شدند اندر آن موبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن.
فردوسی.
چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن.
فردوسی.
به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن.
فردوسی.
وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن.
فردوسی.
شکوه او به امارت اگر درآرد سربُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
و وزیر او [ گشتاسب ] عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. ( مجمل التواریخ و القصص ).چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان.
نظامی.
نکردی یکی مرغ بر بابزن کَارسطو نبودی در آن رایزن.
نظامی.
چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
|| عاقل و دانا. ( غیاث اللغات ). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن.
فردوسی.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن.
فردوسی.
ز پاکی و از پارسایی زن که هم غمگسار است و هم رای زن.
فردوسی.
بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن.
فردوسی.
وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون.
فردوسی.
وزیرجهانجوی گیتی فروزوزیر هنرپرور رای زن.
فرخی.
ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن.
نظامی.
گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی.
|| وزیر. ( غیاث اللغات ). کنایه از دستور و وزیر. ( بهار عجم ).بیشتر بخوانید ...