شنیدم همه هرچه دادی پیام
وز آن نامداران که کردی سلام.
فردوسی.
سلام کن ز من ای باد مر خراسان رامر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را.
ناصرخسرو.
گر بر تو سلام خوش کند روزی دشنام شمار مرسلامش را.
ناصرخسرو.
دمنه برفت و بر شیر سلام کرد. ( کلیله و دمنه ).بر شما کرد او سلام و دادخواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست.
مولوی.
کرد خدمت مر عمر را و سلام گفت پیغمبر سلام آنگه کلام.
مولوی.
اگر توبرشکنی دوستان سلام کنندکه جور قاعده باشد که بر غلام کنند.
سعدی.
گرت سلام کند دانه می نهد صیادورت نماز برد کیسه میبرد طرار.
سعدی.
|| تسلیم. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) ( منتهی الارب ).- بر کسی به امیری سلام کردن ؛ او را بپادشاهی قبول کردن یا شناختن : برادر ما... را... بر تخت نشاندند و بر وی به امیری سلام کردند. ( تاریخ بیهقی ).
- سلام کردن قپان یا ترازو ؛ آنگه که کالارا در کفه ترازو و یا قپان قرار دهند یک طرف از قپان یا ترازو سلام کند و بسوی پائین آید.