دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی ( از لغت فرس اسدی اقبال ص 36 ).
همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی بکردیم تلخ.
فردوسی.
که هر کو به مرگ پدر گشت شادورا رامش زندگانی مباد.
فردوسی.
بر آشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی.
که هر کس که او دشمن ایزداست ورادر جهان زندگانی بد است.
فردوسی.
مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر.
منوچهری.
باز اگر زندگانی باشد بازآیم. ( تاریخ سیستان ). زن نیک عافیت زندگانی بود. ( از قابوسنامه ). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست ، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. ( قصص الانبیاء ص 137 ).بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام.
خاقانی.
سریرافروز اقلیم معانی ولایت گیر ملک زندگانی.
نظامی.
و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. ( گلستان ).- زندگانی دادن ؛ حیات بخشیدن. ( ناظم الاطباء ).
- || جان دادن. ( آنندراج ). مردن. ( شرفنامه منیری ) :
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد.
جمال الدین سلمان ( از آنندراج ).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.- زندگانی ده ؛ حیات بخش. ( ناظم الاطباء ) :
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست.
نظامی.
- زندگانی کردن ؛ زیستن. حیات داشتن. ( ناظم الاطباء ). زیستن. ( آنندراج ) : هرکه بی او زندگانی می کند
گرنمیرد سرگرانی می کند.
سعدی.
گفت تا فضله صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. ( گلستان ). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. ( گلستان ).بیشتر بخوانید ...