فریة. [ ف َرْ ی َ ] ( ع مص ) یک بار شیر دوشیدن. ( منتهی الارب ).
فریة. [ ف َرْ ی َ ] ( ع اِ ) دلو بزرگ فراخ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
فریه. [ ف َرْ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) نفرین. ( برهان ) ( فرهنگ اسدی ) :
زه ای کسایی ، احسنت ، گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
کسایی.
دزدی طرار ببردت ز راه فریه بر آن خائن طرار کن.
ناصرخسرو.
منگر سوی آنکسی که زبانش جز خرافات و فریه ندراید.
ناصرخسرو.
بهره تو آفرین باشد ز سعد مشتری قسم خصم از نحس کیوان فریه و نفرین بود.
امیرمعزی.
باز در هزل چون گشایم از آن بارفریه کنم بر عدوی جاه تو ایثار.
سوزنی.
فریه. [ ف َ ] ( اِ ) نفرین و لعنت. ( فرهنگ فارسی معین ) :
همی کرد بر رهنمایش فریه
چوره را رها کرد و آمد بدیه.
فردوسی.
فریه. [ ف ِرْ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) لعنت. ( برهان ) ( فرهنگ اسدی ) ( صحاح الفرس ). گویند: فریه خدای به شیطان ؛ یعنی لعنت خدای به شیطان. ( برهان ).
- فریه گر. رجوع به مدخل فریه گر شود.