سفر نرجس خاتون و ازدواج با امام حسن عسکری علیه السلام

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] در غیبت شیخ طوسی از بشر بن سلیمان برده فروش که از فرزندان ابوایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسلام و در سامرا همسایه حضرت بود روایت کرده که گفت: روزی کافور غلام امام علی النقی علیه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: ای بشر! تو از اولاد انصار هستی دوستی شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است، به طوری که فرزندان شما آن را به ارث می برند و شما مورد وثوق ما می باشید.
می خواهم تو را فضیلتی دهم که در مقام دوستی با ما و این رازی که با تو در میان می گذارم بر سایر شیعیان پیشی گیری. سپس نامه پاکیزه ای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردی که دویست و بیست اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد می روی و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می یابی.
چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد، و اسیران را دیدی، می بینی بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف بنی عباس و قلیلی از جوانان عرب می باشند. در این موقع مواظب شخصی به نام (عمر بن زید) برده فروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ می کند، به مشتریان عرضه می دارد.
در این وقت صدای ناله او را به زبان رومی از پس پرده رقیقی می شنوی که بر اسارت و هتک احترام خود می نالد، یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفت این کنیز رغبت مرا بوی جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربی می گوید: اگر تو حضرت سلیمان و دارای حشمت او باشی من به تو رغبت ندارم بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می گوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک می گوید: چرا شتاب می کنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او و وفا و امانت وی آرام گیرد.
در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر بوی مایل گردید و تو نیز راضی شدی من به وکالت او کنیزک را می خرم. بشر بن سلیمان می گوید: آن چه امام علی النقی علیه السلام فرمود امتثال نمودم.
چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امام به من داده بود راضی شد. من هم پول را بوی تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال با بی قراری زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده می بوسید و روی دیدگان و مژگان خود می نهاد و بر بدن و صورت می کشید.
من گفتم: عجبا! نامه ای را می بوسی که نویسنده آن را نمی شناسی! گفت: ای درمانده کم معرفت! گوش فرا ده و دل سوی من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون وصی حضرت عیسی علیه السلام نسبت می رسانم، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کند سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم علیه السلام و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیب ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از بلندی بروی زمین فروریخت و پایه های تخت در هم شکست.

پیشنهاد کاربران

بپرس