تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت.
فردوسی.
دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم.
فردوسی.
به دور از دو فرسنگ هر کس بدیدهمی گفت کاین است بد را کلید.
فردوسی.
نبینی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ چنگ از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ.
منوچهری.
چون سواران سپه را به هم آورده بودبیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.
منوچهری.
چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت. ( تاریخ بیهقی ).هرکه او گامی از تو دور شود
تو از اودور شو به صد فرسنگ.
ناصرخسرو.
دل نهادی بدین سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ.
ناصرخسرو.
صحرای دلم هزار فرسنگ آتشگه کاروان ببینم.
خاقانی.
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آردبه صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
از جفا تا او چهار انگشت بوداز وفا تا عهد صدفرسنگ داشت.
خاقانی.
قرب پانزده فرسنگ بر اثر او برفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و صریرش به فرسنگ همی رفت. ( گلستان ). رجوع به فرسخ شود.