قابوس نامه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
نام کتابی است در اخلاق تالیف عنصر المعالی کیکاوس ابن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار و تالیف آن بسال ۴۷۵ ق است .
دانشنامه اسلامی
[ویکی نور] قابوس نامه اثر عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار از شاهزادگان خاندان زیاری است. این خانواده در قرن چهارم و پنجم هجری در شمال ایران بخصوص در گرگان و طبرستان و گیلان و دیلمستان و رویان و ری حکمروایی داشته اند. کتاب در باب اخلاق و سیاست به زبان فارسی نگارش یافته است.
نویسنده این کتاب را برای فرزندش گیلان شاه نوشته و در آن از آداب اجتماعی، تربیت فرزند و آداب مملکت داری سخن گفته است. او خواسته است با تألیف کتاب، حاصل تجربیات خود را در اختیار فرزندش بگذارد و او را راهنمایی کند و مسائل مختلف زندگانی و هنرها و پیشه های گوناگون آن زمان را بدو بیاموزد.
کتاب مشتمل بر پیشگفتار، مقدمه مصحح، متن کتاب و تعلیقات است که متن کتاب در چهل و چهار باب تدوین شده است. شیوه نگارشی عنصر المعالی در این کتاب بدین صورت است که در هر باب ابتدا خطاب به پسر خود به تعریف موضوع مورد نظر می پردازد و سپس برای توضیح بیشتر مطلب حکایاتی نقل می کند.
کتاب از آثار مهم نثر ساده در اواخر قرن پنجم به حساب می آید و شامل موضوعات بسیار متنوعی چون رسوم لشکرکشی، مملکت داری، دانش و فنون متداول، آیینهای معمولی زندگی، طرز غذاخوردن و همچنین مسایل اجتماعی و تربیتی مثل عشق ورزیدن، دوست گزیدن و فرزند پروردن و خلاصه علومی چون طب نجوم و شاعری می باشد.
روش انشای این کتاب شیوه نثر مُرسَل معمول قرنهای چهارم و پنجم هجری قمری است و نشان دهنده دامنده ی وسیع اطلاعات نویسنده می باشد.
اولین باب کتاب در شناختن ایزد تعالی است که متنی چنین دارد:
نویسنده این کتاب را برای فرزندش گیلان شاه نوشته و در آن از آداب اجتماعی، تربیت فرزند و آداب مملکت داری سخن گفته است. او خواسته است با تألیف کتاب، حاصل تجربیات خود را در اختیار فرزندش بگذارد و او را راهنمایی کند و مسائل مختلف زندگانی و هنرها و پیشه های گوناگون آن زمان را بدو بیاموزد.
کتاب مشتمل بر پیشگفتار، مقدمه مصحح، متن کتاب و تعلیقات است که متن کتاب در چهل و چهار باب تدوین شده است. شیوه نگارشی عنصر المعالی در این کتاب بدین صورت است که در هر باب ابتدا خطاب به پسر خود به تعریف موضوع مورد نظر می پردازد و سپس برای توضیح بیشتر مطلب حکایاتی نقل می کند.
کتاب از آثار مهم نثر ساده در اواخر قرن پنجم به حساب می آید و شامل موضوعات بسیار متنوعی چون رسوم لشکرکشی، مملکت داری، دانش و فنون متداول، آیینهای معمولی زندگی، طرز غذاخوردن و همچنین مسایل اجتماعی و تربیتی مثل عشق ورزیدن، دوست گزیدن و فرزند پروردن و خلاصه علومی چون طب نجوم و شاعری می باشد.
روش انشای این کتاب شیوه نثر مُرسَل معمول قرنهای چهارم و پنجم هجری قمری است و نشان دهنده دامنده ی وسیع اطلاعات نویسنده می باشد.
اولین باب کتاب در شناختن ایزد تعالی است که متنی چنین دارد:
wikinoor: قابوس_نامه
دانشنامه عمومی
نصیحت نامه مشهور به قابوس نامه کتابی به زبان فارسی از قرن پنجم هجری است که تألیف امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر زیاری است. تألیف این کتاب به سال ۴۷۵ هجری قمری است. قابوس نامه کتابی اندرزنامه است و مطالب آن به صورت نصیحت و پند بیان می شوند.
نویسندهٔ قابوس نامه، عنصرالمعالی کیکاووس، از امیرزادگان دودمان زیاریان بود. او این کتاب را برای فرزندش گیلانشاه، در قالب ۴۴ فصل و یک مقدمه نوشت؛ به این قصد که اگر پسرش پس از او حکومت را حفظ کند یا به رتق و فتق کارهای دیگر بپردازد، بداند چگونه وظایف خود را انجام دهد. کیکاووس همچنین بدین شکل به تربیت فرزند، رسوم لشکرکشی، مملکت داری، آداب اجتماعی و دانش و فنون متداول آن دوره پرداخته است. گرچه مخاطب اثر، گیلانشاه است ولی کیکاووس در مقدمه توضیح داده است که دیگران هم می توانند از این اثر استفاده کنند و نویسنده کوشیده است کتاب همهٔ انسان ها را دربرگیرد.
قابوس نامه یکی از نخستین اندرزنامه ها به فارسی دری و یکی از شاخص ترین آن هاست. پنج نسخهٔ خطی از قابوس نامه شناخته شده است که دارای اختلاف هایی در انشا هستند. این کتاب متنی ساده و نزدیک به فارسی معیار امروزی دارد و اندرزها، ضرب المثل ها، حکایت ها و شعرها در سراسر آن درهم آمیخته اند. گرچه بیشتر قابوس نامه به نثر ساده نوشته شده است، در میانهٔ آن رباعیاتی نیز آمده است که اکثراً از خود کیکاووس هستند، ولی این اشعار از کیفیت کمتری نسبت به نثر او برخوردارند. در این کتاب از زبان عربی به طور محدودی استفاده شده است و نویسنده تنها برای اصطلاحات فنی و خاص از این زبان بهره برده است. تنها یک بیت به عربی و یک بیت به زبان طبری در کتاب دیده می شود.
در دوران معاصر نسخه های مختلفی از قابوس نامه در ایران به چاپ رسید. نخستین بار رضاقلی خان هدایت یک نسخهٔ چاپ سنگی از آن را در دوران قاجار منتشر کرد. پس از آن، نسخه هایی به تصحیح و مقدمهٔ سعید نفیسی و غلامحسین یوسفی نیز منتشر شدند. قابوس نامه به زبان های مختلفی ترجمه شده است. نخستین ترجمه ها به زبان های ترک تبار، از جمله ترکی عثمانی و تاتاری بود و بعدها برگردان هایی به آلمانی، فرانسوی، انگلیسی، ایتالیایی، روسی، عربی، گرجی، ازبکی و آذری انتشار یافت.
شیوهٔ نثر قابوس نامه بر ادبیات فارسی پس از آن تأثیرگذار بود و منجر به پیچیده تر شدن متون ادبی گردید. همچنین شیوهٔ حکایت گویی و آوردن شعرهای کوتاه در میان نثر بر نویسندگانی همچون سعدی اثر گذاشت. ترجمه های این کتاب به زبان های ترکی موجب شد سبکی در ادبیات ترکی عثمانی با نام نصیحت نامه به وجود آید. یوهان ولفگانگ فون گوته، شاعر آلمانی، نیز در دیوان غربی–شرقی تحت تأثیر این کتاب بوده است.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفنویسندهٔ قابوس نامه، عنصرالمعالی کیکاووس، از امیرزادگان دودمان زیاریان بود. او این کتاب را برای فرزندش گیلانشاه، در قالب ۴۴ فصل و یک مقدمه نوشت؛ به این قصد که اگر پسرش پس از او حکومت را حفظ کند یا به رتق و فتق کارهای دیگر بپردازد، بداند چگونه وظایف خود را انجام دهد. کیکاووس همچنین بدین شکل به تربیت فرزند، رسوم لشکرکشی، مملکت داری، آداب اجتماعی و دانش و فنون متداول آن دوره پرداخته است. گرچه مخاطب اثر، گیلانشاه است ولی کیکاووس در مقدمه توضیح داده است که دیگران هم می توانند از این اثر استفاده کنند و نویسنده کوشیده است کتاب همهٔ انسان ها را دربرگیرد.
قابوس نامه یکی از نخستین اندرزنامه ها به فارسی دری و یکی از شاخص ترین آن هاست. پنج نسخهٔ خطی از قابوس نامه شناخته شده است که دارای اختلاف هایی در انشا هستند. این کتاب متنی ساده و نزدیک به فارسی معیار امروزی دارد و اندرزها، ضرب المثل ها، حکایت ها و شعرها در سراسر آن درهم آمیخته اند. گرچه بیشتر قابوس نامه به نثر ساده نوشته شده است، در میانهٔ آن رباعیاتی نیز آمده است که اکثراً از خود کیکاووس هستند، ولی این اشعار از کیفیت کمتری نسبت به نثر او برخوردارند. در این کتاب از زبان عربی به طور محدودی استفاده شده است و نویسنده تنها برای اصطلاحات فنی و خاص از این زبان بهره برده است. تنها یک بیت به عربی و یک بیت به زبان طبری در کتاب دیده می شود.
در دوران معاصر نسخه های مختلفی از قابوس نامه در ایران به چاپ رسید. نخستین بار رضاقلی خان هدایت یک نسخهٔ چاپ سنگی از آن را در دوران قاجار منتشر کرد. پس از آن، نسخه هایی به تصحیح و مقدمهٔ سعید نفیسی و غلامحسین یوسفی نیز منتشر شدند. قابوس نامه به زبان های مختلفی ترجمه شده است. نخستین ترجمه ها به زبان های ترک تبار، از جمله ترکی عثمانی و تاتاری بود و بعدها برگردان هایی به آلمانی، فرانسوی، انگلیسی، ایتالیایی، روسی، عربی، گرجی، ازبکی و آذری انتشار یافت.
شیوهٔ نثر قابوس نامه بر ادبیات فارسی پس از آن تأثیرگذار بود و منجر به پیچیده تر شدن متون ادبی گردید. همچنین شیوهٔ حکایت گویی و آوردن شعرهای کوتاه در میان نثر بر نویسندگانی همچون سعدی اثر گذاشت. ترجمه های این کتاب به زبان های ترکی موجب شد سبکی در ادبیات ترکی عثمانی با نام نصیحت نامه به وجود آید. یوهان ولفگانگ فون گوته، شاعر آلمانی، نیز در دیوان غربی–شرقی تحت تأثیر این کتاب بوده است.
wiki: قابوس نامه
دانشنامه آزاد فارسی
(یا: اندرزنامه) کتابی به فارسی، در آداب ملوک و راه و رسم زندگی نوشتۀ عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر. از مهم ترین کتاب های نثر فارسی در قرن ۵ق است. مؤلف این کتاب را در ۴۷۵ق به نثری شیوا، ساده و روان در ۴۴ باب، در نصیحت به فرزندش گیلان شاه، نوشته و در هر باب به مناسبت سخن، حکایتی دلنشین و عبرت آموز آورده است. قابوسنامه برای تحقیق در اوضاع و احوال اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، دینی، علمی و ادبی آن روزگار اهمیت بسیار دارد و به گفتۀ بهار مجموعۀ تمدن اسلامی پیش از مغول است. بسیاری از نویسندگان و شاعران بزرگ پس از کیکاوس، حکایات و مطالبی از آن را نقل کرده یا به نظم آورده اند. گوته نیز در سرودن دیوان شرقی از این کتاب بهره برده است. قابوسنامه به بیشتر زبان های زندۀ دنیا ترجمه شده و در ایران به اهتمام برخی از محققان، از آن شمار غلامحسین یوسفی، به چاپ رسیده است (۱۳۴۵ش).
wikijoo: قابوسنامه
پیشنهاد کاربران
عنصرالمعالی
عنصرالمعالی � قابوس نامه �
باب هشتم: اندر یاد کردن پندهای نوشروان عادل
رونوشت نشانی
اول گفت: تا روز و شب آینده است و رونده، از گردش سالها شگفت مدار.
و گفت: مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یک بار از آن پشیمانی خورده باشند؟
... [مشاهده متن کامل]
گفت: چرا ایمن خسبد کسی که آشنای پادشاه باشد؟
گفت: چرا زنده شمرد کسی خود را کی زندگانی او نه بر مراد او بود؟
آخر گفت: هر که ترا زشت گوید معذورتر از آنک آن زشت به تو رساند.
آخر گفت: بخداوند تعزیت آن دردسر نرسد که بدان کس که بی فایده گوش دارد.
آخر گفت: از خداوند زیان بسیاری آن کس را زیان مندتر دار کی وی را دیدار چشم زیان مند بود.
آخر گفت: هر بنده ای که او را بخرند و بفروشند آزاد تر از آن کس دان که او بندهٔ گلو بود.
آخر گفت: هر چند کسی دانا بود که پاداش ورا خرد نبود آن دانش بر وی وبال بود.
آخر گفت: هر که روزگار او را دانا نکند در آموزش او هیچ کس را رنج نباید برد که رنج او ضایع باشد.
آخر گفت: همه چیز از نادان نگاه داشتن آسان تر از آن بود که از تن خویش نادان را.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش. }
آخر گفت: اگر خواهی که رنج تو ضایع نباشد، بجای مردمان، رنج مردمان بجای خویش ضایع مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که کم دوست نباشی کینه مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که بی اندازه اندوهگین نباشی حسود مباش.
{دیگر گفت: اگر خواهی که از رنجیدگی دور باشی آنچه نرود مران. }
آخر گفت: اگر خواهی که زندگانی بآسانی گذاری روش خود را بر روی کار دار.
آخر گفت: اگر خواهی که ترا دیوانه وار نشمرند آنچ نایافتنی بود مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که با آزرم بباشی و با آب روی، آزار کس مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که فریفته نباشی کار ناکرده را کرده مپندار.
{دیگر گفت: اگر خواهی که پردهٔ تو دریده نشود پرده کس مدر. }
آخر گفت: اگر خواهی که بر قفاء تو نخندند زیردستان را پاک دار.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که از پشیمانی دراز ایمن گردی به هوای دل کار مکن. }
آخر گفت: اگر خواهی که زیرک باشی روی خویش در آیینهٔ کسان بین.
آخر گفت: اگر خواهی که بی بیم باشی بی آزار باش.
آخر گفت: اگر خواهی که قدر تو بر جای باشد قدر مردمان بشناس.
آخر گفت: اگر خواهی که بقول تو کار کنند بقول خود کار کن.
آخر گفت: اگر خواهی که پسندیدهٔ مردمان باشی بر آن کس که خرد دارد راز خویش آشکار مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش.
آخر گفت: چرا دشمن نخوانی کسی را که جوانمردی خویش در آزار مردمان داند؟
آخر گفت: چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو بود؟
آخر گفت: با مردم بی هنر دوستی مدار که مردم بی هنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.
آخر گفت: پرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد.
آخر گفت: داد از خود بده تا از داور مستغنی باشی.
آخر گفت: اگر چه حق تلخ باشد بباید شنید.
آخر گفت: اگر خواهی که راز تو دشمن نداند با دوست مگوی.
آخر گفت: خرد نگرش بزرگ زیان مباش.
آخر گفت: بی قدر مردم را زنده مشمر.
آخر گفت: اگر خواهی که بی گنج توانگر باشی بسند کار باش.
آخر گفت: بگزاف مخر تا بگزاف نباید فروخت.
آخر گفت: مرگ به از آنکه نیاز به همچون خودی برداشتن.
آخر گفت: از گرسنگی مردن به از آنکه از نان سفله سیر شدن.
آخر گفت: بهر تخایلی که ترا صورت بندد بر نامعتمدان اعتماد مکن و از معتمدان اعتماد مبر.
آخر گفت: بکم ز خودی محتاج بودن عظیم مصیبتی باشد، اگر چه خوش بود، که اندر آب مردن به که از حقیر زینهار خواستن.
آخر گفت: فاسق متواضع این جهان جوی بهتر از عابد متکبر آن جهان جوی.
آخر گفت: نادان تر از آن مردم نباشد که یکی از کهتری بمهتری برسیده باشد همچنان بسوی او بچشم کهتری نگرند.
آخر گفت: شرمی نبود بتر از آنکه بچیزی دعوی کند که نداند و آنگاه دروغ گوی باشد.
آخر گفت: فریفته تر از آن کس نبود که یافته بنایافته بدهد.
آخر گفت: فرومایه تر از آن کسی نباشد که کسی را بدو حاجتی باشد و تواند که روا کند و نکند.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار دادگران باشی زیردستان خود را بطاقت خویش نکودار.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار آزادان باشی طمع را بخود راه مده و در دل جای مده.
آخر گفت: اگر خواهی که از نکوهش عام دور باشی اثرهاء ایشان را ستاینده باش.
آخر گفت: اگر خواهی که در دلها محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند سخن بر مراد مردمان گوی.
آخر گفت: اگر خواهی که نیکو ترین و پسندیده ترین مردمان باشی آنچ بخود نپسندی بکس مپسند.
آخر گفت: اگر خواهی کی بر دلت جراحت نرسد که هیچ مرهم نپذیرد با هیچ نادان مناظره مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که بهترین خلق باشی از خلق چیزی دریغ مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که زبانت دراز باشد کوته دست باش.
آخر اینست سخنها و پندهاء نوشروان عادل، چون بخوانی، ای پسر این لفظها را خوار مدار که ازین سخنها هم بوی حکمت آید و هم بوی ملک، زیراک هم سخن حکماست و هم سخن پادشاهان، جمله همه معلوم خویش گردان و اکنون آموز کی جوانی، که چون پیر گشتی خود بشنیدن نپردازی، که پیران چیزها دانند که جوانان ندانند والله اعلم بالصواب
عنصرالمعالی � قابوس نامه �
باب هشتم: اندر یاد کردن پندهای نوشروان عادل
رونوشت نشانی
اول گفت: تا روز و شب آینده است و رونده، از گردش سالها شگفت مدار.
و گفت: مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یک بار از آن پشیمانی خورده باشند؟
... [مشاهده متن کامل]
گفت: چرا ایمن خسبد کسی که آشنای پادشاه باشد؟
گفت: چرا زنده شمرد کسی خود را کی زندگانی او نه بر مراد او بود؟
آخر گفت: هر که ترا زشت گوید معذورتر از آنک آن زشت به تو رساند.
آخر گفت: بخداوند تعزیت آن دردسر نرسد که بدان کس که بی فایده گوش دارد.
آخر گفت: از خداوند زیان بسیاری آن کس را زیان مندتر دار کی وی را دیدار چشم زیان مند بود.
آخر گفت: هر بنده ای که او را بخرند و بفروشند آزاد تر از آن کس دان که او بندهٔ گلو بود.
آخر گفت: هر چند کسی دانا بود که پاداش ورا خرد نبود آن دانش بر وی وبال بود.
آخر گفت: هر که روزگار او را دانا نکند در آموزش او هیچ کس را رنج نباید برد که رنج او ضایع باشد.
آخر گفت: همه چیز از نادان نگاه داشتن آسان تر از آن بود که از تن خویش نادان را.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش. }
آخر گفت: اگر خواهی که رنج تو ضایع نباشد، بجای مردمان، رنج مردمان بجای خویش ضایع مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که کم دوست نباشی کینه مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که بی اندازه اندوهگین نباشی حسود مباش.
{دیگر گفت: اگر خواهی که از رنجیدگی دور باشی آنچه نرود مران. }
آخر گفت: اگر خواهی که زندگانی بآسانی گذاری روش خود را بر روی کار دار.
آخر گفت: اگر خواهی که ترا دیوانه وار نشمرند آنچ نایافتنی بود مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که با آزرم بباشی و با آب روی، آزار کس مجوی.
آخر گفت: اگر خواهی که فریفته نباشی کار ناکرده را کرده مپندار.
{دیگر گفت: اگر خواهی که پردهٔ تو دریده نشود پرده کس مدر. }
آخر گفت: اگر خواهی که بر قفاء تو نخندند زیردستان را پاک دار.
{ دیگر گفت: اگر خواهی که از پشیمانی دراز ایمن گردی به هوای دل کار مکن. }
آخر گفت: اگر خواهی که زیرک باشی روی خویش در آیینهٔ کسان بین.
آخر گفت: اگر خواهی که بی بیم باشی بی آزار باش.
آخر گفت: اگر خواهی که قدر تو بر جای باشد قدر مردمان بشناس.
آخر گفت: اگر خواهی که بقول تو کار کنند بقول خود کار کن.
آخر گفت: اگر خواهی که پسندیدهٔ مردمان باشی بر آن کس که خرد دارد راز خویش آشکار مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که برتر از مردمان باشی فراخ نان و نمک باش.
آخر گفت: چرا دشمن نخوانی کسی را که جوانمردی خویش در آزار مردمان داند؟
آخر گفت: چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو بود؟
آخر گفت: با مردم بی هنر دوستی مدار که مردم بی هنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.
آخر گفت: پرهیز از نادانی که خود را دانا شمرد.
آخر گفت: داد از خود بده تا از داور مستغنی باشی.
آخر گفت: اگر چه حق تلخ باشد بباید شنید.
آخر گفت: اگر خواهی که راز تو دشمن نداند با دوست مگوی.
آخر گفت: خرد نگرش بزرگ زیان مباش.
آخر گفت: بی قدر مردم را زنده مشمر.
آخر گفت: اگر خواهی که بی گنج توانگر باشی بسند کار باش.
آخر گفت: بگزاف مخر تا بگزاف نباید فروخت.
آخر گفت: مرگ به از آنکه نیاز به همچون خودی برداشتن.
آخر گفت: از گرسنگی مردن به از آنکه از نان سفله سیر شدن.
آخر گفت: بهر تخایلی که ترا صورت بندد بر نامعتمدان اعتماد مکن و از معتمدان اعتماد مبر.
آخر گفت: بکم ز خودی محتاج بودن عظیم مصیبتی باشد، اگر چه خوش بود، که اندر آب مردن به که از حقیر زینهار خواستن.
آخر گفت: فاسق متواضع این جهان جوی بهتر از عابد متکبر آن جهان جوی.
آخر گفت: نادان تر از آن مردم نباشد که یکی از کهتری بمهتری برسیده باشد همچنان بسوی او بچشم کهتری نگرند.
آخر گفت: شرمی نبود بتر از آنکه بچیزی دعوی کند که نداند و آنگاه دروغ گوی باشد.
آخر گفت: فریفته تر از آن کس نبود که یافته بنایافته بدهد.
آخر گفت: فرومایه تر از آن کسی نباشد که کسی را بدو حاجتی باشد و تواند که روا کند و نکند.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار دادگران باشی زیردستان خود را بطاقت خویش نکودار.
آخر گفت: اگر خواهی که از شمار آزادان باشی طمع را بخود راه مده و در دل جای مده.
آخر گفت: اگر خواهی که از نکوهش عام دور باشی اثرهاء ایشان را ستاینده باش.
آخر گفت: اگر خواهی که در دلها محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند سخن بر مراد مردمان گوی.
آخر گفت: اگر خواهی که نیکو ترین و پسندیده ترین مردمان باشی آنچ بخود نپسندی بکس مپسند.
آخر گفت: اگر خواهی کی بر دلت جراحت نرسد که هیچ مرهم نپذیرد با هیچ نادان مناظره مکن.
آخر گفت: اگر خواهی که بهترین خلق باشی از خلق چیزی دریغ مدار.
آخر گفت: اگر خواهی که زبانت دراز باشد کوته دست باش.
آخر اینست سخنها و پندهاء نوشروان عادل، چون بخوانی، ای پسر این لفظها را خوار مدار که ازین سخنها هم بوی حکمت آید و هم بوی ملک، زیراک هم سخن حکماست و هم سخن پادشاهان، جمله همه معلوم خویش گردان و اکنون آموز کی جوانی، که چون پیر گشتی خود بشنیدن نپردازی، که پیران چیزها دانند که جوانان ندانند والله اعلم بالصواب
بدان و آگاه باش که مردم بی هنر مادام بی سود باشند، چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد، نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر؛ اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفته اند: الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم داستان مباش، آن نشانی بود، نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی، که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنر ها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جلّ جلاله از همه آفریده هاءِ خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران بده درجه که در تن اوست: پنج از درون و پنج از بیرون. اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست، نه برین جمله که آدمی راست. پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت، که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی، که گفته اند: هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی فایده دوری گزین که سخن بی سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر، که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود. اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده، خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملا هیچ کس را پند مده که گفته اند: النصح بین الملاء تقریع؛ اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی، که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز ببریدن و تراشیدن راست نگردد. چنانک بسخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود بعطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفتهٔ مال زودتر شوند که فریفتهٔ سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن بغلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا باز یابی و بزیان و بغم مردم شادی مکن تا مردمان بزیان و غم تو شادی نکنند. داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود، یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است، علیه السلام: الدال علی الخیر کفاعله، و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان بتو رسد، پیش از آنک بجاء دیگر روی و چون تو با کسی نکوئی کنی بنگر که اندر وقت نکوئی کردن هم چندان راحت بتو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج بوی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود بکسی بد نیاید و چون بحقیقت بنگری بی ضجرت تو از تو بکسی رنجی نرسد و بی خوشی تو راحتی از تو بکسی نرسد، درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی، پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هر که در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کردست چون بحقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن بر حقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یکروز بر دهد.
... [مشاهده متن کامل]
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبر ها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می نمود که شنا آموخته ام، یک روز پنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خون خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند و هر جای طلب می کردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه بدرویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوئیت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکوئی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: بچه نشان؟ مرد گفت: بآن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان می اندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سالست. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و بآب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همی کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده اند و بر روزگار القائم بامرالله من بحج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را بنکوکاری بمردمان نمای و چون نمودی بخلاف نموده مباش و بزفان دیگری مگوی و بدل دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کار ها داد از خود بده که هر که داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه گین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا بهر محال از حال خویش نکردی که بزرگان بهر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن بغم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن بشادیست آن را بغم مشمر و بوقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهاء جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکوئی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن بایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان می بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی بمقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن بگمان ایمن مباش، که زهر بگمان خوردن از دانائی نباشد و بهنر خود غره مشو و اگر به بی خردی و بی هنری نان بدست توانی آوردن بی خرد و بی هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را بزیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را بمنفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا بآموختن آن چیز که ندانی.
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهٔ بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه بچشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه هم سران خویش بفضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون تر دانند، از همه سران تو بقدر و بفضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، بفضل و هنر، جهد کند تا فاضل تر و هنرمندتر شود. پس هر گاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفته اند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمان برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را بستم فرمان بردار گردان و بقصد او را بطاعت آر، که هر که تن خود را فرمان بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان بردار خویش کردی بآموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادبست، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسائی و راست گوئی و پاک دینی و پاک شلواری و بی آزاری و بردباری و شرمگینی است. اما بحریت شرمگینی، اگر چه گفته اند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهاء خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بی نوائی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی شرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیک تر است میباید کرد که گفته اند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم صحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک نام گردد، نه بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش خویی و مردمی پیشه کن و از خوهاء ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمرهٔ زیان کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می گفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می کرد و ترا دعا و ثنا می گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کرده ام که بطبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:
حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانهٔ پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی خوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفته اند: کل طایر یطیر مع شکله.
و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یک باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که بموافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردنست، اگر چه بیگناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کم آزاری در کوی مردمیست و اصل مردمی گفته اند که کم آزاری است؛ پس اگر مردمی کم آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:
ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری
پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکوئی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت بیک جا و از یاران مشفق و نصیحت پذیرنده و آزموده نصیحت پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت بخلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان بوقت خلوت باشد. چنین سخن ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه بفضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آورده اند:
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می بایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده اند.
پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است،
که سقراط با بزرگی خویش همی گوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را بیک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچ چیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید و آن بیت اینست، نظم:
تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
پس ای پسر بدانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که بیک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نه بینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت بمعالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و باستطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر هم چنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخن گوی و سخن دانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریص تر باشند و ناکس ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق
... [مشاهده متن کامل]
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبر ها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می نمود که شنا آموخته ام، یک روز پنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خون خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند و هر جای طلب می کردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه بدرویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوئیت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکوئی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: بچه نشان؟ مرد گفت: بآن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان می اندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سالست. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و بآب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همی کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده اند و بر روزگار القائم بامرالله من بحج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را بنکوکاری بمردمان نمای و چون نمودی بخلاف نموده مباش و بزفان دیگری مگوی و بدل دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کار ها داد از خود بده که هر که داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه گین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا بهر محال از حال خویش نکردی که بزرگان بهر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن بغم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن بشادیست آن را بغم مشمر و بوقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهاء جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکوئی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن بایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان می بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی بمقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن بگمان ایمن مباش، که زهر بگمان خوردن از دانائی نباشد و بهنر خود غره مشو و اگر به بی خردی و بی هنری نان بدست توانی آوردن بی خرد و بی هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را بزیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را بمنفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا بآموختن آن چیز که ندانی.
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهٔ بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه بچشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه هم سران خویش بفضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون تر دانند، از همه سران تو بقدر و بفضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، بفضل و هنر، جهد کند تا فاضل تر و هنرمندتر شود. پس هر گاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفته اند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمان برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را بستم فرمان بردار گردان و بقصد او را بطاعت آر، که هر که تن خود را فرمان بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان بردار خویش کردی بآموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادبست، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسائی و راست گوئی و پاک دینی و پاک شلواری و بی آزاری و بردباری و شرمگینی است. اما بحریت شرمگینی، اگر چه گفته اند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهاء خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بی نوائی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی شرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیک تر است میباید کرد که گفته اند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم صحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک نام گردد، نه بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش خویی و مردمی پیشه کن و از خوهاء ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمرهٔ زیان کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می گفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می کرد و ترا دعا و ثنا می گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کرده ام که بطبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:
حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانهٔ پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و بخانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی خوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفته اند: کل طایر یطیر مع شکله.
و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یک باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که بموافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردنست، اگر چه بیگناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کم آزاری در کوی مردمیست و اصل مردمی گفته اند که کم آزاری است؛ پس اگر مردمی کم آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:
ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری
پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکوئی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت بیک جا و از یاران مشفق و نصیحت پذیرنده و آزموده نصیحت پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت بخلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان بوقت خلوت باشد. چنین سخن ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه بفضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آورده اند:
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می بایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده اند.
پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است،
که سقراط با بزرگی خویش همی گوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را بیک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچ چیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید و آن بیت اینست، نظم:
تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
پس ای پسر بدانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که بیک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نه بینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت بمعالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و باستطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر هم چنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخن گوی و سخن دانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریص تر باشند و ناکس ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق
عنصرالمعالی
عنصرالمعالی � قابوس نامه �
باب پنجم: اندر شناختن حق پدر و مادر
بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود مضاعف شعف ایشانست کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطه اند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی می گوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی می گوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی هم چون میوه است و مادر و پدر هم چون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجاب تر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیک تر باشی و بخشنودی ایشان نزدیک تر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بی مرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کرده اند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بی هنر چون تنی بود بی جامه و شخصی بی صورت، که گفته اند: الادب صورة العقل.
... [مشاهده متن کامل]
عنصرالمعالی � قابوس نامه �
باب پنجم: اندر شناختن حق پدر و مادر
بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود مضاعف شعف ایشانست کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطه اند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی می گوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی می گوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی هم چون میوه است و مادر و پدر هم چون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجاب تر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیک تر باشی و بخشنودی ایشان نزدیک تر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بی مرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کرده اند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بی هنر چون تنی بود بی جامه و شخصی بی صورت، که گفته اند: الادب صورة العقل.
... [مشاهده متن کامل]
بدان ای پسر که خدای تعالی دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص و آن حج است و زکوة و فرمود که هر که را ساز بود خانه او را زیارت کند و آنرا که ساز ندارد نفرمود، نه بینی که در دنیا نیز معاملت درگاه پادشاه هم خداوندان نعمت توانند کرد و اعتماد حج بر سفرست و بینوایان را سفر فرمودن نه از دانش باشد و بی ساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد و چون ساز بود سفر نکنی خوشی و لذت دنیا تمام نباشد که خوشی دنیا و لذت نعمت اندر آنست که نادیده به بینی و ناخورده بخوری و نایافته بیابی و این جز در سفر نباشد که مردم سفری جهان آزموده و کاردیده و روزبه و دانا بود که نادیده دیده باشد و ناشنیده شنیده، چنانک گفته اند: لیس الخبر کالمعاینه کی جهان دیدگان را برابر نکنند و گفته اند، نظم:
... [مشاهده متن کامل]
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بی توشه و بی زاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند
وز درویشی مرا چنین خوار بماند
معذورست او که خالق هر دو جهان
درویشان را بخانهٔ خویش نخواند
کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:
حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعم تر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همی آمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تن آسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همی روی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی می کنی و مرا بخوانده اند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بی فرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمان برداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزی ده او بود و دیگران روزی خواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزی ده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزی ده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یک بارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقه ده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.
... [مشاهده متن کامل]
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بی توشه و بی زاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی:
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند
وز درویشی مرا چنین خوار بماند
معذورست او که خالق هر دو جهان
درویشان را بخانهٔ خویش نخواند
کی اگر حج کند خویشتن بتهلکه افکنده باشد و هر درویشی که کار توانگر کند چون بیماری بود که کار تن درستان کند و داستان او راست چون داستان آن دو حاجی بود که یکی توانگر و یکی درویش بود:
حکایت: وقتی رئیس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعم تر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد، در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند، چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همی آمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده، رئیس بخارا را دید بدان سان ساز و تن آسانی روی بوی کرد و گفت: وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود؟ تو در آن ناز و نعمت همی روی و من درین شدت. رئیس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی. درویش گفت چرا؟ گفت: از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی می کنی و مرا بخوانده اند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة، تو بی فرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمان برداران چرا برابری کنی، هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده.
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست: مکنت و نعمت و توانائی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت، چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزی ده او بود و دیگران روزی خواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند، با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزی ده قوی کند، پس اگر این خدمتکار که روزی ده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد. اما زکوة در سالی یک بارست و بر تو فریضه است، لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است، چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقه ده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند، بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست؛ چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزّوجل.
بدان ای پسر که سپاس خداوند نعمت واجبست بر همه خلق بر اندازهٔ فرمان، نه بر اندازهٔ استحقاق، اگر همگی خویش شکر سازد هنوز حق شکر یک جزو از هزار جزو نتواند گفتن بر اندازهٔ فرمان. اگر حق تعالی از نعمت اندک شکر خواهد بسیار بود، چنانک اندازهٔ طاعت در دین اسلام پنج است: دو ازو خاص منعمان را و سه ازو عموم خلایق را، یکی ازو اقرار بزفان و تصدیق بدل و دیگر نماز پنجگانه و دیگر روزهٔ سی روز. اما شهادات دلیل نفی است بر حقیقت و هر چه جز از حقیقت است و نماز صدق قول اقرار بندگی و روزه تصدیق قول اقرار دادن بخدای تعالی، چون گفتی که من بنده ام در بند بندگی باید بود، چون گفتی که او خداوندست زیر حکم خداوند باید بود و اگر خواهی که برابر طاعت دارد تو از طاعت مگریز و اگر بگریزی از بندهٔ خویش طاعت چشم مدار که نیکی تو بر بندهٔ تو بیش از آنست که نیکی خدای بر تو و بندهٔ بی طاعت مدار که بندهٔ بی طاعت خداوندی جوید و زود هلاک شود:
... [مشاهده متن کامل]
سزد گر بری بنده ای را گلو
که آید خداوندیش آرزو
آگاه باش که نماز و روزه خاص خدای است، در آن تقصیر مکن، چون در خاص تقصیر کنی از عام همه جهان باز مانی و بدانک نماز را خداوند شریعت ما برابر کرد با همه دین، هر که نماز از دست بداشت هم چنان است که از همه دین دست بداشت کی مرد بی دین درین جهان سزای کشتن بود و بدنامی و در آن جهان عقوبت حق تعالی. زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگویی که تقصیر در نماز جایز است کی اگر از روی دین بازنگیری از روی خرد بازگیری، بدانی که فایدهٔ نماز چندست و خبرست اول هر که پنج نماز فریضه بجای آرد مادام جامه و تن او پاک باشد و بهمه حال پاکی به از پلیدی است و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد زیرا کی اصل نماز بر تواضع نهاده اند، چون طبع را بر تواضع عادت کنی تن نیز متابع طبع گردد و دیگر معلوم همه دانایان آن باشد که هر که خواهد که هم طبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت و اگر کسی خواهد که نیک بختی و دولت جوید متابع خداوندان دولت باید بود و کسیکه خواهد که بدبخت گردد بر بدبختان صحبت باید کردن و اجماع همه خردمندان آنست که هیچ دولتی نیست قوی تر از دین و اسلام و هیچ امری نیست روان تر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی صحبت خداوندان دولت جوی و فرمان بردار ایشان باش و خلاف این مجوی، با بدبخت و شقی نباشی و زنهار ای پسر که در نماز سبکی و استهزا نکنی بر ناتمامی رکود و سجود و مطایبت کردن در نماز که این نه عادت دین و دنیا بود و بدان ای پسر که روزه طاعتی است که در سالی یکبار باشد نامردمی بود تقصیر کردن و خردمندان چنین از خویشتن روا ندارند و باید که گرد معصیت نگردی، از آنچ ماه روزه بی تعصب نبود، اندر گرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن؛ هر گاه که دانی کی پنج عالم متقی معتقد روزه گرفتند تو نیز با ایشان روزه گیر و با ایشان بگشای و بگفتار جهال دل مبند و آگاه باش ای پسر که حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بی نیازست، لیکن غرض در روزه مهری است از خدا و ملک تو ملک خویش و این مهر نه بر تعصبی از مملکت است کی بر همه تن است، بر دست و پای و چشم و زبان و گوش و شکم و عورت این همه به مهر کرد، تا چنانک در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست، تا داد مهر بداده باشی و بدانک بزرگترین کاری در روزه آنست که چون نان روز بشب افکنی آن نان را که نصیبهٔ خویش داشتی بروز بنیازمندان دهی، تا فایدهٔ رنج تو پدید آید و آن رنج را بوی بود که نفع آن بمستحق رسد. نگر ای پسر تا درین سه طاعت که عام همه جهانست تقصیر نکنی که چون تقصیر این سه طاعت هیچ تقصیری نیست و عذری نیست، اما از دو طاعت کی مخصوص است توانگران را تقصیر را عذر روا بود و درین باب سخن بسیارست اما آنچ ناگزیر بود یاد کرده آمد.
... [مشاهده متن کامل]
سزد گر بری بنده ای را گلو
که آید خداوندیش آرزو
آگاه باش که نماز و روزه خاص خدای است، در آن تقصیر مکن، چون در خاص تقصیر کنی از عام همه جهان باز مانی و بدانک نماز را خداوند شریعت ما برابر کرد با همه دین، هر که نماز از دست بداشت هم چنان است که از همه دین دست بداشت کی مرد بی دین درین جهان سزای کشتن بود و بدنامی و در آن جهان عقوبت حق تعالی. زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگویی که تقصیر در نماز جایز است کی اگر از روی دین بازنگیری از روی خرد بازگیری، بدانی که فایدهٔ نماز چندست و خبرست اول هر که پنج نماز فریضه بجای آرد مادام جامه و تن او پاک باشد و بهمه حال پاکی به از پلیدی است و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد زیرا کی اصل نماز بر تواضع نهاده اند، چون طبع را بر تواضع عادت کنی تن نیز متابع طبع گردد و دیگر معلوم همه دانایان آن باشد که هر که خواهد که هم طبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت و اگر کسی خواهد که نیک بختی و دولت جوید متابع خداوندان دولت باید بود و کسیکه خواهد که بدبخت گردد بر بدبختان صحبت باید کردن و اجماع همه خردمندان آنست که هیچ دولتی نیست قوی تر از دین و اسلام و هیچ امری نیست روان تر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی صحبت خداوندان دولت جوی و فرمان بردار ایشان باش و خلاف این مجوی، با بدبخت و شقی نباشی و زنهار ای پسر که در نماز سبکی و استهزا نکنی بر ناتمامی رکود و سجود و مطایبت کردن در نماز که این نه عادت دین و دنیا بود و بدان ای پسر که روزه طاعتی است که در سالی یکبار باشد نامردمی بود تقصیر کردن و خردمندان چنین از خویشتن روا ندارند و باید که گرد معصیت نگردی، از آنچ ماه روزه بی تعصب نبود، اندر گرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن؛ هر گاه که دانی کی پنج عالم متقی معتقد روزه گرفتند تو نیز با ایشان روزه گیر و با ایشان بگشای و بگفتار جهال دل مبند و آگاه باش ای پسر که حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بی نیازست، لیکن غرض در روزه مهری است از خدا و ملک تو ملک خویش و این مهر نه بر تعصبی از مملکت است کی بر همه تن است، بر دست و پای و چشم و زبان و گوش و شکم و عورت این همه به مهر کرد، تا چنانک در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست، تا داد مهر بداده باشی و بدانک بزرگترین کاری در روزه آنست که چون نان روز بشب افکنی آن نان را که نصیبهٔ خویش داشتی بروز بنیازمندان دهی، تا فایدهٔ رنج تو پدید آید و آن رنج را بوی بود که نفع آن بمستحق رسد. نگر ای پسر تا درین سه طاعت که عام همه جهانست تقصیر نکنی که چون تقصیر این سه طاعت هیچ تقصیری نیست و عذری نیست، اما از دو طاعت کی مخصوص است توانگران را تقصیر را عذر روا بود و درین باب سخن بسیارست اما آنچ ناگزیر بود یاد کرده آمد.
بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانک اوست، جز آفریدگار عزّوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشتست و شناسندهٔ حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش، تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد، نه بینی که موم نقش پذیرنده تر از سنگست و از موم مهره سازند و از سنگ نسازند، پس در همه شناختۀ قبول شناخت است و آفریدگار قابل آن و تو بگمان در خود نگر و در آفریدگار منگر که او را بشناس ببصیرت عقل و نگر تا درنگ ساخته راه سازنده از دست تو برناید که هم درنگی زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام و این جهان را که بسته همی بینی ببند او خیره ممان و بیگمان مباش که بند ناگشاده نماند و در آلا و نعما آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار مکن که بیراه تر کسی آن بود که جایی کی راه نبود راه جوید چنانک رسول گفت علیه السلام تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا {فی} ذاته و اگر کردگار ما بر زبان خداوندان شرع بندگانرا گستاخی شناختن راه خود ندادی هرگز کس را دلیری آن نبودی که اندر شناختن راه خدای تعالی سخنی گفتی که بهر نامی و بهر صفتی که حق را بدان بخوانی بر موجب عجز و بیچارگی خویش دان، نه بر موجب الهیت و ربوبیت وی که خداوند را هرگز بسزای او نتوانی ستودن، پس چون او را بسزا شناختی بتوان ستودن؛ پس اگر حقیقت توحید خواهی که بدانی بدانک هر چیزکی در تو محالست در ربوبیت صدق است، چون یکی ای که هر یکی را بحقیقت بدانست از محض شرک بری گشت و یکی بر حقیقت خدای است عزّوجل و جز او همه دو و هر چه بصفت دو گردد یا ترکیب آن دو بود چون عدد و جمع دو بود چون بصفات، یا بصورت دو بود چون جوهر، یا بتولد دو بود چون اصل و فرع، یا مکان دو بود چون عرض، یا بوهم دو بود چون عقل و نفس، یا باعتدال دو بود چون طبع و صورت، یا در مقابلهٔ چیزی دو بود چون مثل و شبه، یا از بهر ساز چیزی دو بود چون هیولی و عنصر، یا از برای صدر دو بود چون مکان و زمان، یا از برای حد دو بود چون گمان و نشان، یا از برای قبول دو بود چون خاصیت، یا بیش وهم بود چون مسکوک، یا هستی و نیستی جز او بود چون ضد و فوق و هر چه جز او چگونه گی دارد چون قیاس، این همه نشان دوی است و این را بحقیقت یکی نتوان گفت، یکی بحقیقت خدای است عزّوجل؛ چون چنین بود این چیز ها که نشان دوی است جز از حق سبحانه و تعالی بود. حقیقت توحید آنست که بدانی که هر چه در دل تو آید نه خدای بود که حق تعالی آفریدگار آن بود، بری از شبه و شرک، تعالی الله عما یصفون الملحدون و هو خبیر بما یعملون و الله عالم الغیب و الشهادة.
عنصرالمعالی
عنصرالمعالی � قابوس نامه �
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و العاقبة للمتقین و لا عدوان الا علی الظالمین و الصلوة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله و صحبه الاکرمین اجمعین.
... [مشاهده متن کامل]
اما بعد، چنین گوید جمع کنندهٔ این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمه گیر بن زیار مولی امیرالمؤمنین با فرزند خویش گیلانشاه که بدان ای پسر که من پیر شدم و پیری و ضعیفی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی می بینم که آن کتابت را دست چاره جوئی از من کشف نتواند کرد، پس ای پسر چون من نام خویش در دایرهٔ گذشتگان دیدم مصلحت {چنان دیدم} که پیش از آنک نامهٔ عزل بمن رسد نامه ای اندر نکوهش روزگار و سازش کار و بیش بهرگی جستن از نیک نامی یاد کنم و ترا از آن بهره مند کنم، بر موجب مهر پدری، تا پیش از آنکه دست زمانه ترا نرم کند خود بچشم عقل اندر سخن من نگری و فزونی یابی و نیک نامی هر دو جهان حاصل کنی و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند؛ آنگاه از من آنچه شرط مهر پدری است آمده باشد، اگر تو از گفتار من بهرهٔ نیک نجویی چون بندگان دیگر باشند بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند و اگر چه سرشت روزگار بر آن جمله آمد که هیچ فرزند پند پدر خویش را کار نبندد که آتشی در باطن جوانان است که از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن دارد که دانش خویش برتر از دانش پیران دانند، اگر چه مرا این معلوم بود، مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد که خاموش باشم، پس آنچه از موجب طبع خویش یافتم در هر بابی سخنی چند جمع کردم و آنچه شایسته و مختصرتر بود اندرین نامه نوشتم، اگر از تو کاربستن خیزد خود، پسند آمد و الا آنچه شرط پدری بود کرده باشم که گفته اند که بر گوینده بیش از گفتار نیست، چون شنونده خریدار نیست جای آزار نیست.
بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپوی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد بگرامی ترین خویش بگذارند، اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامی ترین من تویی، چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم، تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمهٔ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگست و شریف، از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستهٔ ملوک جهانی: جدت شمس المعالی قابوس بن وشمه گیر و نبیره ات خاندان ملوک گیلانست، از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤیّد بلخی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است. ملوک گیلان بجدان ترا زو یادگار آمد و جدهٔ تو مادرم ملک زاده مرزبان بن رستم بن شروین دخت بود که مصنف کتاب مرزبان نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جدهٔ من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود.
پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کم بودگان مباش، هر چند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو، یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجبست و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیکست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشت زاریست آنچه درو کاری دروی، از بد و نیک همان بدروی و درودهٔ خویش کس در کشت زار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقیست و نیک مردان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن، پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و مانندهٔ آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی؛ پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام، چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساخته اند، بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سرّ و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده، زهی سعادت آن نیک بخت بندهٔ که وی را این دولت دست دهد و بخلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد. صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچارهٔ عاصیئی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هواء نفس امّاره بیراه نهاده و از جادّهٔ شریعت و طریقت محمّدی صلّی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطّیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بیچون آن بندهٔ بیچارهٔ ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم، امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد، انشاءالله و تعالی وحده العزیز.
فهرست ابواب
باب اول در شناخت ایزد تعالی و تقدس
باب دوم در آفرینش پیغمبران علیه السلام
باب سیوم اندر سپاس داشتن از خداوند نعمت
باب چهارم اندر فزونی طاعت از راه توانستن
باب پنجم اندر شناختن حق پدر و مادر
باب ششم اندر فروتنی و افزونی گهر و هنر
باب هفتم اندر پیشی جستن در سخن دانی و دانش
باب هشتم اندر یاد کردن پندهای انوشروان عادل
باب نهم اندر ترتیب پیری و جوانی
باب دهم اندر خویشتن داری و ترتیب خوردن
باب یازدهم اندر شراب خوردن و شرط آن
باب دوازدهم اندر مهمانی کردن و مهمان شدن
باب سیزدهم اندر مزاح و نرد و شطرنج و شرایط آن
باب چهاردهم اندر عشق ورزیدن و رسم آن
باب پانزدهم اندر تمتع کردن و ترتیب آن
باب شانزدهم اندر آیین گرمابه رفتن و شرایط آن
باب هفدهم اندر خفتن و آسودن و رسم آن
باب هجدهم اندر نخجیر کردن و رسم آن
باب نوزدهم اندر چوگان زدن و شرایط آن
باب بیستم اندر آیین حرب و کارزار کردن
باب بیست و یکم اندر جمع کردن مال و خواسته
باب بیست و دوم اندر امانت نگاهداشتن
باب بیست و سیوم اندر برده خریدن و شرایط آن
باب بیست و چهارم اندر خانه و عقار خریدن
باب بیست و پنجم اندر اسب و چهارپای خریدن
باب بیست و ششم اندر زن خواستن و شرایط آن
باب بیست و هفتم اندر فرزند پروردن و آیین آن
باب بیست و هشتم اندر دوست گزیدن و رسم آن
باب بیست و نهم اندر اندیشه کردن از دشمن
باب سی ام اندر عقوبت کردن و عفو کردن
باب سی و یکم اندر طالب علمی و فقیهی و مدرسی
باب سی و دوم اندر تجارت کردن و شرایط آن
باب سی و سیوم اندر ترتیب سیاقت علم طب
باب سی و چهارم اندر علم نجوم و هندسه
باب سی و پنجم اندر رسم شاعری و آیین آن
باب سی و ششم اندر آداب خنیاگری
باب سی و هفتم اندر آداب خدمت کردن پادشاهان
باب سی و هشتم اندر آداب ندیمی کردن
باب سی و نهم اندر آیین کاتب و شرایط کاتبی
باب چهلم اندر شرایط وزیری پادشاه
باب چهل و یکم اندر رسم سپاهسالاری
باب چهل و دوم اندر آیین و شرط پادشاهی
باب چهل و سیوم اندر آیین و رسم دهقانی و هر پیشه گانی
باب چهل و چهارم اندر آیین جوانمردی
عنصرالمعالی � قابوس نامه �
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و العاقبة للمتقین و لا عدوان الا علی الظالمین و الصلوة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله و صحبه الاکرمین اجمعین.
... [مشاهده متن کامل]
اما بعد، چنین گوید جمع کنندهٔ این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمه گیر بن زیار مولی امیرالمؤمنین با فرزند خویش گیلانشاه که بدان ای پسر که من پیر شدم و پیری و ضعیفی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی می بینم که آن کتابت را دست چاره جوئی از من کشف نتواند کرد، پس ای پسر چون من نام خویش در دایرهٔ گذشتگان دیدم مصلحت {چنان دیدم} که پیش از آنک نامهٔ عزل بمن رسد نامه ای اندر نکوهش روزگار و سازش کار و بیش بهرگی جستن از نیک نامی یاد کنم و ترا از آن بهره مند کنم، بر موجب مهر پدری، تا پیش از آنکه دست زمانه ترا نرم کند خود بچشم عقل اندر سخن من نگری و فزونی یابی و نیک نامی هر دو جهان حاصل کنی و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند؛ آنگاه از من آنچه شرط مهر پدری است آمده باشد، اگر تو از گفتار من بهرهٔ نیک نجویی چون بندگان دیگر باشند بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند و اگر چه سرشت روزگار بر آن جمله آمد که هیچ فرزند پند پدر خویش را کار نبندد که آتشی در باطن جوانان است که از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن دارد که دانش خویش برتر از دانش پیران دانند، اگر چه مرا این معلوم بود، مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد که خاموش باشم، پس آنچه از موجب طبع خویش یافتم در هر بابی سخنی چند جمع کردم و آنچه شایسته و مختصرتر بود اندرین نامه نوشتم، اگر از تو کاربستن خیزد خود، پسند آمد و الا آنچه شرط پدری بود کرده باشم که گفته اند که بر گوینده بیش از گفتار نیست، چون شنونده خریدار نیست جای آزار نیست.
بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپوی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد بگرامی ترین خویش بگذارند، اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامی ترین من تویی، چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم، تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمهٔ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگست و شریف، از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستهٔ ملوک جهانی: جدت شمس المعالی قابوس بن وشمه گیر و نبیره ات خاندان ملوک گیلانست، از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤیّد بلخی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است. ملوک گیلان بجدان ترا زو یادگار آمد و جدهٔ تو مادرم ملک زاده مرزبان بن رستم بن شروین دخت بود که مصنف کتاب مرزبان نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جدهٔ من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود.
پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کم بودگان مباش، هر چند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو، یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجبست و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیکست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشت زاریست آنچه درو کاری دروی، از بد و نیک همان بدروی و درودهٔ خویش کس در کشت زار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقیست و نیک مردان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن، پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و مانندهٔ آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی؛ پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام، چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساخته اند، بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سرّ و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده، زهی سعادت آن نیک بخت بندهٔ که وی را این دولت دست دهد و بخلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد. صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچارهٔ عاصیئی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هواء نفس امّاره بیراه نهاده و از جادّهٔ شریعت و طریقت محمّدی صلّی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطّیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بیچون آن بندهٔ بیچارهٔ ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم، امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد، انشاءالله و تعالی وحده العزیز.
فهرست ابواب
باب اول در شناخت ایزد تعالی و تقدس
باب دوم در آفرینش پیغمبران علیه السلام
باب سیوم اندر سپاس داشتن از خداوند نعمت
باب چهارم اندر فزونی طاعت از راه توانستن
باب پنجم اندر شناختن حق پدر و مادر
باب ششم اندر فروتنی و افزونی گهر و هنر
باب هفتم اندر پیشی جستن در سخن دانی و دانش
باب هشتم اندر یاد کردن پندهای انوشروان عادل
باب نهم اندر ترتیب پیری و جوانی
باب دهم اندر خویشتن داری و ترتیب خوردن
باب یازدهم اندر شراب خوردن و شرط آن
باب دوازدهم اندر مهمانی کردن و مهمان شدن
باب سیزدهم اندر مزاح و نرد و شطرنج و شرایط آن
باب چهاردهم اندر عشق ورزیدن و رسم آن
باب پانزدهم اندر تمتع کردن و ترتیب آن
باب شانزدهم اندر آیین گرمابه رفتن و شرایط آن
باب هفدهم اندر خفتن و آسودن و رسم آن
باب هجدهم اندر نخجیر کردن و رسم آن
باب نوزدهم اندر چوگان زدن و شرایط آن
باب بیستم اندر آیین حرب و کارزار کردن
باب بیست و یکم اندر جمع کردن مال و خواسته
باب بیست و دوم اندر امانت نگاهداشتن
باب بیست و سیوم اندر برده خریدن و شرایط آن
باب بیست و چهارم اندر خانه و عقار خریدن
باب بیست و پنجم اندر اسب و چهارپای خریدن
باب بیست و ششم اندر زن خواستن و شرایط آن
باب بیست و هفتم اندر فرزند پروردن و آیین آن
باب بیست و هشتم اندر دوست گزیدن و رسم آن
باب بیست و نهم اندر اندیشه کردن از دشمن
باب سی ام اندر عقوبت کردن و عفو کردن
باب سی و یکم اندر طالب علمی و فقیهی و مدرسی
باب سی و دوم اندر تجارت کردن و شرایط آن
باب سی و سیوم اندر ترتیب سیاقت علم طب
باب سی و چهارم اندر علم نجوم و هندسه
باب سی و پنجم اندر رسم شاعری و آیین آن
باب سی و ششم اندر آداب خنیاگری
باب سی و هفتم اندر آداب خدمت کردن پادشاهان
باب سی و هشتم اندر آداب ندیمی کردن
باب سی و نهم اندر آیین کاتب و شرایط کاتبی
باب چهلم اندر شرایط وزیری پادشاه
باب چهل و یکم اندر رسم سپاهسالاری
باب چهل و دوم اندر آیین و شرط پادشاهی
باب چهل و سیوم اندر آیین و رسم دهقانی و هر پیشه گانی
باب چهل و چهارم اندر آیین جوانمردی
قابوس نامه اثر عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار از شاهزادگان خاندان زیارى است. این خانواده در قرن چهارم و پنجم هجرى در شمال ایران بخصوص در گرگان و طبرستان و گیلان و دیلمستان و رویان و رى حکمروایی داشته اند. کتاب در باب اخلاق و سیاست به زبان فارسی نگارش یافته است.
نصیحت نامه مشهور به قابوس نامه کتابی است پندی در آیین زندگی، تألیف امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر بن زیار و تألیف آن به سال ۴۷۵ قمری است