من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد.
فرالاوی.
کنون جویی همی توبت که گشتی سست و بی طاقت ترا دیدم ببرنایی فسار آهخته و لانه.
کسایی.
بخورد آب و روی و سر و تن بشست زمانی درافتاد از پای سست.
فردوسی.
گردان گردند پیش میر بمیدان سست چو مستی که خورده باشدافیون.
فرخی.
تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. ( تاریخ بیهقی ).که گفتند گرشاسب پیراست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست.
اسدی.
شمشیر قوی نباید از بازوی سست ناید ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
- سست کردن ؛ ضعیف کردن. ناتوان کردن. از کار بازداشتن : بدانست سام نریمان درست
که یزدان ورا ز آن گنه کرد سست.
فردوسی.
توبه را دست و پای سست کندلاله سرخ و باده روشن.
فرخی.
شرابی که بترشی زند پی ها را سست کند. ( نوروزنامه ).- سست گشتن ؛ ناتوان شدن. خسته شدن :
چو ارجاسب بیکار ز آنگونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
فردوسی.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.
فرخی.
|| نامحکم. نااستوار : آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده برکند.
رودکی.
گره عهد آسمان سست است گره کیسه عناصر سخت.
انوری.
همیشه سست بود در وصال پیمانت مسلمند ظریفان به سست پیمانی.
وطواط.
|| ضعیف. نارسا. نااستوار : هرکجا رای سست بود شجاعت قوی مفید باشد. ( کلیله و دمنه ). || عاجز. درمانده : تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار وسستم.
ناصرخسرو.
|| بی ارزش. بی قیمت. بی اهمیت : گهر بی هنر زار و خوارست و سست
بفرهنگ باشد روان تن درست.
فردوسی.
یکی مرده زنده نگشت از گیاهمانا که سست آمد آن کیمیا.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...