رجال

/rejAl/

مترادف رجال: اکابر، بزرگان، مردان، نجبا، نجیبان

متضاد رجال: نسوان

برابر پارسی: مردان، بزرگان، رهبران

معنی انگلیسی:
distinguished men, dignitaries

لغت نامه دهخدا

رجال. [ رَ ] ( اِ ) عنکبوت و مگس گیر، از فرهنگ دساتیر نقل شده ، و در برهان به زای معجمه آورده همانا سهو کرده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به زجال در برهان شود.

رجال. [ رِ ] ( ع اِ ) ج ِ رَجُل. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 51 ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). ج ِ رجل. بمعنی مردان.( غیاث اللغات ) ( از منتخب اللغات ) ( آنندراج ). || ج ِ رِجْل. ( ناظم الاطباء ). || ج ِ راجل. ( منتهی الارب ) ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || ج ِ رَجْلی ̍. ( از اقرب الموارد ). ج ِ رَجْلی ̍، زن پیاده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || ج ِ رِجْلان. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || ج ِ رُجْلان. ( منتهی الارب ). رجوع به کلمه های مذکور شود. || مردان بزرگ و نامدار و مشهور و شاخص و باوجود. ( ناظم الاطباء ). مردان بزرگ و کامل. مردان تمام. مردان ورزیده و لایق. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : فابتدرت الیه رجال یقلعون اباقبیس. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ).
بل میر حکیمیست که اندر دل او هست
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش.
ناصرخسرو.
تو از رجالی و اجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال.
امیرمعزی.
چو دست و زبان را نباشد مجال
به همت نمایند مردی رجال.
سعدی.
- علم رجال ؛ علم به احوال بزرگان ، و بالاخص مردان روایت و حدیث. دانش شناختن مردان مشهور از علم و ادب و ارباب دول و کاردان و شرح دادن احوال آنان است. و اهل حدیث چون رجال یا علم رجال گویند مراد رجال حدیث و روایت است. بیوگرافی. شرح حال نویسی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). در شیعه برای مبارزه با سنیان بوجود آمده ، سنیان می گفتند شیعه تاریخ ندارد. ( از النقض ص 51 ).
|| گاهی در فارسی آن را به الف و نون نیزجمع بندند و بمعنی مردان بزرگ و کامل و کارآزموده یا مأموران عالیرتبه دولتی بکار برند : و در جمله رجالان و قورکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هرچه رود بازنماید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297 ). || وزرای دولت. ( ناظم الاطباء ).

رجال. [ رُج ْ جا ] ( ع ص ) ج ِ راجل. ( المنجد ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). ج ِ راجل ، پیاده ، خلاف فارِس. ( آنندراج ).

رجال. [ رَ ج جا ] ( ع اِ ) ج ِ رَجُل. ( منتهی الارب ). رجوع به رَجُل شود || ج ِ رَجِل. ( منتهی الارب ). رجوع به رجل شود. || ج ِ رَجَل. ( منتهی الارب ). رجوع به رَجَل شود.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

مردان، جمع رجل
( اسم ) جمع رجل . ۱ - مردان مقابل نسائ زنان . یا رجال غیب ( تصوف ) گروهی از مردان خدا که از نظر مردم دنیا پوشیدهاند و جهان به وجود ایشان قوام دارد نجبائ . ۲ - بزرگان .
نام ابن عنقوه که با گروه بنی حنیفه بخدمت آن حضرت (ص ) برسولی آمد و سپس مرتد گردید و پیرو مسیلمه کذاب گشت و در جنگ یمامه کشته شد .

فرهنگ معین

(رِ ) [ ع . ] (اِ. )جِ رجل . ۱ - مردان . ۲ - بزرگان .

فرهنگ عمید

= رَجل
= راجل

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی رِجَالٌ: مردانی (جمع رجل )
معنی نَفِیراً: نفرات (جمع نفر) - نفر و عدد رجال - تعداد مردان (نفر انسان و نفْر و نفیر و نافرة به معنای گروهی است که او را یاری میکنند ، و با او کوچ میکنند )
ریشه کلمه:
رجل (۷۳ بار)

«رِجال» در اینجا جمع «راجِل» به معنای پیاده است، و منظور این است که به هنگام خوف از حمله دشمن، می توانید نماز را در حالتی که سواره، یا پیاده و در حال حرکت و فعالیت هستید، انجام دهید.
مرد.. آیا از شما مرد عاقلی نیست. جمع آن رجال است نحو . بر بلندی‏های آن حایل، مردانی است. گاهی از رجل و رجال مرد رشید و کامل و مردان رشید اراده می‏شود و تنها مرد در مقابل زن منظور نیست. نحو . . . . راجع به آیه «ما کانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مَنْ رِجالِکُمْ» به «ختم» رجوع شود.

[ویکی فقه] رجال (ابن بطریق). حلی اسدی، یحیی بن حسن (ابن بطریق) (۵۲۳ - ۶۰۰ ق) صاحب کتاب رجال ابن بطریق می باشد.
سیوطی در کتاب بغیة الوعاة در ذیل شرح حال «الحسین بن احمد بن خیران البغدادی» به کتاب رجال الشیعة تالیف یحیی بن حسن بن بطریق، استناد کرده است و این مطلب، گویای آن است که کتاب رجال الشیعة در اختیار سیوطی بوده است.محقق تهرانی در الذریعة این کتاب را با عنوان رجال الشیخ یحیی الحلی هم فهرست نموده است.

پیشنهاد کاربران

بزرگان
خواجگان. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] ( اِ ) ج ِ خواجه. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به خواجه شود :
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.
فرخی.
یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. ( تاریخ بیهقی ) . رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.

معارف. مردمان شناخته و معروف. ( منتهی الارب ) . ناموران. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اشخاص معروف. ( از اقرب الموارد ) . مردمان نامور و معروف و مشهور. ( ناظم الاطباء ) . ج ِ معروف ولی اغلب آن را به قیاس �مشاهیر�
...
[مشاهده متن کامل]
که جمع مشهور است �معاریف � خوانند. ( از نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال دوم شماره ص 27 ) : در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدیمی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوایج و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودی. ( چهارمقاله ) . تنی چند از معارف و مشاهیر برخاستند. ( چهارمقاله ) . هیچکس از کبار امراء خراسان و معارف دولت نماند که مغمور احسان و مشمول انعام او نشد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256 ) . معارف ملک میان او و سلطان توسط کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ، ایضاً ص 359 ) . معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 438 ) . و اکابرو معارف با معازف و مزامیر به جشن و سور. . . ( جهانگشای جوینی ) . به مهر خود و سجل قاضی عسکر و مفتی و معارف لشکر و عظماء امرا و اعیان شاه تسلیم میرزا حسین نموده او را روانه نموده خود کوچ کرد. ( عالم آرا ) . و رجوع به معروف شود. || اهل علم و فضل. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : وزیر ابوالعباس از معارف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356 ) . أئمه و معارف شهر بخارا به نزدیک چنگیزخان رفتند. ( جهانگشای جوینی ) . || آشنایان. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ) .

اَعلام
مشاهیر و بزرگان : جمعی دیگر از اعلام براعت و احداث صناعت در عداد کتاب و حساب منتظم بودند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257 ) . نیت غزری دیگر محقق کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273 ) .
جمع رجل
Rejal، رجال اگر جمع راجِل باشد به معنای پیادگان است مانند :وَأَذِّن فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجَالًا . ( الحج٢٧ ) و اگر جمع رَجُل باشد به معنای مردان است مانند :الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّسَاءِ . ( النساء٣٤ )

گاهی لقب فخر رجال به زنان داده شده که در اینحالت تمرکز معنی بر بزرگی و ارزشمندی متمرکز است . لذا در گاهی موارد می توان معنای رجال را به بزرگان یک قوم اعم از زن و مرد اطلاق نمود .

بپرس