فلسفه قاره ای ( به انگلیسی: Continental philosophy ) ، در کاربرد معاصر، به مجموعه ای از سنت ها در فلسفهٔ سده های ۱۹ و ۲۰ میلادی در قارهٔ اروپا گفته می شود. [ ۱] این عبارت، نخستین بار، در نیمهٔ دوم سدهٔ ۲۰ میلادی، به منظور اشاره به حوزهٔ اندیشمندان و سنت های خارج از جنبش تحلیلی به کار رفت. جنبش های فلسفی قاره ای عبارتند از: ایده آلیسم آلمانی، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، نظریه آسیب شناسی روانی، نظریه انتقادی و نئومارکسیسم.
به سختی می توان تعریفی مختصر، دربارهٔ فلسفهٔ قاره ای ارائه داد که دربرگیرندهٔ تمامی جریان های فلسفیِ پیشینِ خود باشد. عبارت فلسفهٔ قاره ای، مثل فلسفهٔ تحلیلی، فاقد معنی ای معین است و فقط می تواند به یک شباهت کلی بین فیلسوفان مختلف، اشاره داشته باشد؛ با این حال، مایکل روزن به طریق زیر، به مشخص کردن مسائل اصلی و ذاتی که به طور معمول، در همهٔ فیلسوفان قاره ای، مشاهده می شود، پرداخته است:[ ۲]
• فیلسوفان قاره ای به طور عام علم گرایی را رد می کنند، دیدگاهی که معتقد است علوم طبیعی یگانه راه و دقیق ترین شیوهٔ فهم پدیده هاست. بر خلاف فیلسوفان تحلیلی، که بسیاری از آن ها کار خود را در ادامهٔ علوم طبیعی یا زیر مجموعه ای فرعی از آن می دانند، فیلسوفان قاره ای عنوان می کنند که علم به طور کلی وابسته به شکلی فرعی از تجربهٔ پیشانظریه ای است ( تفسیری از شرایط امکان پذیری تجربهٔ کانتی یا مباحثی از پدیدارشناسی ) و اینکه روش های علمی برای درک هوشمندانهٔ شرایط، ناکافی هستند. [ ۳]
• فلسفهٔ قاره ای به طور معمول شرایط امکان یافتن تجربه را قابل تغییر می داند: شرایطی که دست کم به صورت نسبی توسط فاکتورهایی مانند مفاد مختلف، زمان و فضا، زبان، فرهنگ یا تاریخ معین می شوند؛ بنابراین فیلسوفان قاره ای به سوی تاریخ گرایی متمایلند. در حالیکه فیلسوفان تحلیلی مایل به برخورد کردن با مسائل فلسفی به صورت مجزا هستند، و این موضوعات را قابل ارزیابی، جدای از ریشه های تاریخی اش می دانند ( بسیاری از دانشمندان هم تاریخ علم را برای تحقیقات علمی غیرضروری می دانند ) . فیلسوفان قاره ای عموماً بر این نظرند که " مسائل فلسفی را نمی توان به دو قسمت متنی ( تئوری ) و شرایط مفهومی ظهور تاریخی اش شقه کرد ". [ ۴]
• فیلسوفان قاره ای به طور عمومی معتقدند که آگاهی انسان می تواند این شرایط امکان پذیری تجربه را تغییر دهد: " اگر تجربهٔ بشری صرفاً یک موجودیت یافتن تصادفی است، با این وجود این امکان پذیری می تواند به راه های گوناگون و متفاوتی بازآفرینی شود. " بنابراین فیلسوفان قاره ای به یگانگی نظریه و عمل معتقدند، و مایلند که تحقیقات فلسفی خود را وابسته به شرایط فردی، اخلاقی، تغییرات سیاسی و… کنند. این گرایش در سنت مارکسیستی به وضوح دیده می شود ( " فیلسوفان فقط جهان را به شکل های گوناگون تفسیر کرده اند، در حالی که مهم تغییر دادن آن است " ) و جدای این سنت هم این نگرش، به عنوان مرکزیتی در اگزیستانسیالیسم و پساساختارگرایی وجود دارد.
• آخرین ویژگی اختصاصی فلسفهٔ قاره ای تأکید آن بر فرافلسفه است. به دنبال پیشرفت ها و توسعه های علوم طبیعی، فیلسوفان قاره ای به طور عام پژوهش هایی برای باز تعریف روش و طبیعت فلسفه کردند. [ ۵] در بعضی موارد ( مثل ایده آلیسم آلمانی و پدیدار شناسی ) ، این بازتعریف ها به صورت اصلاح دید سنتی نگاه به فلسفه به عنوان اولین، بنیانی ترین و به عبارتی علم پیشتاز درآمد. در موارد دیگر ( مثل هرمونتیک، نظریه انتقادی، یا ساختار گرایی ) ، فلسفه تحقیق کنندهٔ حوزه ای است که غیرقابل تقلیل، به صورت فرهنگی یا عملی، است؛ و بعضی از فیلسوفان قاره ای هم به این نکته شک کرده اند ( مثل کیرکگارد، نیچه، هایدگر و دریدا ) که اصولاً مفهوم فلسفه می تواند به طور منسجم درک شود.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفبه سختی می توان تعریفی مختصر، دربارهٔ فلسفهٔ قاره ای ارائه داد که دربرگیرندهٔ تمامی جریان های فلسفیِ پیشینِ خود باشد. عبارت فلسفهٔ قاره ای، مثل فلسفهٔ تحلیلی، فاقد معنی ای معین است و فقط می تواند به یک شباهت کلی بین فیلسوفان مختلف، اشاره داشته باشد؛ با این حال، مایکل روزن به طریق زیر، به مشخص کردن مسائل اصلی و ذاتی که به طور معمول، در همهٔ فیلسوفان قاره ای، مشاهده می شود، پرداخته است:[ ۲]
• فیلسوفان قاره ای به طور عام علم گرایی را رد می کنند، دیدگاهی که معتقد است علوم طبیعی یگانه راه و دقیق ترین شیوهٔ فهم پدیده هاست. بر خلاف فیلسوفان تحلیلی، که بسیاری از آن ها کار خود را در ادامهٔ علوم طبیعی یا زیر مجموعه ای فرعی از آن می دانند، فیلسوفان قاره ای عنوان می کنند که علم به طور کلی وابسته به شکلی فرعی از تجربهٔ پیشانظریه ای است ( تفسیری از شرایط امکان پذیری تجربهٔ کانتی یا مباحثی از پدیدارشناسی ) و اینکه روش های علمی برای درک هوشمندانهٔ شرایط، ناکافی هستند. [ ۳]
• فلسفهٔ قاره ای به طور معمول شرایط امکان یافتن تجربه را قابل تغییر می داند: شرایطی که دست کم به صورت نسبی توسط فاکتورهایی مانند مفاد مختلف، زمان و فضا، زبان، فرهنگ یا تاریخ معین می شوند؛ بنابراین فیلسوفان قاره ای به سوی تاریخ گرایی متمایلند. در حالیکه فیلسوفان تحلیلی مایل به برخورد کردن با مسائل فلسفی به صورت مجزا هستند، و این موضوعات را قابل ارزیابی، جدای از ریشه های تاریخی اش می دانند ( بسیاری از دانشمندان هم تاریخ علم را برای تحقیقات علمی غیرضروری می دانند ) . فیلسوفان قاره ای عموماً بر این نظرند که " مسائل فلسفی را نمی توان به دو قسمت متنی ( تئوری ) و شرایط مفهومی ظهور تاریخی اش شقه کرد ". [ ۴]
• فیلسوفان قاره ای به طور عمومی معتقدند که آگاهی انسان می تواند این شرایط امکان پذیری تجربه را تغییر دهد: " اگر تجربهٔ بشری صرفاً یک موجودیت یافتن تصادفی است، با این وجود این امکان پذیری می تواند به راه های گوناگون و متفاوتی بازآفرینی شود. " بنابراین فیلسوفان قاره ای به یگانگی نظریه و عمل معتقدند، و مایلند که تحقیقات فلسفی خود را وابسته به شرایط فردی، اخلاقی، تغییرات سیاسی و… کنند. این گرایش در سنت مارکسیستی به وضوح دیده می شود ( " فیلسوفان فقط جهان را به شکل های گوناگون تفسیر کرده اند، در حالی که مهم تغییر دادن آن است " ) و جدای این سنت هم این نگرش، به عنوان مرکزیتی در اگزیستانسیالیسم و پساساختارگرایی وجود دارد.
• آخرین ویژگی اختصاصی فلسفهٔ قاره ای تأکید آن بر فرافلسفه است. به دنبال پیشرفت ها و توسعه های علوم طبیعی، فیلسوفان قاره ای به طور عام پژوهش هایی برای باز تعریف روش و طبیعت فلسفه کردند. [ ۵] در بعضی موارد ( مثل ایده آلیسم آلمانی و پدیدار شناسی ) ، این بازتعریف ها به صورت اصلاح دید سنتی نگاه به فلسفه به عنوان اولین، بنیانی ترین و به عبارتی علم پیشتاز درآمد. در موارد دیگر ( مثل هرمونتیک، نظریه انتقادی، یا ساختار گرایی ) ، فلسفه تحقیق کنندهٔ حوزه ای است که غیرقابل تقلیل، به صورت فرهنگی یا عملی، است؛ و بعضی از فیلسوفان قاره ای هم به این نکته شک کرده اند ( مثل کیرکگارد، نیچه، هایدگر و دریدا ) که اصولاً مفهوم فلسفه می تواند به طور منسجم درک شود.
wiki: فلسفه قاره ای