سیما
/simA/
مترادف سیما: چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه، علامت، نشان، هیئت
برابر پارسی: چهره، رخسار، نشانه، نما
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: چهره، صورت، نشان، ظاهر شخص، ( در قدیم ) نشان و حالتی در صورت انسان که مبین حالات درونی باشد
برچسب ها: اسم، اسم با س، اسم دختر، اسم عربی، اسم مذهبی و قرآنی
لغت نامه دهخدا
اگر تو راست میگویی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد.
ناصرخسرو.
آسیه توفیق و سارا سیرت است ساره را سیاره سیما دیده ام.
خاقانی.
مردی مصلح مینمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست. ( سندبادنامه ص 302 ).رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
رخش سیمای عدل از دور میدادجهانداری ز رویش نور میداد.
نظامی.
هر که سیمای راستان داردسر خدمت بر آستان دارد.
سعدی.
|| قیافه. چهره. صورت : گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوفست همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
بر دعوی آنکه چون تویی نیست سیمای تو میدهد گواهی.
سیدحسن غزنوی.
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس از سینه رنگ کینه به سیما برآورم.
خاقانی.
چو شیرین دید در سیمای شاپورنشان آشنایی دادش از دور.
نظامی.
قضا را درآمد یکی خشک سال که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی.
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تیر ماهان برگ زرین کیمیای زر شودوز نهیب دی حصار سیمگون سیما شود.
ناصرخسرو.
|| مجازاً، به معنی پیشانی مستعمل است چرا که علامت خیر و شر در پیشانی مفهوم میشود. ( غیاث ) ( آنندراج ) : حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است.
مولوی.
ز مهرش صبح می زد دم مرا شد صدق او روشن که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.
سیما. [ سی ی َ ] ( ع ق مرکب ) خاصه و خاص. ( غیاث ) ( آنندراج ). لاسیَّما. مخصوصاً. علی الخصوص. بویژه.
فرهنگ فارسی
خاصه و خاص
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] ناصیه، پیشانی.
۳. [قدیمی] علامت، هیئت.
= لاسیما
دانشنامه عمومی
سیما (گوهرسنگ ها). به سطح های پَخ تراش خورده بر روی فلز، شیشه یا سنگ، سیما یا ریزوجه[ ۱] گفته می شود. معمولاً این کلمه برای سطوح صاف تراش خورده سنگ های قیمتی استفاده می شود. سنگ های جواهر به گونه ای تراشیده می شوند که شکست نور و بازتاب نور به صورت بهینه رخ دهد. از آنجایی که این اثرات نوری به ضریب شکست ماده مورد نظر بستگی دارد، انواع مختلف سنگ های قیمتی زوایای تیز کردن بهینه خود را دارند.
سیماهای الماس را با تراش دهنده های ویژه ای ایجاد می کنند.
برخلاف تصور عموم مردم برلیان نام یک سنگ نیست بلکه فقط به یک نوع تراش گفته می شود که ممکن است هر سنگی مانند الماس، یاقوت، اسپینل و … با این مدل تراش داده شود. برلیان به یک نوع تراش گفته می شود که دارای مشخصه های زیر می باشد.
• وجوه یا سطح کوچک تراشیده شده بر سطح سنگ که به آن ها سیما گفته می شود دارای اشکالی همچون مثلث، لوزی یا کایت شکل باشند.
• تاج که قسمت بالایی سنگ می باشد.
• سندانچه [ ۲] که قسمت پایین سنگ را گویند.
• حد فاصل بین تاج و سندانچه یا به بیانی دیگر صفحه جداکننده این دو قسمت که به آن لبه[ ۳] می گویند. [ ۴]
شیشه مسطح که لبه های آن قابل مشاهده است، اغلب دارای سیماهایی است، به طوری که سطحی با زاویه ( تقریباً بین ۳ تا ۴۵ درجه ) بین جلو و کنار ایجاد می شود. این امر در مورد آینه های بدون قاب نیز صدق می کند. از شیشه ورقه ای به عنوان شیشه در مبلمان و درها، در قاب عکس، در مبلمان ساخته شده از شیشه و مانند آن استفاده می شود.
از میان صدها پیکربندی سیماها که در طول تاریخ مورد استفاده قرار گرفته اند، احتمالاً معروف ترین آنها تراش برلیان گرد است که برای افزایش درخشندگی الماس و بسیاری از جواهرات رنگی دیگر استفاده می شود. اولین نسخه از برش درخشان، منشأ پیکربندی امروزی سیماها، به یک ایتالیایی با نام خانوادگی پروزی در پایان قرن هفدهم نسبت داده می شود. بعدها، زوایای به دست آوردن «برش آرمانی» الماس برای اولین بار توسط مارسل تولکوفسکی محاسبه شد. در سال ۱۹۱۹. از آن زمان تغییرات جزئی ایجاد شده است، اما زوایای «برش ایدئال» الماس هنوز بسیار شبیه به زوایای تعیین شده توسط فرمول تولکوفسکی است. برلیان های برش گرد قبل از فرمول بندی زوایای «ایدئال» اغلب به عنوان «برلیان زودرس» یا «برلیانت قدیمی اروپایی» نامیده می شوند. اگرچه با استانداردهای امروزی یک برش ناقص در نظر گرفته می شود، علاقه کلکسیونرها به این قطعات همچنان ادامه دارد. دیگر برش های الماس تاریخی عبارتند از «برش معدن قدیمی»، شبیه به نسخه های اولیه برلیان گرد، اما بر روی یک الگوی مربع یا مستطیل، و «برش رز»، یک برش ساده متشکل از یک پشت صاف، صیقلی، و تعداد متغیری از وجوه زاویه دار روی تاج، که یک گنبد وجهی ایجاد می کند. یک سیمای اضافی، که کولت نامیده می شود، گاهی به برلیان ها اضافه می شود و در نقطه پایینی سنگ برای جلوگیری از شکسته شدن تصادفی آن برش داده شده است. برلیان های اولیه اغلب دارای یک قلاب بسیار بزرگ بودند، در حالی که برلیان های امروزی معمولاً قلاب ندارند یا دارای یک قلاب بسیار کوچک هستند.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفسیماهای الماس را با تراش دهنده های ویژه ای ایجاد می کنند.
برخلاف تصور عموم مردم برلیان نام یک سنگ نیست بلکه فقط به یک نوع تراش گفته می شود که ممکن است هر سنگی مانند الماس، یاقوت، اسپینل و … با این مدل تراش داده شود. برلیان به یک نوع تراش گفته می شود که دارای مشخصه های زیر می باشد.
• وجوه یا سطح کوچک تراشیده شده بر سطح سنگ که به آن ها سیما گفته می شود دارای اشکالی همچون مثلث، لوزی یا کایت شکل باشند.
• تاج که قسمت بالایی سنگ می باشد.
• سندانچه [ ۲] که قسمت پایین سنگ را گویند.
• حد فاصل بین تاج و سندانچه یا به بیانی دیگر صفحه جداکننده این دو قسمت که به آن لبه[ ۳] می گویند. [ ۴]
شیشه مسطح که لبه های آن قابل مشاهده است، اغلب دارای سیماهایی است، به طوری که سطحی با زاویه ( تقریباً بین ۳ تا ۴۵ درجه ) بین جلو و کنار ایجاد می شود. این امر در مورد آینه های بدون قاب نیز صدق می کند. از شیشه ورقه ای به عنوان شیشه در مبلمان و درها، در قاب عکس، در مبلمان ساخته شده از شیشه و مانند آن استفاده می شود.
از میان صدها پیکربندی سیماها که در طول تاریخ مورد استفاده قرار گرفته اند، احتمالاً معروف ترین آنها تراش برلیان گرد است که برای افزایش درخشندگی الماس و بسیاری از جواهرات رنگی دیگر استفاده می شود. اولین نسخه از برش درخشان، منشأ پیکربندی امروزی سیماها، به یک ایتالیایی با نام خانوادگی پروزی در پایان قرن هفدهم نسبت داده می شود. بعدها، زوایای به دست آوردن «برش آرمانی» الماس برای اولین بار توسط مارسل تولکوفسکی محاسبه شد. در سال ۱۹۱۹. از آن زمان تغییرات جزئی ایجاد شده است، اما زوایای «برش ایدئال» الماس هنوز بسیار شبیه به زوایای تعیین شده توسط فرمول تولکوفسکی است. برلیان های برش گرد قبل از فرمول بندی زوایای «ایدئال» اغلب به عنوان «برلیان زودرس» یا «برلیانت قدیمی اروپایی» نامیده می شوند. اگرچه با استانداردهای امروزی یک برش ناقص در نظر گرفته می شود، علاقه کلکسیونرها به این قطعات همچنان ادامه دارد. دیگر برش های الماس تاریخی عبارتند از «برش معدن قدیمی»، شبیه به نسخه های اولیه برلیان گرد، اما بر روی یک الگوی مربع یا مستطیل، و «برش رز»، یک برش ساده متشکل از یک پشت صاف، صیقلی، و تعداد متغیری از وجوه زاویه دار روی تاج، که یک گنبد وجهی ایجاد می کند. یک سیمای اضافی، که کولت نامیده می شود، گاهی به برلیان ها اضافه می شود و در نقطه پایینی سنگ برای جلوگیری از شکسته شدن تصادفی آن برش داده شده است. برلیان های اولیه اغلب دارای یک قلاب بسیار بزرگ بودند، در حالی که برلیان های امروزی معمولاً قلاب ندارند یا دارای یک قلاب بسیار کوچک هستند.
wiki: سیما (گوهرسنگ ها)
دانشنامه آزاد فارسی
سیما (sima)
(یا: پوستۀ پایینی) در ژئو شیمی و ژئو فیزیک، مادۀ سازندۀ پوستۀ اقیانوسی. از سیالِ پوستۀ قاره ای مجزاست. این نام از ترکیب سیلیس و منیزیوم، از سازنده های شیمیایی مهم پوستۀ اقیانوسی، ساخته شده است و به ندرت به کار برده می شود.
(یا: پوستۀ پایینی) در ژئو شیمی و ژئو فیزیک، مادۀ سازندۀ پوستۀ اقیانوسی. از سیالِ پوستۀ قاره ای مجزاست. این نام از ترکیب سیلیس و منیزیوم، از سازنده های شیمیایی مهم پوستۀ اقیانوسی، ساخته شده است و به ندرت به کار برده می شود.
wikijoo: سیما
مترادف ها
سیما، منظر، رخ، لقاء، قیافه
فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی
ظهور، سیما، نمایش، ظاهر، پیدایش، ظواهر، نمود، منظر، فرم
هوا، باد، جریان هوا، فضا، نسیم، استنشاق، هر چیز شبیه هوا، نفس، شهیق، سیما، اوازه، اواز، اهنگ، نما
وضع، سیما، نمود، منظر، صورت
سیما
سیما، نما، منظر، صورت، رخ، چهره، رو، رخسار
سیما، حالت، بیان، قیافه، عبارت، تجلی، ابراز، کلمه بندی
سیما، پیشانی، جبین، خط ابرو، اب رو
سیما، طرح، نشان ویژه، طرح بندی، خطوط چهره، صفات مشخصه
وضع، سیما، قیافه
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
نظر #6
در اوستا:
sima /سِیما/: ترس - وحشت - هدفِ ترس ووحشت کردن - إستخفاف
در اوستا:
sima /سِیما/: ترس - وحشت - هدفِ ترس ووحشت کردن - إستخفاف
سیما:سیم ا برای نموناشدن و نام شدن است.
سیم. " زر؛زری ". طلا.
سهیل؛سهیلا.
شاید اسم که فارسی است از سم وسما وسیما باشد.
سیم. " زر؛زری ". طلا.
سهیل؛سهیلا.
شاید اسم که فارسی است از سم وسما وسیما باشد.
گِردِهء سیمایی :مجموعهء تلویزیونی.
سیما:
به ظاهر صورت انسان نمی گویند بلکه به بروز درون انسان در چهره او اطلاق می گردد، لذا به کسی که مؤمن است می گویند: �سیمای نورانی داشت و نمی گویند چهره نورانی داشت. � سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ درون انسان، در چهرۀ او بروز می کند که به آن سیما گفته می شود. حق تعالی از رحمتش در دنیا، درون مؤمنان را در چهره شان ظاهر می سازد و از رحمت خویش برای حفظ آبروی مجرمان، ذات پلید آنان را تنها در سیمای آخرتشان متجلی می سازد. یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ
... [مشاهده متن کامل]
به ظاهر صورت انسان نمی گویند بلکه به بروز درون انسان در چهره او اطلاق می گردد، لذا به کسی که مؤمن است می گویند: �سیمای نورانی داشت و نمی گویند چهره نورانی داشت. � سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ درون انسان، در چهرۀ او بروز می کند که به آن سیما گفته می شود. حق تعالی از رحمتش در دنیا، درون مؤمنان را در چهره شان ظاهر می سازد و از رحمت خویش برای حفظ آبروی مجرمان، ذات پلید آنان را تنها در سیمای آخرتشان متجلی می سازد. یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ
... [مشاهده متن کامل]
دیدار
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
... [مشاهده متن کامل]
از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
... [مشاهده متن کامل]
از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.
به نظر من سیما اسم عربی هست
به معنی : چهره، صورت ، ظاهر شخص ، و . . .
به معنی : چهره، صورت ، ظاهر شخص ، و . . .
سیما ریشه هندواروپایی دارد و با واژه های فارسی دیم ( چهره ) و دیدن هم ریشه است.
هندواروپایی: dheye ( دیدن )
> یونانی: sema ( چیزهای دیده شده، نشانه ها )
>> عربی: سیما ( نشانه، سنبل )
>>> فارسی: سیما ( چهره )
منبع: مسیر اشتقاق لغات فارسی به قلم دکتر علی نورایی
هندواروپایی: dheye ( دیدن )
> یونانی: sema ( چیزهای دیده شده، نشانه ها )
>> عربی: سیما ( نشانه، سنبل )
>>> فارسی: سیما ( چهره )
منبع: مسیر اشتقاق لغات فارسی به قلم دکتر علی نورایی
ریخت
سیمای کودکان در چهره شان آشکاراست؛ ساده، بی آلایش، بی ریاء، بی تکلّف. . .
ساختگی نیست؛ هرچه توی دلشان، توی چهرسان ورفتارسان پیداستف غیر قابل پوشش!
مؤمنان باید این صفت را داشته باشند.
( سیماهم فی وجوههم )
ساختگی نیست؛ هرچه توی دلشان، توی چهرسان ورفتارسان پیداستف غیر قابل پوشش!
مؤمنان باید این صفت را داشته باشند.
( سیماهم فی وجوههم )
اینقدر زبان فارسی و عربی بهم تنیده شده که ادبیات ارزشمند ایرانی بر گرفته از هر دو شده حافظ و بوستان و. . . تقریبا همه ادبیات ما ترکیب هر دوست و جدا کردنش بی احترامی و نادیده گرفتن ادبیات ارزشمند مان ست و چه بخواهیم یا نه سیما چه پارسی باشد و یا عربی در هرصورت اسم وزین و محترمیست برای همه ما ایرانیان
سِیَّما: ( در این کلام مورد استفاده میباشد ) =
و لا سِیَّما = وخاصةً = بالأخَصّ= به خصوص , دقیقا، عینا
Exactly
مثال:
یتقن العربیة و لا سِیَّما الشعر.
و لا سِیَّما = وخاصةً = بالأخَصّ= به خصوص , دقیقا، عینا
مثال:
یتقن العربیة و لا سِیَّما الشعر.
معنی واژه ی سیما : چهره ، رخ ، صورت
سیما در عربی إسم نمیباشد بلکه صفت هست. وصفت إسم هم میشه گذاشت.
از فعل" سما" :یسمو. مانند یعلو. بالاترین نشانه کسی یا چیزی که دارد مانند پرچم؛ برای تشخیص وتمایز وعلامت.
از مشتقات فعل سما:
إسم:نام.
سماء:هرچی بالتر از سر کسی.
اسماء:جمع اسم.
سمات:جمع سِمَة.
از فعل" سما" :یسمو. مانند یعلو. بالاترین نشانه کسی یا چیزی که دارد مانند پرچم؛ برای تشخیص وتمایز وعلامت.
از مشتقات فعل سما:
إسم:نام.
سماء:هرچی بالتر از سر کسی.
اسماء:جمع اسم.
سمات:جمع سِمَة.
یکی از سمات مؤمنین ( سیماهم فی وجوههم ) :
حُبّ علیّ علیه السلام
ای بمعنی إنجام هر کاری ( أعم از صدقه دادن ودفاع از مظلوم، شجاعت، صداقت، مروّت، سخاوت، أداء ألأمانه، إلتزام به تعهّدات، کمک به مسکین ویتیم واسیر، . . . ) فقط وفقط
... [مشاهده متن کامل]
برای حبّ إمام علی کرّم الله وجهه المبارک ؛ نه فقط مسئله احساساتی وقلبی ومشاعر دوستداشتنی . . .
یا علی لایحبک إلّا مؤمن
وبه این آیه مربوط میباشد
علی حبّه
"إنما نطعمکم لوجه الله"".
نکته: علی یعنی بالاتر
علی الطاولة: روی میز ( بالاتر از میز ) .
علیّون: بالاترین منزله دارند.
علیٌّ: أسم الله عزّ وجلّ بمعنی بالاتراز همه چیز.
علی حبّه: بالاتر از هر عشق ومعشوق.
و بیشتر مفهوم این آیه با جمله
أثر السجود فی وجوههم من سیماهم! درک کردند.
ای علامات مؤمن بر جبینش ( اثر فیزیکی ) نمایان میده!
همینتور:
منافقین "سیماهم فی وجوههم من أثر الحرام" میباشد.
حُبّ علیّ علیه السلام
ای بمعنی إنجام هر کاری ( أعم از صدقه دادن ودفاع از مظلوم، شجاعت، صداقت، مروّت، سخاوت، أداء ألأمانه، إلتزام به تعهّدات، کمک به مسکین ویتیم واسیر، . . . ) فقط وفقط
... [مشاهده متن کامل]
برای حبّ إمام علی کرّم الله وجهه المبارک ؛ نه فقط مسئله احساساتی وقلبی ومشاعر دوستداشتنی . . .
یا علی لایحبک إلّا مؤمن
وبه این آیه مربوط میباشد
علی حبّه
"إنما نطعمکم لوجه الله"".
نکته: علی یعنی بالاتر
علی الطاولة: روی میز ( بالاتر از میز ) .
علیّون: بالاترین منزله دارند.
علیٌّ: أسم الله عزّ وجلّ بمعنی بالاتراز همه چیز.
علی حبّه: بالاتر از هر عشق ومعشوق.
و بیشتر مفهوم این آیه با جمله
أثر السجود فی وجوههم من سیماهم! درک کردند.
ای علامات مؤمن بر جبینش ( اثر فیزیکی ) نمایان میده!
همینتور:
منافقین "سیماهم فی وجوههم من أثر الحرام" میباشد.
سیما : سیما در لغت به معنی علامت و نشانه است و این که در فارسی امروز آن را به معنی چهره و صورت به کار می برند ، معنی تازه اى است و گرنه در مفهوم عربی آن ، چنین معنایی ذکر نشده است .
بخصوص، خصوصاً
سیما یعنی سی ماه. یعنی مثل ماه . در گویش کردی . تلفظش هم سی یه ماه میشه
طلعت
سیما یه معنی خاصی داره
مثل چهره رخسار و. . . .
ولی هر کسی درست معنی و درک و فهم شو نمیدونهو
نام سیما بهترین نامه
مثل چهره رخسار و. . . .
ولی هر کسی درست معنی و درک و فهم شو نمیدونهو
نام سیما بهترین نامه
چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه، علامت، نشان، هیئت
به نظر من نظر هم اسمام درسته نمیشه گفت سیما یه اسم به زبان عربیه بلکه یک اسم ب زبان قرآنیه ولی از قبل از قرآن ایرانیا ازین اسم استفاده میکردن درحالی ک من تا الان ندیدم عرب ها ازین کلمه بخان نه تو شعر و
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
نه تو نوشته ها استفاده کنن و اگر تو هر سایتی هم بریم بزنین اصلا اسم ایرانی با سین قطعا یکی ازونا سیماس
سلام .
اینکه نوشتید نام سیما ریشه ی عربی داره. تاحدودی درست هست. اما عربی معمول در بین عرب ها نیست. نام سیما در قرآن اومده. به معنای چهره ورخسار. و درواقع همان حالتی از صورت که بیانگر درون و باطن است . اما همه میدونیم که کلمات به کار برده شده در قرآن ، خدایی هستش و عرب زبان ها و دیگر مردم جهان نمیتونن همانند شو بیارن. حتی یک آیه! در آیه ای از قرآن اومده که اگر میتوانید جمع شوید و یک آیه همانندش را بیاورید. قرآن معجزه هستش از سوی خدا. و نمیشه نام سیما رو به زبان عربی نسبت داد و یا هر زبان دیگر. چون زبان قرآن فصیح و بلیغ است. نه زبانی معمولی.
... [مشاهده متن کامل]
اینکه نوشتید نام سیما ریشه ی عربی داره. تاحدودی درست هست. اما عربی معمول در بین عرب ها نیست. نام سیما در قرآن اومده. به معنای چهره ورخسار. و درواقع همان حالتی از صورت که بیانگر درون و باطن است . اما همه میدونیم که کلمات به کار برده شده در قرآن ، خدایی هستش و عرب زبان ها و دیگر مردم جهان نمیتونن همانند شو بیارن. حتی یک آیه! در آیه ای از قرآن اومده که اگر میتوانید جمع شوید و یک آیه همانندش را بیاورید. قرآن معجزه هستش از سوی خدا. و نمیشه نام سیما رو به زبان عربی نسبت داد و یا هر زبان دیگر. چون زبان قرآن فصیح و بلیغ است. نه زبانی معمولی.
... [مشاهده متن کامل]
کلمه سیمادرقران به معنای چهره. رخسار. . . . آمده وکلمه اصیل عربی است
ب معنایه زیبا بودن صورت زبیا یعنی داشتن چهرهی زیبا و صورتی خوشگل و خوش قیافه معنی زیبای ها و خوبی ها ب معنی نسیم ونوازش
آرامی: گنج
هندی: حد و حدود، مرز
هندی: حد و حدود، مرز
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)