چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
بحر جایی که کف راد تو باشد شمریست بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری.
فرخی.
تو بر کناره دریای شور خیمه زده شهان شراب زده بر کناره های شمر.
فرخی.
گر هنر باید هست ار که سخا باید هست به قیاس عدد قطره باران به شمر.
فرخی.
ابر پیش کف او همچو بر یم شمر است زشت باشد که بگویی به شمر باشد یم.
فرخی.
پادشا باش و ولی پرور و بدخواه شکرپر کن از خون بداندیش و عدو هر شمری.
فرخی.
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین طبقها برسر سنگین مراجل.
منوچهری.
وآنگه که فروبارد باران بقوت گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
منوچهری.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتردیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری.
آن دایره ها بنگر اندرشمر آب هرگه که در آن آب چکد قطره امطار.
منوچهری.
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ ( از لغت فرس اسدی ).
آبی که جز دل وجان آن آب را شمر نیست جز بر کنار آن آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی زره به روی خود اندرکشند هر شمری.
ناصرخسرو.
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شودوز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
مسعودسعد.
ز توبه دل رویم همی کند چون زرز آب چشم کنارم همی شمر دارد.
مسعودسعد.
چرخ با قدر او زمین گرددبحر با طبع او شمرباشد.
مسعودسعد.
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین طبع او بحر گشت و بحر شمر.بیشتر بخوانید ...