سزاوار
/sezAvAr/
مترادف سزاوار: اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی ، صواب، فراخور، مستوجب ، برازنده، درخور، زیبنده
متضاد سزاوار: بی صلاحیت، نالایق، ناسزاوار
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: شایسته، لایق، دارای شایستگی
برچسب ها: اسم، اسم با س، اسم پسر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وز دیدگان سرشک همی باری.
رودکی.
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان.
فردوسی.
نشستند و خوان می آراستندسزاوار رامشگران خواستند.
فردوسی.
اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران.
( ویس و رامین ).
نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. ( تاریخ بیهقی ).سزاوار جان بد اندیش تو
ببینی چو آرم کنون پیش تو.
اسدی.
بنگر و با کس مکن آن ناسزاآنچه نداریش سزاوار خویش.
ناصرخسرو.
چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی.
ناصرخسرو.
هستی تو سزاوار همه ملک جهانراایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار.
معزی.
تو برو زاویه زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنایی.
و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. ( کلیله و دمنه ).ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری
جز سری ابن السری نبود سزاوار سری.
سوزنی.
تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری.
ظهیرالدین فاریابی.
سیاست را زمن گردد سزاواربدین سوگندهایی خورد بسیار.
نظامی.
تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام.
عطار.
سزاوار تصدیق و تحسین بود.سعدی.
عروسی بس خوشی ای دختررزولی گه گه سزاوار طلاقی.
حافظ.
حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. ( تاریخ قم ص 8 ).فرهنگ فارسی
( صفت ) لایق مناسب شایسته جدیر .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. درخور جزا و پاداش.
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
مترادف ها
لایق، شایسته، خلیق، فراخور، سزاوار سرزنش، سزاوار، شایان، مستحق
مناسب، فراخور، سزاوار
شایسته، سزاوار، مستحق
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
سزاوار توی زبان لکی یعنی اذیت شدن، رنج و سختی زیادی دیدن
سِزاوار بیم:خیلی اذیت شدم
سِزاوار بیم:خیلی اذیت شدم
ارزانی
سزاوار به زبان سنگسری نِ حق لایق - - - - اورزه
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر ( از المعجم ) .
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
... [مشاهده متن کامل]
همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر ( از المعجم ) .
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
... [مشاهده متن کامل]
همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
*لایق*
اندرخورند. [ اَ دَ خوَ / خ ُ رَ ] ( نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ) . اندرخور. ( از ناظم الاطباء ) . لایق و سزاوار. ( آنندراج ) : اگر بهمتش اندرخورند بودی جای جهانش مجلس بودی سپهر شادروان . قطران ( از انجمن آرا ) .
محق بودن ، استحقاق داشتن ، حق دریافت چیزی را داشتن
اهل . . .
( ( شایان ) )
بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند. . . دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. ( تاریخ سیستان ) .
... [مشاهده متن کامل]
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.
... [مشاهده متن کامل]
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.
صالح
ازدر
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
یاسان
اهل
روا
ارزانی، اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی، صواب، فراخور، مستوجب، برازنده، درخور، زیبنده
سزاوار: در پهلوی سزاگ وار sazagwār بوده است .
( ( ابر ده و دو ، هفت شد کدخدای؛
گرفتند هر یک، سَزاوار ، جای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 191 )
( ( ابر ده و دو ، هفت شد کدخدای؛
گرفتند هر یک، سَزاوار ، جای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 191 )
شایگان
ارزنده
درخور
احق
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)