سارخک

لغت نامه دهخدا

سارخک. [ رَ ] ( اِ ) پشه. سارشک. ( جهانگیری ) ( رشیدی ). پشه. بتازی. بعوضة. ( شرفنامه منیری ). پشه و بعربی بق گویند. ( برهان ) : و بیشتر این عجایب در همه حیوانات موجود است از سارخک درگیر تا پیل. ( کیمیای سعادت ).بلکه اگر همه اهل عالم فراهم آیند تا عجایب علم و حکمت وی بتمامی در آفرینش مورچه ای یا سارخکی بدانند نتوانند. ( کیمیای سعادت ). و رحمت وی در حق مورچه و هر سارخکی تا به آدمی رسد. ( کیمیای سعادت ). و این لطف و عنایت نه به آدمی کرد تنها، بل با همه آفریده ها،تا سارخک و زنبور و مگس. ( کیمیای سعادت ). و اگر سارخگی بروی مسلط کند در دست وی هلاک شود. ( کیمیای سعادت ). و خدای عالم بلطف و رحمت خویش صد چندان عنایت دارد بدین حشرات مختصر که وی را الهام دهد، تا بداند که غذای وی خون است ، و وی را و سارخک را الهام دهد. خرطومی تیز و باریک و مجوف بیافرید تا بپوست فروبرد و خون می کشد. ( کیمیای سعادت ). در مرو سارخک و پشه و رشته باشد. ( تاریخ بیهق ).
جائی که هزار عرش یک خار خس است
مشتی سارخک ار نباشد چه شود.
عطار.
ز آتش رویش چو یک اخگر بصحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو سارخکی از آن اخگر بسوخت.
عطار.
جائی که پیلان را پهلو بهم سایند سارخکی
چند فروشوند باکی نبود. ( تذکرة الاولیاء ).
به پیش آفتاب نامبردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
نه خود پیلی وگر خود پیل گیری
چو نمرودی بسارخکی بمیری.
عطار ( اسرارنامه از جهانگیری ، انجمن آرا، آنندراج ).
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز او سرگشته ، دل پردودشد.
عطار ( از رشیدی ).
کرد روزی چند سارخکی قرار
بر درختی بس قوی یعنی چنار.
( مصیبت نامه چ نورانی وصال ص 161 ). رجوع به سارشک شود.

سارخک. [ خ َ ] ( اِ ) مؤلف برهان آرد: بعضی بکسر ثالث و سکون خای نقطه دار گفته اند بمعنی نیش پشه و کنه. ( برهان ). وظاهراً اصل همان سارخک ( مذکور در ماده قبل ) است.

فرهنگ فارسی

( اسم ) پشه بق .
مولف برهان آرد

فرهنگ معین

(رَ ) (اِ. ) پشه .

فرهنگ عمید

= سارشک: نیم سارخکی چو در نمرود شد / مغز آن سرگشته دل پردود شد (عطار: ۳۱۲ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس