زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
شعری چو سیم خردشده باشدعیوق چون عقیق یمان احمر.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرابه عیوق مانند لاله طری را.
ناصرخسرو.
از گل سوری ندانستی کسی عیوق رااین اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی.
ناصرخسرو.
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا.
مسعودسعد.
گر به عیوق برفرازد سرشاعر آخر نه هم گدا باشد.
مسعودسعد.
ز موج خون که برمیشد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق.
نظامی.
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن ز چاهی خیمه بر عیوق میزن.
نظامی.
ز عشوه گرچه بر عیوق رفتندز تخت امروز بر صندوق رفتند.
نظامی.
چون ز روی این سرزمین ناید شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق.
مولوی.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم.
سعدی.
چو شبنم بیفتاد مسکین و خردبه مهر آسمانش به عیوق برد.
سعدی.
فرش افکن صدر توست عیوق بیشتر بخوانید ...