نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
یا همچو زبرجدگون یک رشته سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
چون که در این چاه چو نادان ببادداده تبر در طلب سوزنم.
ناصرخسرو.
سوزن از دست بفکنی رستی که از این جهل جان و دل خستی.
سنایی.
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم.
خاقانی.
که ز رمح بلند قد نایدآنچه سوزن کند به پستی خویش.
ابن یمین.
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر.
نظام قاری.
هزار سوزن فولاد بر دل است مرااز این حریرقبایان که دوش بر دوشند.
بابافغانی.
- از سوزن برون شدن ؛ از سفت سوزن گذشتن. بسهولت تمام برآمدن.- امثال :
اگر سوزن خیاط گم نمیشد روزی یک قبا میدوخت . رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
با سوزن چاه کندن .
به امید سوزن کلنگ گم کردن .
جای سوزن انداختن نیست .
سگ سوزن خورده .
سوزنی باید کز پای برآرد خاری .
کوه در سوراخ سوزن کی رود.
کوه را با سوزن نتوان سنبید.
|| میله ای که دراسلحه آتشی به فشنگ برخورد کرده و آنرا محترق مینماید. ( ناظم الاطباء ). || سوزن با لفظ ریختن و افشاندن بر چیزی ؛ کنایه از عقوبت کردن و رنجانیدن و زدن چیزی را در چیزی و بر چیزی ، به معنی دوختن و خلانیدن است. ( آنندراج ).