طلس

لغت نامه دهخدا

طلس. [ طُ ل َ ] ( ع اِ ) ابر نازک. یقال : ما فی السماء طلسةٌ و طلس. ( از ذیل اقرب الموارد ).

طلس.[ طُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اطلس و طلساء. ( منتهی الارب ).

طلس. [ طَ ] ( ع اِ ) چادر سیاه. ( منتهی الارب ).

طلس. [ طَ ] ( ع مص ) پاک کردن نوشته را و محو نمودن. || آوردن چیزی را. || کور گردیدن. || تیز دادن. || طُلِس َ به فی السجن ( مجهولاً )؛ در زندان افکنده شد. ( منتهی الارب ).

طلس. [ طِ ] ( ع اِ ) نامه. || نامه پاک کرده شده. || جامه ریمناک. ( منتهی الارب ). جامه کهنه. ( مهذب الاسماء ). || پوست موی رفته ران شتر. || گرگ بیموی و کهنه. ج ، اطلاس. ( منتهی الارب ).

طلس. [ طِ ] ( ع ص ) کوسه. به عرف عرب کسی را گویند که در روی وی اصلاً موی نباشد. سادات طلس چهار تن بوده اند: قیس بن سعد که درباره وی از انس بن مالک در سیرالسلف مروی است که گفت : منزلة قیس بن سعدبن عبادة من النبی کمنزلة صاحب الشرط من الامیر، عبداﷲ زبیر، احنف بن قیس ، شریح قاضی. و یکی از اصحاب قیس می گفت که اگر خریدن لحیه به زر میسر بودی بدانچه ممکن می بود لحیه برای قیس میخریدم. ( حبیب السیر ج 1 ص 340 ).

طلس. [ ] ( معرب ، اِ ) به یونانی صلبه ( ؟ ) است. ( فهرست مخزن الادویه ).

فرهنگ فارسی

چهار تن بوده اند : قیس بن سعد عبدالله زبیر احنف بن قیس شریح قاضی و طلس .

پیشنهاد کاربران

بپرس