چون داغ لاله است زمین گیر آه ما
از دل به لب نمیرسد افغان سوخته.
صائب ( از آنندراج ).
عجب دارم از این بخت زمین گیرکه چون آهم قرین سرفرازیست.
طالب آملی ( ایضاً ).
- زمین گیر شدن ؛ بر جای مانده و ناتوان شدن از پیری یا جز آن. مبتلا بمرض فالج شدن. از حرکت بازمانده شدن : زآن آمده در عشق مرا پای بدرد
تا درسر کوی تو زمین گیر شدم.
خاقانی.
روح را جسم گران مانع شبگیر شده ست جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است.
صائب ( آنندراج ).