- شرکت عنان . رجوع به عنان شود.
- مشارکت عنان . رجوع به عنان شود.
عنان. [ ع ِ ] ( ع اِ ) دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). دوال لگام که سوار به دست گیرد، و اطلاق آن بجای مهار، نیز صحیح باشد. ( از آنندراج ). تسمه لجام که بوسیله آن چهارپا را نگه دارند. ( از اقرب الموارد ). دوال لگام ستور که سوار به دست گیرد. افسار. دهانه. زمام. ( فرهنگ فارسی معین ). ج ، أعنة، عُنُن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). و جمع دوم آن کمتر به کار می رود. ( از اقرب الموارد ) :
عنان تکاور بدو داد و گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت.
فردوسی.
اگر دست بیکار گشت از عنان روانت به چنگ اندر آرد سنان.
فردوسی.
ز گرد سپه پیل شد ناپدیدکس از خاک دست و عنان را ندید.
فردوسی.
ز پای و رکاب و ز دست و عنان ز بازوی و آن آب داده سنان.
فردوسی.
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدوکنده ای گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن.
منوچهری.
بس سخت متازید ای سواران گر درکفتان از خرد عنان است.
ناصرخسرو.
و اکنون چون کار به آخر رسیدسوی من آورد عنان عناش.
ناصرخسرو.
مرکب شعر و هیون علم و ادب رابیشتر بخوانید ...