عبدالمطلب و سرپرستی پیامبر

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] عبدالمطلب فرزند هاشم و پدربزرگ حضرت محمد صلی الله علیه و آله بود که بعد از مرگ مادر، رسول خدا صلی الله علیه و آله در کنار جدش عبدالمطلب بود و تحت سرپرستی و کفالت او قرار گرفت.
ابن اسحاق گفته است: رسم چنان بود که برای عبدالمطلب در کنار خانه کعبه فرش مخصوصی می گستراندند و پسران وی در اطراف آن می نشستند تا عبدالمطلب بیاید، و به خاطر گرامی داشت و احترام وی کسی روی آن فرش نمی نشست. گاه می شد که رسول خدا صلی الله علیه و آله که در آن وقت پسرکی کوچک بود می آمد و روی آن فرش می نشست، عموهایش که چنان می دیدند او را می گرفتند تا از آن فرش دور سازند، ولی عبدالمطلب که آن منظره را مشاهده می کرد بدان ها می گفت: دعوا ابنی فو الله ان له لشائا: فرزندم را واگذارید که به خدا سوگند او را مقامی بزرگ است...
و سپس او را در کنار خود روی آن فرش مخصوص می نشانید و دست بر پشت او می کشید و از حرکات و رفتار او خرسند می شد. و ابن سعد در طبقات روایت کرده که پس از فوت آمنه، عبدالمطلب رسول خدا صلی الله علیه و آله را نزد خود برد و بیش از فرزندان خود نسبت به او محبت و مهر می ورزید و او را به خود نزدیک می کرد و در وقت تنهائی و خواب به نزد او می رفت و از او مراقبت می کرد...
و نیز روایت کرده که مردمی از قبیله «بنی مدلج » به عبدالمطلب گفتند: از این فرزند محافظت کن که ما جای پائی را شبیه تر از جای پای او با جای پائی که در مقام «حضرت ابراهیم علیه السلام» است ندیده ایم، و عبدالمطلب با شنیدن این سخن به ابوطالب گفت: بشنو که اینان چه می گویند و ابوطالب نیز پس از شنیدن این گفتار از آن حضرت محافظت می کرد.
و عبدالمطلب به ام ایمن که از رسول خدا صلی الله علیه و آله نگهداری می کرد و دایگی و پرستاری او را به عهده داشت می گفت: از این فرزند من محافظت کن که اهل کتاب او را پیغمبر این امت می پندارند. و عبدالمطلب چنان بود که غذائی نمی خورد جز آن که می گفت: پسرم را نزد من آرید، و او را نزد وی می بردند.
و در کتاب اکمال الدین شیخ صدوق سندش از ابن عباس روایت کرده که گوید: در سایه خانه کعبه برای عبدالمطلب فرشی می گستراندند که احدی به خاطر حرمت عبدالمطلب بر آن جلوس نمی کرد و فرزندان عبدالمطلب می آمدند و اطراف آن فرش می نشستند تا عبدالمطلب بیاید. و گاه می شد که رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که پسر کوچکی بود می آمد و بر آن فرش می نشست و این جریان بر عموهای آن حضرت (که همان فرزندان عبدالمطلب) بودند گران می آمد و به همین جهت او را می گرفتند تا از آن جایگاه و فرش مخصوص دور سازند و عبدالمطلب که آن وضع را مشاهده می کرد می گفت: پسرم را واگذارید که او را مقامی بس بزرگ خواهد بود، و من روزی را می بینم که او بر شما سیادت و آقائی خواهد کرد، و من در چهره او می بینم که روزی بر مردم سیادت می کند...
این را می گفت و سپس او را برداشته و کنار خود می نشانید و دست بر پشت او می کشید و او را می بوسید و می گفت: من از این فرزند پاک تر و خوش بوتر ندیده ام... آن گاه متوجه ابوطالب - که با عبدالله از یک مادر بودند - می شد و می گفت: ای ابوطالب براستی که برای این پسر مقام بزرگی است او را نگهداری کن و از وی دست باز مدار که او تنها است و برای او همانند مادری مهربان باش که صدمه ای به او نرسد...
سپس او را بر دوش خود سوار می کرد و هفت بار اطراف خانه طواف می داد و نظیر این روایت به طور اختصار در کتاب هائی نظیر مناقب ابن شهر آشوب و اصول کافی کلینی و جاهای دیگر نقل شده.

پیشنهاد کاربران

بپرس