تو نشسته خوش و عمر تو همی پرّد
مرغ کردار و بر او مرگ نهاده فخ.
ناصرخسرو.
چو طوق فاخته خط درکشید وزخط اورمیده شد دل من همچو فاخته از فخ.
سوزنی.
جمله دانسته که این هستی فخ است ذکر و فکر اختیاری دوزخ است.
سوزنی.
فخم. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). رجوع به فخم شود. || شکار. ( برهان ). صید. ( منتهی الارب ). || شکارگاه. ( برهان ). عرب این لغت رابه تشدید ثانی به کار برد. رجوع به فَخ شود.فخ. [ ف َخ خ ] ( ع اِ ) دام شکاری. ج ، فخاخ ، فخوخ. ( منتهی الارب ). و خلیل گوید آن مأخوذ از لغت عجم است. ( اقرب الموارد ). رجوع به فخ ( بی تشدید ) شود.
فخ. [ ف َخ خ ] ( ع مص ) خرخر کردن نائم در خواب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || آواز دادن مار. ( اقرب الموارد ). رجوع به فح شود. || ( اِمص ) فروهشتگی هر دو پای. ( منتهی الارب ). فروهشتن هر دو پای. ( اقرب الموارد ).
فخ. [ ف َخ خ ] ( اِخ ) وادیی است در مکه قبل از وادی الزاهریه که عبداﷲبن عمر و گروهی از یاران پیغمبر در این وادی مدفونند. ( معجم البلدان ). موضعی است به مکه ، و در آن قبر ابن عمر است. ( منتهی الارب ).