برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش بمهر.
فردوسی.
اگر نیم از این پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش.
فردوسی.
سرش می بساید بچرخ بلندهمیدون بود بیخ او ارجمند.
فردوسی.
آن بس نبود که روی زانودرخاک بمالی و بسایی.
ناصرخسرو.
گه بر زنخ تو دست سایم گاهی شکر از لبت ربایم.
نظامی.
بدان سنگ سیه رغبت نمایدبرغبت خویشتن بر سنگ ساید.
نظامی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبدزهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی ( طیبات ).
|| سحق کردن. نرم کردن. سودن. ( ناظم الاطباء ). سحق. ( دهار ). حرق. ساییدن بسوهان. ( دهار ) : هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
اندام شما را بلگد خرد بسایم زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
منوچهری.
هرچ آن بزمان یافته ست بودِش سوهان زمانه ش بساید آسان.
ناصرخسرو.
روزی آخر ز چرخ پاینده هم تو سایی و هم بساینده.
سنایی.
از پی مشتی جو گندم نمای دانه دل چون جو و گندم مسای.
نظامی.
سنبله چرخ کو مساحی معنی دانه دل ساید آسیای صفاهان.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 361 ).
|| بمجاز، سودن. سوهان زدن. رندیدن : بفرمای کآهنگر آرند چند
ز پای من اکنون بسایند بند.
فردوسی.
بیاورد چندین ز آهنگران که سایند آن بندهای گران.
فردوسی.
|| فرسودن. ( آنندراج ) : اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
رهایی نباشد هم از چنگ مرگ.
نظامی.
بدوش دیگران زنبیل سایندبدندان کسان زنجیر خایند.
نظامی.
|| زدودن و صیقل کردن و جلا دادن. || اندودن. || گداختن. || حل کردن. || پالودن و صاف کردن. || دریافتن و درک کردن. ( ناظم الاطباء ).- دست ساییدن ؛ بمجاز، پنجه نرم کردن. نبرد کردن :
سزای تو گر نیست چیزی که هست
بکوشیم و با آن بساییم دست.
فردوسی.
بچیزی که بر ما نیاید شکست بیشتر بخوانید ...