و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزه اندیشناک ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربنددبه عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه ؛ خرده شیشه : عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان ؛ خرددندان. که دندانهای خرد دارد. ( یادداشت مؤلف ).- ریزه سیمین ؛ ستارگان. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). کنایه از ستارگان. ( برهان ) ( از انجمن آرا ). کوکب. ( آنندراج ) :
قرصه زر شد نهان در سفره لعل شفق
ریزه سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی ( از انجمن آرا ).
- ریزه شدن ؛ خرد شدن. ( ناظم الاطباء ). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. ( از یادداشت مؤلف ) : که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبوتا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن ؛ خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت.( از یادداشت مؤلف ) : به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه ؛ زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. ( یادداشت مؤلف ).- ریزه نقش ؛ آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. ( یادداشت مؤلف ).
- زمین ریزه ؛ ذره خاکی. ریزه ای از خاک زمین :
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه ؛ پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. ( از یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده سنگریزه شود.- عرق ریزه ؛ کنایه از گلاب. ( از یادداشت مؤلف ).
- قطره ریزه ؛ قطره های خرد باران :
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.
بیشتر بخوانید ...