موضوع دارد که رشته پیوند همه چیز است و آن اینکه جهان به عنوان فرآیندی دوری و ابدی قابل فهم است. در این فرآیند مثال از سه طریق به شناخت خویش به عنوان روح یا ذهن دست یابد. نخست اینکه خودش را به صورت بی واسطه در معرض آگاهی درونی خویش قرار می دهد و خود را تعقل می کند. دوم از طریق طبیعت و سوم از طریق اذهان متناهی که در تاریخ تجلی می یابند و در هنر، دین و فلسفه خود را به عنوان مظهر ذهن مطلق باز می شناسد. به این ترتیب “مطلق” سه مرحله را در می نوردد: بی واسطگی، بیگانگی، و نفی نفی. بنابراین براساس این طرح دیالکتیکی بنیادی، دستگاه فلسفی هگل به سه بخش تقسیم می شود. منطق، طبیعت و جان (ذهن.) به طور کلی هگل در بخش “منطق” به عنوان “تز” مقولات را به عنوان اشکال تکامل یابنده اندیشه تبیین می کند که به مثال مطلب می انجامند. در فلسفه طبیعت به عنوان آنتی تز، مثال در خارجیت خود ملاحظه می شود و در فلسفه ذهن به عنوان “سنتر” جامعه و محصولات هنری و مذهبی و نهایتا در خود آگاهی فلسفی وحدت می یابند.
تضاد و تناقض
...

پیشنهاد کاربران

- Sein با تلفظ زاین به معنای هستی.
Nichts با تلفظ نیکستز به معنی نیستی.
Werden با تلفظ وِردِن به معنای شدن.
سه پایه های منطق دیالکتیکی هگل می باشند. این سه کلمه در زبان آلمانی دارای آرتیکِل یا نشان جنسیت خنثا می باشند در مقایسه با علامت های جنسی مذکر و موئنث. از دیدگاه هگل هستی و نیستی هیچکدام نمی توانند به تنهائی یعنی بدون دیگری مطلق و بیکران و از حقیقت واحد برخوردار باشند بلکه فعل شدن و تبدیل متقابل و حرکت یا نوسان آنها در همدیگر حقیقت آنهاست. هستی و نیستی با پیشوند rein با تلفظ راین به معنای محض می باشند و نباید آنها را با هستی و نیستی واقعی یکی پنداشت. دو قطبی های متناقض و متضاد دیگری که هگل در علم منطق بکار میبرد و به بررسی آنها می پردازد عبارت اند از :
...
[مشاهده متن کامل]

- یک و چند ( Eins und Viele : آینز اوند فیله ) .
- واحد و کثیر ( Einheit und Vielheit: آین هایت اوند فیل هایت ) .
- پیوستگی و ناپیوستگی .
- عدد و تعداد ( Zahl und Anzahl : تزال و آنتزال )
- نور ؛ روشنایی از یک طرف و تاریکی ؛ ظلمت از طرفی دیگر .
- بینهایت و با نهایت .
- روح و ماده : ماده جنبه دیگر ظهور روح .
- خدا و طبیعت : طبیعت جنبه دیگر ظهور خدا.
- ظاهر و باطن هردو جنبه دیگری.
- علت و معلول .
- ضرورت و آزادی ( بجای ضرورت و امکان کانت ) و خیلی از دو قطبی های دیگر که هرکدام دیگری را در بر و بهمراه خود دارد. و عباراتی از قبیل : با خود ؛ برای خود ؛ بهمراه خود ؛ برای دیگری ؛ حرکت در خود با هدف بازگشت بخود، ( گویا خدا از خود جدا و به طبیعت به عنوان غیر از خود تبدیل شده بوده باشد و هدف نهایی وی در پایان روند عمل شدن بازگشت به خدائی خویش و رسیدن به بیداری و آگاهی و خود آگاهی مطلق اولیه قبل از آغار تصمیم گیری تبدیل شدن به غیر خود باشد یا به عبارتی دیگر رجعت و بازگشت وی به خویشتن خویش . در مورد روح و ماده هم به همین ترتیب، یعنی روح مطلق در پایان این راه و سفر بسیار طولانی سوار بر مرکب نوسانگر دوقطبی با مکانیزم شدن که پایان آن معلوم نیست کی و کجا باشد، نیم زوج بنیادی همزاد و هم بازی و هم ارز خویش یعنی ماده را نفی می نماید و به همان حالت ناب و خالص اولیه خویش یعنی فارغ و رها و آزاد از ماده و اسارت آن باز خواهد گشت ) .
هگل در پدیدار شناسی روح و علم منطق درست مانند پیشینان فلسفی و منطقی و عقلانی و حتا علمی ( مثل گالیله و نیوتن و لایب نیتز ) نتوانسته است در بررسی پدیده های زمان و مکان ، جنبه های متناقض و متضاد آنها را کشف و معرفی نماید.
یعنی پدیده های بیزمانی و بیمکانی ( و نه الفاظ یا کلمات و یا واژه ها یا مقولات و یا مفاهیم تهی و خشک و خالی تحت عناوین لازمان و لامکان که از دیدگاه دین و الاهیات و کلام و تفسیر و حکمت و عرفان دینی از صفات خداوند متعال محسوب می شوند و جای آنها در ورای زمان و مکان تعیین گردیده و معمولا مترادف و معادل و هم معنا با عدم وجود زمان و مکان پنداشته شده و می شوند ) . در این زمینه حقیقت ژرف این است که پدیده های بیزمانی و بیمکانی برخلاف ظاهر لفظی به معنای عدم وجود زمان و مکان نبوده و نمی باشند بلکه نیم زوج های بنیادی همزاد و هم بازی و هم ارز آنها هستند و روی هم و بهمراه هم و اجین در همدیگر به دو بخش وسیع و کلی مطلق و نسبی تقسیم شده اند با کمیت های مساوی و ماهیت های معکوس . همین ماهیت معکوس منبع انرژی درونی عمل نوسان آنها در همدیگر می باشد و به انرژی دیگری هیچگونه نیازی ندارند. مکانیزم نوسان هستی و نیستی در همدیگر ( به قول هگل؛ شدن ) بهمراه دوقلو های پستی و بلندی ، علت و دلیل اصلی و ریشه ای نوسانات متوالی باز و بسته شدن یا انبساط و انقباض محتوای کیهان یا جهان و وقوع مه بانگ های متوالی می باشند. در این زمینه هدف خداوند به عنوان محیط و محتوای هرکدام از کل های متناهی و مساوی و موازی و بیشمار کیهانی یا جهانی بهمراه ما یعنی کلیه موجودات غیر زنده و زنده نباتی و حیوانی و انسانی و منظومه های ستاره ای و مجموعه های کهکشانی به عنوان اجزای لاینفک و جدایی ناپذیر وی، در پایان این حرکت کلی و این راه و سفر بسیار طولانی مقطعی و نزولی و صعودی رجعت یا بازگشت به سامان یا نظام احسن و اشرف مبدئی - ازلی - ابدی و برخورداری مجدد از همان زندگی اولیه در نهایت کمال ایده آل خوبی و زیبایی با کمیت و کیفیت بهشت برین می باشد و آن زندگی به نوبه و ترتیب خاص و ویژه خویش بازهم به پایان خواهد رسید و این سفر های مقطعی و نزولی و صعودی در طول سفر تکاملی بی پایان همیشه با درجات و مراتب مختلف تکاملی و بیشمار از نو آغاز و تکرار خواهند گردید. هدف غائی یا نهایی این سفر بی پایان رسیدن انسان به سطح مطلقیت و بیکرانی آفریدگار می باشد، اما از آنجایی که انسان یک موجود محدود و متناهی و آفریده شده می باشد و چون بهمین علت و دلیل هرگز نمی تواند و نخواهد توانست که به سطح خالق خویش صعود و ارتقاء یابد ، لذا این سفر تکاملی ضرورتا بی پایان می باشد.
در پایان کلام کودکانه امروز خویش که امیدوارم سر خوانندگان گرامی را بدرد نیاورده باشد، اگر فرصتی دست داد به تعریف نوین پدیده های زمان و مکان و بیزمانی و بیمکانی و نقش و وظایف آنها اشاره بیشتری خواهم نمود و زنجیره دایره وار ( نه خطی ) علت و معلول و پدیده های روح و ماده و یا نوسانگر دوقبطی روح - ماده ( با لایه درونی آنها یا روان ) و دوقطبی های نوسانگر تولد - مرگ ( و زندگی پیوند بین آندو ) و چگونگی تبدیل و تعویض نقش آنها در طول این سفر مورد بررسی قرار خواهم داد. به عنوان پیش پرداخت شاید مفید باشد که خوانندگان گرامی به دو تصویر دیالکتیکی سه عضویی یا دو عبارت زیر در صورت علاقه اندکی به عنوان مقدمه بحث بعدی بیاندیشند.
الف - تولد - زندگی - مرگ .
ب - مرگ - زندگی - تولد .
شناخت حسی و تجربی در طول تاریخ تاکنون فقط حقیقت و واقعیت عبارت اول را به ما آموخته و می آموزد، اما آیا عبارت دوم هم مثل عبارت اول می تواند از حقیقت و واقعیت برخوردار باشد ؟
در زمینه گفت و شنود های متقابل و یا بحث های دیالکتیکی توجه به سه سمبل تمثیلی یا نمادی زیر هم شاید مفید باشد :
الف : تثلیث مذکر : پدر - پسر - روح مقدس.
ب : تثلیث موئنث: مادر - دختر - روح مقدسه.
پ - تثلیث خنثا : دختر بچه - پسر بچه - روح چه یا روحک مقدس.
بجای تثلیث می توان از کلمه یا شکل مثلث هم استفاده کرد. در این رابطه ستاره شش پر داوود از دو مثلث روی هم تشکیل شده است و مثلث مسیحیان یکی و سه پر می باشد و ستاره بهائیان نُه پر یعنی سه مثلث روی همدیگر. اما در کتاب دینی قوم یهود معلوم نیست که آیا یکی از این مثلث ها اشاره به تثلیث مذکر و دیگری به تثلیث موئنث داشته است یا نه ؟ و در کتاب های بهائیان هم معلوم نیست که آیا منظور از ستاره نُه پر، در نظر گرفتن هر سه نوع تثلیث اشاره شده در بالا روی همدیگر بوده یا نه ؟

بپرس