دیوان

/divAn/

مترادف دیوان: داره، دفترخانه، محکمه، وزارت خانه، دفتر، سفینه، مجموعه، دیوها، شیاطین، دولت

معنی انگلیسی:
poetical works, tribunal, court, government, office

لغت نامه دهخدا

دیوان. [دی ] ( اِ ) محل گردآوری دفاتر ( مجمعالصحف ) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه «واو» در دیوان مانند «سید» اعلال نشده است [ چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود ] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فِعّال از دَوَّنْت َ می باشد و در تصغیر دُوَیْوین گویند. کسانی که بفتح دال خوانده اند آن را به بیطار قیاس کرده اند جوهری گوید که اصل دیوان دوان است ( با واو مشدد ) و یکی از دو واو قلب به یاء شده است چون در جمع آن گوئیم دواوین. و هرگاه یاء آن اصلی بودباید در جمع دیاوین میگفته اند اما ابن جنی دیاوین را نیز گفته است. ( از لسان العرب ). مؤلف تاج العروس در سبب تسمیه دیوان نویسد چون کسری سرعت عمل منشیان را در اجرای کارها ملاحظه کرد گفت این کار دیوان ( جن )است ( دیو بمعنی جن و الف و نون در فارسی علامت جمع است ). مناوی گوید که دیوان بمعنای صورت حساب است و سپس بر حسابگر و جای و موضعوی اطلاق گردیده است و مؤلف شفاءالغلیل گوید دیوان اطلاق بر دفتر میشده است سپس به هر کتابی اطلاق گردیده و گاه مجازاً اختصاص به مجموعه شعر شاعری معین یافت و رفته رفته در این معنا بصورت حقیقت استعمال گشته بنابراین دیوان را پنج معنی است کُتّاب ، محل کتاب ، دفتر، مطلق کتاب و مجموعه اشعار. ( از تاج العروس ). ابن الاثیر گوید دیوان دفتری است که در آن نام سپاهیان و اهل عطا ثبت شده است و نخستین کس که در اسلام دیوان را تأسیس کرد عمر بود. ( از لسان العرب ). جوالیقی وخفاجی گویند فارسی و معرب است. ( از المعرب ) ( از شفاءالغلیل ). دیوان بمنظور حفظ حقوق حکومتی از قبیل پستها و دارایی و مأموران و سپاهیان وضع شده است. ( الاحکام السلطانیة ماوردی ). در تشکیلات اداری عهد خلفا و سلاطین ممالک اسلامی عنوان اداره کل محاسبات مملکت و دفتر محاسبات و همچنین بمعنی مطلق اداره و تشکیلات اداری و کلمه ظاهراً ایرانی است و همریشه دبیر و این احتمال هم هست که اصل آن آسوری یا سومری باشد به هرحال کلمه دیوان در نزد مسلمین در آغاز جهت ثبت و ضبطمداخل و مخارج مملکت بکار میرفته است و سپس از طریق توسع بمعنی محل کار اعضا و اجزای مالیات استعمال شده است بعدها بر جمیع ادارات و دفاتر اطلاق یافته است و گویند در اسلام نخستین بار عمر خلیفه دوم رسم ثبت و ضبط دیوان را در دیوان الجند بتقلید از ایران و ظاهراً بصوابدید هُرمُزان برقرار نموده است. مقارن عهدعمر و مدتها بعد از وی نیز دیوان در بلاد ایران بزبان پهلوی و در بلاد شام بزبان یونانی و در مصر بزبان قبطی و یونانی و بهرحال در دست غیرمسلمین بوده بعدها با توسعه فتوحات هم دیوان جند در امصار اسلامی ( مثل کوفه و بصره ) پدید آمد و هم دیوان خراج چنانکه نزد ساسانیان و رومیان رایج بود. در عهد معاویه بعضی از دیوانهای دیگر بوجود آمد. ظاهراً در عهد عبدالملک بن مروان خلیفه اموی دیوان عراق بعربی نقل شده و دیوان شام نیز بعربی درآمده است. در عهد عباسیان دیوان رسائل یا انشاء اهمیت یافت و دیوانهای متعددی بوجود آمد. در عهد سامانیان تشکیلات دیوان تحت نظر وزیر و خواجه بزرگ و شامل دیوان رسائل یا دیوان انشاء دیوان استیفاء دیوان اشراف ، دیوان قضا بود و این تأسیسات راابوعبداﷲ جیهانی از روی تأسیسات مشابه سایر ممالک درست کرده بود بعد از عهد سامانیان نیز نزد غزنویان و سلاجقه و خوارزمشاهیان هم کم و بیش ادامه داشت. رسوم و آداب و قواعد و مقررات دیوان تا عهد مغول بیش و کم همچنان محفوظ ماند. ( از دائرة المعارف فارسی ). عبارت است از جمع متفرقات اصناف مردم جهت ترتیب امور مملکت. ( نفائس الفنون قسم 1 ص 104 ). جای جمع شدن مردم.( از غیاث ) ( آنندراج ). بشرحی که گذشت کلمه دیوان درمعنی دستگاه و اداره و دفاتر ثبت ارقام مالیات و جایگاه متصدیان این امور بکار رفته است و اینک ذکری ازدیوانها و سپس معانی جداگانه کلمه و شواهد هریک :بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

دادگاه، عدالتخانه، دفترخانه، دفترحساب، دیوان فارسی، دیوانخانه، نیمکت، مبل، تشک
( اسم ) ۱ - وزارت خانه ( در قدیم ) . ۲ - اداره ( در قدیم ) . ۳ - دفتر خانه . ۴ - دفتر محاسبه دفتر حساب دفتر عمومی برای ثبت در آمد و هزینه . ۵ - خزانه داری ۶ - دولت یا دیوان انشائ ادارهای که از طرف شاه اسناد رسمی صادر و مکاتبات دولتی را اداره میکرد ( پیش از مغول ) . یا دیوان استیفائ استیفائ . یا دیوان بلخ گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می کردهاند بیگناهان را بزه کار و گناهکاران را معصوم جلوه میدادند از این رو دیوان بلخ مثل هر دادگاه و محکمهای شده که احکام آن بر خلاف حق باشد . یا دیوان تمیز دیوان کشور . یا دیوان دادرسی کشور دیوان کشور . یا دیوان زمام دفتر خانه ای که در آن دفاتر محاسبات مداخل و مخارج را نگه میداشتند . یا دیوان عرض وزارت جنگ ( در قدیم ) . یا دیوان کشور دیوان عالی تمیز عالی ترین محکمه دادگستری که نقض و ابرام آرائ صادر از محاکم پایینتر و حل اختلافات دادگاههای دادگستری و مراجع غیر دادگستری و رفع اختلافات موسسات دولتی را بعهده دارد . یا دیوان محاسبات ادارهای در وزارت دارایی که برسیدگی بحسابهای کل کشور و تهیه و تنظیم لایحه تفریغ بودجه موظف است و شامل پنج شعبه میباشد که هر یک دارای سه تن مستشار است . یا دیوان مظالم عدلیه ( قاجاریان ) . یادیوان مالک اداره ای که نظارت امور ایالات مملکت در آن متمرکز بود .

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - مجموعة اشعار یک شاعر (به صورت کتاب ). ۲ - وزارتخانه (در قدیم ). ۳ - دفتر محاسبه . ۴ - دولت . ۵ - اداره (قدیم ). ۶ - خزانه داری . ، ~ سیاه کردن کنایه از: گناه کردن .

فرهنگ عمید

۱. (حقوق ) دادگاه، عدالت خانه.
۲. دفترخانه.
۳. دفتر حساب.
۴. ادارۀ حسابداری.
۵. [منسوخ] در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا، دفتر محاسبات.
۶. دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد.
* دیوان استیفا: [قدیمی]
۱. اداره یا محلی که مالیات ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد.
۲. دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دارالاستیفا.
* دیوان برید: [قدیمی] اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام ) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می دادند که به مقصد برسانند، دفتر پست.
* دیوان بلخ: [قدیمی، مجاز] گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می داده و بی گناهان را محکوم می ساخته. اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می کنند.
* دیوان تمیز: [قدیمی] = * دیوان کشور
* دیوان خراج: [قدیمی] محل جمع آوری مالیات ها.
* دیوان رسائل: [قدیمی] دارالانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامهها و فرمان های خلیفه یا پادشاه.
* دیوان قضا: [قدیمی] ادارۀ اجرای احکام شرعی.
* دیوان کشور: [قدیمی] دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند.
* دیوان محاسبات: ادارهای در وزارت دارایی که به حساب های کل کشور رسیدگی میکند.
* دیوان مظالم: [قدیمی] دیوان رسیدگی به شکایت ها.
مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دفتر رسمی مربوط به فهرست نامها، ارقام و مانند آنها را دیوان گویند. عنوان یاد شده در بابهای جهاد، قضاء و دیات به کار رفته است.
عنوان دیوان در گذشته کاربردها و اطلاقات متعددی داشته است، از قبیل دیوان داوری و دیوان لشکری.
← دیوان لشکری
سزاوار است حاکم اسلامی برای ثبت اسامی نظامیان و قبایل و اصناف مختلف و حقوق و مقرری آنان، دفتری تهیه کند.
تحویل دیوان داوری توسط قاضی
مستحب است قاضی در آغاز شروع به کار، دیوان داوری را از قاضی پیشین تحویل بگیرد.
ارتزاق صاحب دیوان از بیت المال
...

[ویکی اهل البیت] دیوان عنوانی است مشترک برای :

[ویکی اهل البیت] دیوان (تشکیلات اداری). در تشکیلات اداری عهد خلفا و سلاطین ممالک اسلامی عنوان اداره کل محاسبات مملکت و دفتر محاسبات و همچنین به معنی مطلق اداره و تشکیلات اداری و کلمه ظاهراً ایرانی است و همریشه دبیر و این احتمال هم هست که اصل آن آسوری یا سومری باشد به هر حال کلمه دیوان در نزد مسلمین در آغاز جهت ثبت و ضبط مداخل و مخارج مملکت بکار می رفته است و سپس از طریق توسع به معنی محل کار اعضا و اجزای مالیات استعمال شده است.
بعدها بر جمیع ادارات و دفاتر اطلاق یافته است و گویند در اسلام نخستین بار عمر خلیفه دوم رسم ثبت و ضبط دیوان را در دیوان الجند به تقلید از ایران و ظاهراً به صوابدید هُرمُزان برقرار نموده است.
مقارن عهد عمر و مدتها بعد از وی نیز دیوان در بلاد ایران به زبان پهلوی و در بلاد شام به زبان یونانی و در مصر به زبان قبطی و یونانی و به هر حال در دست غیرمسلمین بوده بعدها با توسعه فتوحات هم دیوان جند در امصار اسلامی (مثل کوفه و بصره) پدید آمد و هم دیوان خراج چنان که نزد ساسانیان و رومیان رایج بود.
در عهد معاویه بعضی از دیوان های دیگر بوجود آمد. ظاهراً در عهد عبدالملک بن مروان خلیفه اموی دیوان عراق به عربی نقل شده و دیوان شام نیز به عربی درآمده است. در عهد عباسیان دیوان رسائل یا انشاء اهمیت یافت و دیوان های متعددی بوجود آمد. در عهد سامانیان تشکیلات دیوان تحت نظر وزیر و خواجه بزرگ و شامل دیوان رسائل یا دیوان انشاء، دیوان استیفاء، دیوان اشراف، دیوان قضا بود و این تأسیسات را ابوعبداﷲ جیهانی از روی تأسیسات مشابه سایر ممالک درست کرده بود بعد از عهد سامانیان نیز نزد غزنویان و سلاجقه و خوارزمشاهیان هم کم و بیش ادامه داشت. رسوم و آداب و قواعد و مقررات دیوان تا عهد مغول بیش و کم همچنان محفوظ ماند.
در دوران پس از مشروطه، به ویژه در دوره پهلوی، برخی مؤسسه های قضایی "دیوان" نام گرفت؛ مانند "دیوان عالی کشور"، یا - پس از انقلاب اسلامی - "دیوان عدالت اداری".
لغت نامه دهخدا، ذیل واژه دیوان.
دایرة المعارف کتابداری و اطلاع رسانی(نسخه آزمایشی)، مدخل دیوان.

[ویکی اهل البیت] دیوان (شعر). دیوان در ادب فارسی و عربی به اشعار گردآوری شده شاعری خاص اطلاق می شود که آثاری بلند مانند مثنوی، کمتر در آن آمده باشد.
لغویون دوره عباسیان (که بیشتر ایرانی الاصل بودند) آثار پیش از اسلام شاعران عرب را که تا آن زمان سینه به سینه به آنها رسیده بود، در مجموعه هایی به نام "دیوان" گرد آوردند.
ظاهراً علت این نام گذاری همسانی این شیوه گردآوری اشعار با شیوه گردآوری و نگهداری اسناد مالی در بایگانی ها بوده است. از آن پس، شاعران عرب نیز در زمان عباسیان اشعار خود را در دیوان گرد آوردند. در مواردی اشعار بعضی از این شاعران که در دوران حیاتشان به صورت دیوان گردآوری نشده بود، پس از مرگ آنان همراه با آثار شاعران دیگر در دیوانی واحد گرد آمد که متنبّی از آن جمله است.
بسیاری از دیوان های فارسی، متعلّق به دوران پیش از مغول فقط از نسخه هایی که در دو یا حداکثر سه سده گذشته کتابت شده به دست آمده است. به نظر می رسد که این نسخه ها مدیون همت ادیبان دوره صفویان بوده باشد؛ مانند تقی کاشی که دیوان شاعرانی چون فرخی، لامعی، منوچهری و عنصری را گرد آورد. به سبب نبودن نسخه های قدیمی نمی توان نظر قطعی داد که نسخه های دوره صفویان بر پایه نسخه های گمشده پیشین پدید آمده یا جسته و گریخته از آثار نقل شده در گزیده های ادبی گردآوری شده است.
بیشتر دیوان های منتشر شده دیگر را مصححان و ویراستاران در آغاز سده بیستم میلادی گردآوری کرده اند. از سوی دیگر برخی دیوان ها نیز مانند دیوان ازرقی یا سنایی، جزو نسخه های بازمانده از سده 13 ق هستند. به هر روی، دیوان های فارسی از پیشینه ای دیرین برخوردارند که به سده های نخستین پس از اسلام بازمی گردد.
ناصرخسرو در 488 ق می نویسد که قطران شاعر "دیوان منجیک و دیوان دقیقی را به نزد من آورد؛ و همین شاعر (ناصرخسرو) در اشعارش از دو دیوان خود سخن می گوید که به فارسی و عربی بوده است.
نظامی گنجوی اشاره ای دارد که دیوانش را پیش از 584 ق. (آغاز دوران کارش به عنوان یک شاعر) گردآورده و هم روزگارش، فریدالدین عطار، نیز دیوانش را بنا به دیباچه هایی که بر دو اثر دیگرش (مختارنامه و خسرونامه) نوشته، خود گرد آورده است. از سوی دیگر دیوان ظهیرالدین فاریابی پس از مرگش توسط شاعری به نام شمس الدین سُجاسی گردآوری شده که دیباچه ای به نثر نیز بر آن نگاشته است.
پس از دوران مغول، انتشار دیوان شعر بدست خود شاعر رواج یافت. امیرخسرو دهلوی اشعارش را در مراحل گوناگون زندگی اش، در پنج دیوان مختلف گردآورد و به هر کدام دیباچه ای به نثر نگاشت. جامی نیز به پیروی از وی اشعارش را در سه دیوان گردآورد. برعکس اشعار کوتاه سعدی در دیوان گرد نیامد بلکه همراه با اشعار بلند و دیگر آثار منثورش توسط علی بن احمد بن ابوبکر بن بیستون در مجموعه ای که به کلیات سعدی شهرت دارد، گردآوری شد.

دانشنامه عمومی

دیوان (ادبیات). دیوان به یک مجموعه اشعار ( کتاب شعر ) گفته می شود. این واژه همچنین به معنی مکان نوشتن حساب نیز هست. [ ۱]
واژه دیوان برگرفته از دیبیر در زبان فارسی به معنای نویسنده یا کاتب است. [ ۲] کاربرد انگلیسی عبارت «diwan poetry» از واژه فارسی دیوان گرفته شده است. این واژه به زبان های انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ارمنی، گرجی، عربی، اردو، عبری، ترکی راه پیدا کرده است. [ ۳] در فارسی، و سایر زبان ها، واژه دیوان به معنای مجموعه ای از اشعار یک نویسنده، مانند آثار منتخب، یا کل مجموعه آثار یک شاعر است. اولین کاربرد این اصطلاح به رودکی نسبت داده شده است. اصطلاح دیوان ار سال ۱۶۹۷ به صورت نادر در اثار نظم در زبان فرانسوی به کار رفته است. [ ۲] تا این که گوته نویسنده و فیلسوف بزرگ آلمانی بخاطر علاقه زیاد به ادبیات فارسی کتاب غربی - شرقی را در با عنوان دیوان غربی - شرقی در سال ۱۸۱۹ منتشر کرد که باعث شد این اصطلاح در غرب کاربرد زیادی پیدا کند.
عکس دیوان (ادبیات)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

واژۀ فارسی هم ریشه با دبیر مشتق از کلمه دی پی به معنی نوشتن. اصطلاحی در تمدن اسلامی و ایرانی، اطلاق شده به مجموعۀ تشکیلات اداری و نیز دفاتر و اداره های مختلف حکومت. در واقع آنچه امروزه وزارت و وزارتخانه یا ادارۀ کل نامیده می شود، در گذشته دیوان خوانده می شد. دیوانِ بَرید وزارت پست، دیوان استیفا وزارت دارایی، و دیوان قضا وزارت دادگستری بود. صاحب دیوان را هم مترادف وزیر به کار می بردند. نام و شرح دیوان های مختلف در ذیل مدخل های جداگانه آمده است.

دیوان (حقوق). دیوان (حقوق)(tribunal)
امروزه به معنای مرجع رسیدگی حقوقی است. دیوان، در حقوق ایران ناظر به مراجع رسیدگی است که گرچه رسیدگی قضایی می کنند اما رسیدگی آن ها اغلب غیر ماهوی است، مانند دیوان کشور، دیوان عدالت اداری، دیوان محاسبات. مراجع داوری را نیز اغلب دیوان داوری گویند. در حقوق انگلستان به مرجعی اطلاق می شود که دولت به منظور داوری در اختلافات و تحقیق پیرامون پاره ای موضوعات ایجاد می کند. مانند مرجع حلّ اختلافات صنعتی، که مسئول رسیدگی به حقوق استخدامی ازجمله اخراج غیرمجاز است، یا مرجع امور استیجاری، که مسئول تعیین اجاره بهای منصفانه برای مستأجران حمایت شده (بی بضاعت) است. مرجع بررسی بیماری های روانی دربارۀ بیمارانی اظهار نظر می کند که در بیمارستان های روانی نگهداری می شوند مراجع داخلی، مراجع انضباطی و انتظامی سازمان هایی نظیر سازمان های حرفه ای یا اتحادیه های کارگری را تشکیل می دهند.

دیوان (شعر). در اصطلاح ادبی به مجموعه یا بخشی از اشعار یک شاعر که در دفتری گرد آمده باشد، اطلاق می شود. تا قرن ۶م نظم اشعار یک دیوان تابع قانون خاصی نبود ولی پس از آن به تدریج اشعار دیوان براساس قالب های ادبی تقسیم و در هر قالب (حتی الامکان) براساس حروف قافیه و ردیف الفبایی می شد. ظاهراً قدیم ترین دیوان فارسی به رودکی تعلق دارد. اگرچه به برخی شاعران پیش از رودکی نیز دیوان نسبت داده اند اما آثار چندانی که ثابت کنندۀ آن باشد، باقی نمانده است.

مترادف ها

court (اسم)
عرصه، اظهار عشق، دادگاه، دیوان، دربار، بارگاه، حیاط

bureau (اسم)
دفتر، اداره، دایره، دیوان، دفترخانه، گنجه جالباسی، میز کشودار یا خانه دار

فارسی به عربی

مکتب

پیشنهاد کاربران

گر امیدی بود بود در دل.
مهر یزدانش آشکار کند.
دانه با آب باور گردد.
چون کسی آرمان به کار کند.
شهرام ص
پای پاییز مهر و آبان است.
آذر آید زندگی افروز.
تا فرستی پیامکی از دور.
می رسد آن بهار گل اندوز.
می رسد آتش بیار معرکه ها.
می رسد آن بهار خود پیروز.
شهرام ص
آیین جوانمردی روند است بدان.
آیین جوانمردی پسند است بخوان.
اینک که فراجوانمردی در کار است.
آیین چنین را نه گزند است ستان.
شهرام.
دیدیم کسی که شادکاری می کرد. یا آن دگری گیاه خواری می کرد.
آنی که به امثال و حکم می پرداخت.
دیگر که به فرزانش نگاری می کرد.
شهرام. ص.
بنگر که چسان به کار خود می باشم.
اینگونه به کار وبار خود می باشم. سیگار به دستم و قلم در انگشت.
زین روی چه یادگار خود می باشم.
شهرام. ص.
بنگر به نوشته ای که در دست شماست.
باشد به فرای آنچه در رست شماست.
آرایش نیکویی و هم خست شماست.
هم نیست نماید و هرآن هست شماست.
شهرام. ص.
تا آبی چرخ دود سیگار من است.
خورشید جرقه ای از این کار من است.
از هسته واز فلک که اندر کارند.
در آینه ای بوند که انگار من است.
شهرام. ص.
بنگر که چگونه ما عدم پبماییم.
راهی که رونده از میانش ماییم.
باید به فرا کالبدش راه بریم.
در کالبد عدم بسی بنماییم.
شهرام. ص
ما خویش برابر به هر کس نکنیم.
هرگز که برابرش به هر خس نکنیم.
بنگر که برابرند خاشاک وخسان .
بیمزه و با مزه و یا گس نکنیم.
شهرام. ص۱/۱/۱۴۰۳*
گویند که این جهان روندی باشد.
این گفت درست بی گزندی باشد.
این جا که نباشیم در آنجا هستیم.
هر چیز چرند ر ا پرندی باشد.
شهرام .
بنگر تو به شهنامه بدان والایی.
بنگر تو به نوروزنامه در هر جایی.
بنگر تو به دانشنامهء سینایی.
تا در ّ در ی فارسی آرایی.
شهرام . ص
آنانکه سخنگوی زبان می باشند.
دانند سخنگوی کسان می باشند .
وآنانکه از این اش یکی نگزینند.
گویند نه اینند و نه آن می باشند.
شهرام. ص.
بنگر به زمان که در گذر می باشد.
بنگر به زمین که در نگر می باشد.
بنگر به جهان که در خبر می باشد.
وآنگاه بشر که پر هنر می باشد.
ص شهرام.
عشق آمد و خانهء دلت دیگر شد*از غیر تکید.
غم آمد و خانهء دلت آذر شد*معشوق رسید.
عاشق همه در تاب و تب روی نگار*آمد یار.
دل آینه دار رخ دلبربر شد*جاوید رهید.
شهرام. ص.
یاران نگر کنید به یاران سر نوشت.
اندوه نا خورید به باران سر نوشت نوشت.
ساز جهان به آهنگ نیکو به جا شود.
نیکو نگر کنید به نیستان سر نوشت .
تا گل ز گلستان ببرید بهر یکدگر.
گردش کنید بسی به بستان سر نوشت .
...
[مشاهده متن کامل]

دور زمان شتاب نماید به کار خود.
هر گز کجا شوید به شبستان سرنوشت.
آنک روند روز گار به مردم است.
افشانده دست وپایکوبان سرنوشت.
راه و روند زندگی راه ورند اوست.
وین گفته اند به ما خوش مداران سر نوشت.
آسودگی نتوان بود به کار مردمان.
پرسید این یکی ز نیکان سر نوشت.
باید نیایش و تلاش را یک روش کنید.
تا بنگرید دادهء پر کاران سر نوشت.
سبک زمان و راه زمین رانگر کنید.
آنجا که هست زچار وناچاران سرنوشت.
شهرام به آرمان و آماج خود نگر.
دوری گزین کنون زبیگاران سر نوشت.
شهرام.

غوغای این کلاغ وهای و هوی او.
سیمرغ کند پروردگار کیمیای او.
استاد و آموزگار سخن دان دامغان.
تا بهرهء سرایندگی است برای او.
آنک بهار را بنگر نیز چامه اش.
با آن همه کارهای پر بهای او.
...
[مشاهده متن کامل]

یا هر سخنسرای که بینی به روز گار.
تا جاودان بود سخن رهگشای او.
م_امید و آن همه امید وآرزوی.
آنک بر آورده یابی چامه های او.
پروین و سروده های چونان ستاره اش.
نسلی به نسلی سپرد گفته های او.
بنگر فروغ و تلاشهای چام و رام.
کدام زن خود را رساند به پای او.
سهراب و فردوسی زکهن و یا به نو.
در رازوری این و یا رزمایه های او.
هریک روند را به سرودی ودانشی.
خواند کسی بنمایند رهنمای او.
شهرام و نام بزرگان وچامه اش.
گویند آفرین بر گزینه های او.
شهرام. ص.

بردفتر گل بزن تو لبخند.
ای دختر گل بزن تو لبخند.
تا دفتر گل پر از غزل شد .
بلبل که رسد بزن تو لبخند.
دشت ودمنش پر است لاله.
آلاله نمون بزن تو لبخند.
سرزد سر از زمین بسی گل.
برسمت چمن بزن تو لبخند.
...
[مشاهده متن کامل]

بنگر که بنفشه زار و جوبار.
بر آینه ها بزن تو لبخند.
گیتی که فضای خوش گمانیست.
بر روی جهان بزن تو لبخند.
بر دشت و به کوه و چشمه و باغ.
بر سیرهء مل بزن تو لبخند.
آهومنشی آهوان خوش.
در کوی خوشش بزن تو لبخند.
هر گل به جای خود ستاده است.
با دلبر خوش بزن تو لبخند.
دوری بزنیم به کوی نیکی.
بر چرخ زنان بزن تولبخند.
شهرام غزل بسی سرودی.
با هرچه سرود بزن تو لبخند.
شهرام. ص.

ای مهر فزای مهربانم.
وی چهر گشای شادمانم.
پیغام گذار از ره دور .
پیغامک توست نقش جانم.
در دل به کوی تو که هستم.
گامی به فرای آن نتانم.
تا زنگ زنی برای من تو.
آن را به جلوی خود بخوانم.
...
[مشاهده متن کامل]

لپ تاپ همین که هست ما را.
ایمیل فرست رایگانم.
وب لاگ کنون کار ساز است.
هر واژهء آن بود توانم.
همراهی من نما که باشم.
کز خویش نشانیت بدانم.
بر هر چه کلیک کنم بیابم.
هر جایگاهی که خود ندانم.
از توبره و همیان و خورجین.
پروندهء باز هر جهانم.
اینک به درنگ هر چه خواهم.
زودی برسند چون گمانم.
انگشت اشارتم نویسد.
با هر چه زبان گر توانم.
این دستک آدمیست اینک.
یا دفتر زندگی به جانم.
رایانه فرا نما رباتا.
خودکار خودرو چو ترجمانم.
شهرام که خوش سرود چامک. بنمود روند جاودانم.
شهرام. ص

اگر چه ره شب و روز ماهرانه زدیم.
بهر بهانه نهادیم یک بهانه زدیم.
ببین که ریش ما در این آسیا سپید شد. کجا به دانش زی به هرزه چانه زدیم.
به تیرهء سیاهی شب تیر در کردیم.
به سنجه ای نزدیم که بر نشانه زدیم.
...
[مشاهده متن کامل]

بسی کذایی و نادر خور به راه در یابی.
به نزد خود بنمودیم که ما گمانه زدیم.
زمان زمان زدست می شود زمانهء ما.
دراین زمان بنگر چو ره زمانه زدیم.
چو کودکان به بازی کودکانهء خود. به هر دار ودرختی سنگ آشیانه زدیم.
کنون به نگرانی روز گار بگذشته.
چنان نمودیم خود را که جوانه زدیم.
در این روند نگر کن به چامهء شهرام.
به آزمون به نمودیم و راز ورانه زدیم.
شهرام.

دانشوران دانشوری آغاز دارید.
هر راه جز دانشوری زان باز دارید. اندیشه و دانشوری سنجشگری راست.
راه و روند این روش را ساز دارید.
خواهید تا رهروی راه راست گردید.
اندر درست و نادرست پرواز دارید.
...
[مشاهده متن کامل]

دانشوری را از کهن تانو نمایید.
بر گشته و دانشوری آغاز دارید.
در سنجش و در دانش و اندیشه ورزی.
در هر پدیداری گشود راز دارید.
در آزمون هر پدیداری که دارید.
راه نیازی را که باشد ناز دارید.
سر بسته های راز را تا دل گشایید.
چون سفره های دل از آن سر باز دارید.
در خود نباید تا گذارید باز ماند.
هر هستی و استی به کام گاز دارید.
در گیتی دستور واندر گیتی ساخت.
در راستی ودر دروغ پرداز دارید.
پیوستشی با کارتان پیکار دارد.
بر هر کدام آنک نگر انداز دارید.
تا نیستی را از خود ودیگر نگر نیست.
دیگر ره نی تاخت و نی تاز دارید.
بنگر شماری را نموداری ندارند.
بر آرمان و کاربرد ابراز دارید.
تا چامهء شهرام را از برنمایید.
پیغام و هم پیمانه سر افراز دارید.
شهرام.

یاران منا آدم شدن دیری نیست.
با بیسار وبا بهمان در گیری نیست.
باید که روند خویش را راه روی.
وین راه وروند جوانی و پیری نیست.
زآغاز بباید تا به پایان ببری.
اینک دگر از بالایی و زیری نیست.
...
[مشاهده متن کامل]

وین راه به آسانی نمی آید.
گر خر به شوی کینهء تو شیری نیست.
باباند و راند خواند گرایی یاران.
در آرمان و کاربرد گیری نیست.
پوشش نمی گو یم به چامم هرگز.
زیرا که نژاد پرستی ام دیری نیست.
از آنچه بدانیم و به باور داریم.
زودی و دگر گونی و یا تیری نیست.
هر چامه که شهران سراید گویند.
هر گز ز تشنگی آن سیری نیست.
شهرام.

فرزانهء فرزانهء فرزانهء خویشم.
دیوانهء دیوانهء دیوانهء خویشم.
گفتم که سرودی بفرستم زبر خود.
پندانهء پندانهء پندانهء خویشم.
گفتم که پرستم بت و بتخانهء خود را.
بتخانهء بتخانهء بتخانهء خویشم.
...
[مشاهده متن کامل]

مانند همه تیز تکان کاش نبودم.
مستانهء مستانهء مستانهء خویشم.
گر سرو چمن پای ز مرز خو بجنباند.
پیمانهء پیمانهء پیمانهء خویشم.
گویند به میخانه سرودیست و رودیست .
خندانهء خندانهء خندانهء خویشم.
بس کن تو شهرام از این گونه سرودن.
افسانهء افسانهء افسانهء خویشم.
شهرام.

مرا از چام خود رازی بود افسانه افسانه.
تو را از جام خود رمزی بود رندانه رندانه.
مرا از خود چه می پرسی که من افسون جانانم.
تو را از خود چه می خواهم مگر پندانه پندانه.
چو می خواهم که خود باشم روند راه خود باشم.
...
[مشاهده متن کامل]

چه می گویم که خود باشم مگر مستانه مستانه.
به امیدی که من دارم بود از آرزوی جان.
تو هم امید بنمایی چنان جانانه جانانه.
به یاری دستگیری کن ویا خود مستگیری کن.
به چون آسانی و سختی بود آسانه آسانه.
بود از یاوران ما سرود از ما درود از ما.
سرودی که بود باشد بود پیمانه پیمانه.
سرود افسانه ای دیگر به این چام تر شهرام.
چه می گویم چه می جویم مگر افسانه افسانه.
شهرام. ص.

یاد مرا یاد مرا یاد مرا یاد کن.
اشک مرا اشک مرا اشک مرا شاد کن. دل که به دست تو بود جای بسی مهر است.
وین دل من وین دل من وین دل من راد کن.
گفتی که تو یار منی و آفرین بادت.
جام مرا جام مرا جام مرا زاد کن.
...
[مشاهده متن کامل]

چشم مرا چشم مرا چشم مرا می نگر.
مژه که بر هم بزنی غم هست بر باد کن.
مهر تو را مهر تو را مهر تو را خواهم.
از غم تو دلبر من از غمم آزاد کن.
تا که تو باشی دلبرم شهر برینم هست.
خانهء جان خانهء جان از خودت آباد کن. مهر تو ای سرو روانم زندگی باشد.
خانهء شهرام از این آینه بنیاد کن.
شهرام. ص.

نشان زندگانی چیست ای یار .
جوانی و جوانمردی است می دار.
اگر روزی جوانی باز آید .
بیارد بت پرستی را به بازار.
گرامی کیست در هر جا که هستی.
نباشد هیچ کس دیگر به وادار.
همه شاداب و شادان و خوش و دُش.
...
[مشاهده متن کامل]

نمود زندگی خود می زند جار.
توانا بهر بودن یا نمودن.
برای هر چه هست در کار وپیکار.
دلی پر مهر دماغی پر شکوفان.
به کوه ودشت و دریا در پدیدار .
اگر شهرام بخواهی زندگانی.
خزانه در جوانی هست انگار.
شهرام . ص.

در چهار چوب خرد اندیشه کن.
نی به دکان و فرای گیشه کن.
تا که انسانی به دانش می گرای.
جستجویش چون رگ و چون ریشه کن.
وین روند روزگار تا بنگری.
گاه و بیگاه است کاری پیشه کن.
دانش و اندیشه بنماید رهت.
...
[مشاهده متن کامل]

شو در این برنامه و اندیشه کن.
آدمی هوراگنی باشد اگر.
کار خود چون شیر اندر بیشه کن.
کار عشق است و بسی شیرین بود.
کار فرهادی به دست تیشه کن.
این زمان است می رود چون رود بار.
پیشتر از روشنایی غیشه کن.
گفتهء شهرام در این چامه است.
آینه می دار و یا چون شیشه کن.
شهرام. ص

بنشینم و اینک یک غزل ساز کنم.
و آن را به نگاه تو من آغاز کنم.
سازی که باشدش به رنگ تو بود.
گویی که یکی موسیقی جاز کنم.
آهنگ چنان بود که می خواهی آن.
وآنگاه به گفتگوت یکی راز کنم.
خواهم که زندگی به کامم باشد.
...
[مشاهده متن کامل]

این است که قول را ازاین ساز کنم.
گویم ترانه ای و خوانم آن را.
آن سان که بایدش به آواز کنم.
خواهم ببالم و بنازم چون جان .
وین چامه به آهنگ تواش ناز کنم.
این نامه تو بنوشتی و من می خوانم.
شهرام بباید این چنین باز کنم.

بادست تهی چگونه زر افشانیم.
چون بی سر وپا چگونه سر افشانیم.
چون باد به دست دام تا میباشد.
بی بار و زبرگ چگونه زر افشانیم.
باید که به گنج خویش دست اندازیم.
خواهیم اگر به پای زر افشانیم.
...
[مشاهده متن کامل]

تا گل بکاریم به چون فر وردین.
باید که بسی به تو ودر افشانیم. بادست پری دست به دامان گردیم.
چون ابر بهار اگر گهر افشانیم.
باید که شکیبای دی و تیر شویم.
تا آنکه به مهرگان ثمر افشانیم.
چون ابر بهاری بیفشانیم ار.
باید که به آبادی وشهر افشانیم.
بنگر به نسیم سحری باد صبا.
بوی خوش مهر به همدگر افشانیم.
شهرام سرودهء تو شادم دارد.
در دل تو گویی که شرر افشانیم.
شهرام. ص.

روز چون از سخن عشق کبابش کردم.
شب که آمد زسرودیش بخوابش کردم.
مه و خورشید به دیدار رخش می آمد.
اختر اوج هما بود ورکابش کردم.
می پرستیم و ز چشم سیهش سرمستیم
. طرهء زلف سیاهی که ربابش کردم.
...
[مشاهده متن کامل]

در تماشاگه زلفش حور را جایی نیست.
خواست جا خوش بکند لیک جوابش کردم.
یار من بود به بیدار وبه خوابش دیدم.
تاسرودیم و بگفتیم و کتابش کردم.
تا که دانستم نمی باشد به فردوسش جای.
اگرش گنج جهان بود خرابش کردم.
عشق راهیست که مردان خدایش پویند.
گر چه در شعر بسی پر آب و تابش کردم.
یار مارا که خدا وعدهء دیدارش داد.
هم خدا بود که من پیچش و تابش کردم.
گر چه شهرام سرود ناب تواند که سرود.
کی توان گفت که من چامهء نابش کردم.
شهرام. ص.

دی شب پیشین که حرف از مرد واز نامرد رفت.
نیز ازهم روی سرخ و یا که روی زرد رفت.
تا نسیم روز به بیداری سخن از یار بود.
نیز هم از مهرورزی شد که همچون گرد رفت.
گاه از آن کوهکن تا داستانی گفته شد. یا به دیگر داستان شیرین که از این درد رفت.
...
[مشاهده متن کامل]

قصهء آن پیر زالی که به گیتی دل سپرد.
سیم وزر هرگز نبودش چون گدای فرد رفت.
خویش را آراست تا بازار خود آراید او.
یا فریبد نازنینی را که سوی نرد رفت.
اجتماعی که زرو سیم باشدش هرگز کجا .
در بزهکاری و دریوزی و آه سرد رفت.
فرد را با اجتماع مسئول هم دانیم ما.
آدم آن باشد به جنگ نازن ونامرد رفت.
در روند روز گار آیین نامردم فسرد.
هر کسی در نیک وبد جوری که خود می کرد رفت.
هر تباهی را که بینی راه اهریمن بیاب.
راهرو کی راه دیو ومردمان طرد رفت.
خویش را بهتر زهر بود ونبود داند بشر.
گر روندی نیک دارد هم زن هم مرد رفت.
مهرورزی شما راه اهورایی نمود.
چام شهرام هر کجا از دل خبر آورد رفت.
شهرام صمد.

آن پری چهره که دی راز ونیازم می گفت.
از من دل شده بنگر دلنوازم می گفت.
مهرورزی بنمود وناز فرمود و بگفت.
تا ز پیوند به جاوید ترازم می گفت.
کور دل بود هر آن کو که نتابد دیدن.
دیدهء هور نبودش ز نیازم می گفت.
...
[مشاهده متن کامل]

گفتهء ناب نگر روزی که انسان غنی.
گفتهء آز از آن آز و روازم می گفت.
مردمان هور اگنانند نیز آزاد سرشت.
است وهست از نغمهء آواز و سازم می گفت.
مرد یزدان راریاکاری نتابد که ربود.
آذر دل دیدهء آب و فرازم می گفت.
مرد آزاد که آزاد جهان را بگرفت.
بزم را آهنگ نرم و همچو جازم می گفت.
مادی و معنوی و اهل جهان را ست وشند.
دانش و فرزانش و آیین و رازم می گفت.
راستی شهرام بی باک سخن می گویی.
مژهء تیر وکمان با عشق بازم می گفت.
شهرام. ص.

هر چند به جاودانگی سر خوشیم و مست.
کز جاودان ساخته ایم و بویم هست. یک چند در پی آرمان می شویم روان.
یک چند به پیروزیمان که هم نیست و هست.
با یکدگر از سر رمز و زراز بین.
از گفته و شنفته باشد توان برست.
...
[مشاهده متن کامل]

چندی چو میهمان در سرای سه پنج بین.
یا خانه زاد که غره شدست و کمر ببست.
هرگز به یاد سفر نه و در سفر بویم.
بی آنکه نشان بشنیدیم از آنچه خست.
نا گاه به سر رسد زمان و رویم زود.
دیگر کسی خبر نشنودت جز خبر ز شصت.
باور نما گذشتن خود را از این دیار.
هشیار شو که روزگار نیست بهر مست.
گویند رفتگان شب وروز تورا به خود.
زان پیش رفتگان سخن راست نیست پست.
بنگر زچشم اهل زمین چون نهان شدیم.
چون گرد وخاک که بلند شد وباز برنشست.
شهرام زگفتهءخوش پند خوش گزین.
هم گیر دست آفریدگار بزرگ دست.
شهرام. ص.

گاه آن است که آیین اهورا نگری.
برتر از آنچه نهان باشد وپیدا نگری.
باغ زرتشت جهان پر گل و پر لاله ببین.
روشنای دل وجان را زین زوایا نگری.
مهر را آب رسان چون به گلستان باشی.
آب را مهر فزا تا که به بالا نگری.
...
[مشاهده متن کامل]

با پیامی نیک یارا به کف آور یارا.
تا چنین آینه را ژرفهء غو غا نگری.
با من مهر پرست راه وفا می پیمای.
تا بهشت آفرینش را توزیبا نگری.
نزد خود بهر خدا دل بستان از دستم.
تا که آیین خودی را چو اهورا نگری.
مهر هر جا که بود پیروزی اش می باشد.
زین پیام جاودانت تا به گلها نگری.
هست را باغ اهورا تا بباید نامید.
از اهورا بنگر تا که توانا نگری.
این روند سر فرازی که کنون می بینی.
راه شهرام درست است چو آن را نگری.
شهرام. ص

هر چه باشم و هر کجا باشم بی نبود تو داد می کند.
همه پار های بود ونبود پر از آن همه یاد می کنم.
فرزانش همه آفرینش است همه بنگر همه بینش است.
به راه خرد به خوبی جان دل دوستان شاد میکنم.
با توانی که در نهاد ماست با خرد ورزی کان ز یاد ماست.
...
[مشاهده متن کامل]

دوست من اگر خواهدم همه زندگانی آباد می کنم.
آزاد بود به آزادگی افسرده شوی ز نا شادگی.
با تو آزادم بی نبود تو خویش را نه آزاد می کنم.
یا این را پرسی بر آدمی به پیام تو به فرا روی.
راستهء مادی ویا معنوی ندهی که فریاد می کنم.
به فرزانش و همه دانشت به خویش انگاری و فرازشت.
به فرا زمان میگریزم و سفری به چون باد می کنم.
دوستی بود راه وروشی من و دوستی بی تو ومنی.
با این دوستی و به این خوبی بیازاریم داد می کنم.
به اوج نوا به ارج نگاه هرگز نشود مردمی فدا.
به پلشتی آن همه ریا اندیشهء نو زاد می کنم.
در جهان بینی باورشناسی بنگر که در خوش فرزانشی.
بنگر ز منش که جهانی نو می سازم و بنیاد میکنم.
در ره دانش در گه بینش که شهرام تو را یاد می کند.
دانش و داد ودهشی دیگر بهر مردی راد می کنم.
شهرام. صمد

غزل برد من را به سوی عدم. .
عدم راچشیدم بدیدم قدم.
شدم بودن خویشتن را گواه.
فرای همه هست پرچم زدم.
چو لبخند زد یار دلجوی من.
شده در سخن هردو پهلوی هم.
یکی جرعه ای می زدستش رسید.
...
[مشاهده متن کامل]

سرا پای هستم فراهم شدم.
اگر یار نبود که یک رویه است.
همین سکه ای را که سوزد عدم.
و اگر یار باشد فرا هست هست.
فرای همه هست است دم به دم.
تو شهرام فرزانه ای در غزل.
ز آیینهء مهر یارت چه کم.
شهرام ص

بنگر به کسی که دیگری را رام می کند.
یا باهمند و کار دلارام می کند.
آن دو زهم دوربدند نزدیک گشته اند.
اینک به دل چون می وچون جام می کند.
دوری دو رنگی است و کنون یکی شدند.
نزدیک شدن چارهء یک فام می کند.
...
[مشاهده متن کامل]

شوری به دل می دارم و سوری به دیدگان.
کاری که کار پخته و هم خام می کند.
بنگر دوباره که مهرورزی شماست.
چون آهویی که دانه و هم دام می کند.
دل می زندو لرزش آن مهر آورد.
وین در پی هر نگر و هر گام می کند.
این است بهشت هر آرزو وهر آرمان.
این سفره ای که پیروزی و کام می کند.
شهرام سرود غزلی از بهر یار خود.
کی گفت که وی اندیشهء نام می کند.
شهرام.

درود بر آزادی و آیینش.
درود بر مرام و قوانینش.
درود بر آزادی خجسته آزادی.
درود برسرزمین حماسینش.
درود برآزادی خجسته آزادی.
درود بر اندیشه و آیینش.
کسی به آزادگی روی آرد.
سلام بر مرامش و بر دینش.
...
[مشاهده متن کامل]

به کشور باستانی ایران.
که بود آزادگی نخستین.
نگر آزادگی چه می باشد.
به شایستگی های دیرینش.
به اهورا نگر چه می خواهد.
راستهء مردم را ز فرزینش.
از پرتو مهر اهوراییش.
وز نام آزادگان مهرینش.
به مردم ایرانی ایرانش.
کجاست نامی بهتر از اینش.
زآیینهء مهر اهوراییش.
بگوا ز پرتو خدایینش.
به جاودانگی آزادگی هرگز.
مگر به پایندگیهای نسرینش.
ز پرچم آزادگی ایرانش.
بیاب گواهی بی شمارینش
ومردم سالاری ایرانی.
که خواست مردم است کابینش.
شهرام بهترین سرود را بسرود.
این است فرزانش فرازینش.
شهرام. ص.

نگر تا که کجایی یا که چندی.
اگر یابی به اندرزی و پندی.
روند روزگاران مردمانند.
کم و بیشش نخواهی یا روندی.
به زاد و مُرد مردم نیک بنگر.
نگیرش هم چو آبی و به قندی.
اگر جا خوش نمودی خوش روادار.
...
[مشاهده متن کامل]

اگر بی اوستایی یا به زندی.
نجویی مهر نیابی مهر ورزی.
اگر خواهی به ریش آن بخندی.
به مهر وچهر در تاریخ ره پو.
نباشد زندگی زین بیش چندی.
پیاپی نسلها آیند و آیند.
گذشت و هم کنون آیند و اندی.
نگیرد سرسری فردی هنر مند.
نه نومیدی به امیدی شوندی.
کنون شهرام آیین را نمودی.
نه بشکن آینه یا نیز زندی.
شهرام.

به راه آدمی شد ای بسا کار.
تلاش و زندگی وشور در کار.
اگر خامه نماید کار و دانش.
نباشد دانش و نی هرگزش کار.
به هر فردی توانی رشته ای بست.
کنون آهنگ وابزار هست در کار.
به شهر و روستا دلبستگی ها.
...
[مشاهده متن کامل]

مهندس از کجا از بهر هر کار.
پزشکی را به معماری برازند.
نیابی داده ای از این نما کار.
اگر رفتار آدم اهرمن پوست.
پسند حق نیاید رونق و کار.
به ضد همدگر در کار وبارند.
برای چه نمایند بی روش کار.
برای نان و آب و آن خورشها .
برای خانه و خود بایدت کار.
نمی یابم خدا را زندگانی.
مگر بسیار اندیشی سپس کار.
خوشی و سر خوشی بسیار یابی.
برای کردگارت می فزا کار.
هلا شهرام الا ای چامه خوانان.
به اندیشه به دانش نیز در کار.
شهرام. ص

ای که خواهی به زیگار تو خوش دل باشی.
مرج آن است کنار گل خوش گل باشی.
بی شکیبند بهاران همه مرغان چمن.
باشد افسوس اگر باشی و خوردل باشی.
فصل مهمانی و شیرینی ودلدار و گل است.
تند از بهر چه اینک به چو فلفل باشی
...
[مشاهده متن کامل]

.
گل خود یاب که روزی بروی از گلزار.
نخور افسوس به افسونی و در گل باشی.
آنکه اندیشه بجز عشق و بجز مهر کند.
گربه دستی بگویش چه خل وچل باشی.
منزل عشق به هفتم شهر خود می باشد.
ای خوش آنی که بیابی و به منزل باشی.
راستی شهرام اندیشه نمایی کم کن.
اندراین دیر مغان بگذار بلبل باشی.
صمد. شهرام.

به نگاه عشق بنگر نگرش از بود وهستم.
زهمای مهر برتر ننهد بازی به دستم.
من از آن کبوتران که شدست عشق آشیانم.
به پرم به کار ناید به پرش شاهین شستم.
به هوای کوی دلبر بشمارم از سروشان.
به گمان روی اویم بنگر ارمست مستم . هنری نگر به کارم ابدی شد عشق یارم.
...
[مشاهده متن کامل]

چو به عشق یار هستم همه هستم ناگسستم.
همه آرزوی دل را به تو دارم از خدایم.
چو به مهر کردگارم دگرش هشتم و رستم.
چه کسی به خود تواند که به شهرام بگوید.
که تو عشق را به حکمت بزودی و منستم.
شهرام. ص.

ای یار مرا بنگر و از خود دگری بین.
وز چشم خرد بنگر و از خود مگری بین.
چون موج زخود رفته به ساحل بخروشم.
چون یم که به دریا بفشاند گهری بین.
چون ناز ز روی تو که دلگرم فتادم.
چون شعله که سرگرم پریشان نگری بین.
...
[مشاهده متن کامل]

هرگز غزلی تاب نیاورد به چشمت.
چون پوی ختن راه ختا را سپری بین.
شهرام در این چامهء خود نیک نگر کن.
وین نامه بسان نگه رهگذری بین.
شهرام. ص

دوستانند و برای دوستان می سوزند.
در نیایش به خدایند به شب یا روزند.
راستی را که نخست جملهء نابی آرند.
دوستان امروزه روزی دشمنی آموزند.
کس ندانست که مهر ودوستی از کی بود.
مهربانان زازل تا به ابد پیروزند.
...
[مشاهده متن کامل]

ای خدا یار بود تامهربان زیبا شد.
چشم و دل زل زده بر یار و خودی لب دوزند.
تا که شهرام سخن از لب شیرین گوید.
به درستی مهر را در دل او می سوزند.
شهرام. ص

رفتی و عهد شکستی و نشد آوازی.
راستی کج کله ها تا نقش خود می بازی.
راستی در عهد وپیمان کجا بود وفا.
تا که در نقش تو دیدیم شگفتی رازی.
سر به سر دانش و اندیشهء اوگشت تباه.
هر که را بر سر پیمانه و پیمان سازی.
...
[مشاهده متن کامل]

روزگار است که چون باد صبا می گذرد.
خوابها خیر بود تا رستخیز آوازی.
سنگ هم خواب ببیند یا بگرید گاهی.
گر تو اینگونه نبودی پس کیم بنوازی.
هر کجا وصل بود ای مه سیمین آیین.
ساقیا داد جدایی بستان با نازی.
پیک ما دوستی است ای یار دیرینم باش.
روزگاری دیر نیست تا بر سر ما تازی.
ناب گردیم چو خورشید که عشق آید خود.
گر چه این وصل بود بر من وتو انبازی.
ای خدا شهرام را در دست تو بسپارم .
تا که بر ما بگذرد بر روزگار آوازی.
شهرام صمد.

کجا گیتی بود از بهر سوری.
ازل را تا ابد باید سروری.
به روز رویدادم هر چه خواهید.
که این گیتی نمی ارزد به گوری.
به نزد باند راند و خواند بازی.
چه ارجی پیشوایی یا سفوری.
بیا بر خیز و راه خویش پیمای.
...
[مشاهده متن کامل]

دلا هرگز گرایش چیست سوری.
ندیدی نزد بازرگان و سرهنگ.
که بار این جهان دارد ستوری.
چرا باید به کار دیگران زد.
برای هیچ چه بود بیش شوری.
اگر یزدان شناسی آشنایی.
به راه زندگانی یا قبوری.
هلا هرگز زمان از دست مگذار.
که ناگه آیدت پیکی چه جوریی.
بیا با همدلان هم آشنا باش.
برای دوستی بوده بخوری.
شباروزی که چشم رورگارند.
به چشم دل به چشم سر نه کوری.
غرور از پای اندازد بشر را.
خوشا آنکه به کار اندر شعوری.
به ناگه آن الف چون دال گردد.
نه نیرویی که خواهی نه که زوری.
به چام تو نمی ارزد که شهرام.
شمارد یک ویا صد یا کروری.
شهرام.

در کوچه باغ نیستی گشتم روانه.
تا بهر مهر و دوستی یابم نشانه.
دور از هیا هوی جهان و این زمانه.
آرام یابم زندگی آنجاست خانه.
آبی بر آرم از پس تن جان خود را.
گویی نشد آنک دیدم بود شد را.
...
[مشاهده متن کامل]

دور از هزاران رمز های پر ز کد را.
هستیم در این آرزو با این گمانه.
حالی که دانی مردگی یا زندگی چیست.
تا هست آنجا مردگی یا زندگی نیست.
هر کس نباشد بر رخش افسردگی کیست.
ای یار من ای آشنا بنمای خود را.
در نیستی از هستی خود شادمانم.
زیرا فرای هستهای جاودانم.
نی آشکارم بر تو و نی هم نهانم.
نی صفر را یابی نشانی نی هم از بیست.
دانیم اندر نیستی هستی نباشد.
بنگر بلندی نیست و پستی نباشد.
نی تنبلی نی هم دگر چیستی نباشد.
آیا فرا سویی گزینم مهربانم.
شهرام از هستی بگو تاهست گردی.
شهرام از چستی بگو تا چست گردی.
مستی اگر آنجا بود تا مست گردی.
باشد همه هستی و نا هستی نباشد.
شهرام. ص.

ساقی ره عیش و طرب خوب می زنی.
گفتی سلام و بر سر من چوب میزنی.
مارا نخست بر عشق رخت کرده پای بند.
بر دست وپایِ بستهء میخکوب می زنی.
روزی نوازش تو شنیدم به گوش هوش.
ای رهسپار نیک سخن خوب می زنی.
...
[مشاهده متن کامل]

جور نگاه تو یک غزل ناب می شود.
وز این روش سر کوفت به آشوب میزنی.
زین رود ژرف هر کو به سویی روان شود .
اندر کرانه اش ز چه پاروب می زنی.
تارنگ عشق بر دل بزد رنگ شاد شد.
پوچی چسان تو بر رخ محبوب میزنی.
دُردی عشق ز میخانه عشق باز گشت.
ای پر زیان چگونه اش از سود می زنی.
شهرام که از مهر نگارش سرودو گفت.
بر جام روز و شب ز کاسهء زر کوب می زنی.
شهرام. ص

آنان که راه عشق به یاران نموده اند.
با جاودان عاشق ودلدار بوده اند.
با سر خوشان وادی عیش و طرب بگوی.
اینان لباس اطلس و دیبا گشوده اند.
هوراگنان به مانش نشاید نگر کنند.
از ایزدان چو گوی به پیشی ربوده اند.
...
[مشاهده متن کامل]

برجام عشق عاشق چو لب میتوان زند.
یا مز چه کرده اند خدایا چه بوده اند. مشکین نمای و واله و افشان چرا چنین.
زیرا صدای عالم برتر شنوده اند.
بر لاله های به فصل شقایق گذر نمای.
بنگر به کوی مهر چه زیبا غنوده اند.
آن باوری که گفت به عشقش نمانده راه.
یزدان گواه شد کز گروهی خموده اند.
شهرام اگر چه ملک هنر زان خود نمود.
نیکان به بی رهی پشت پایی فزوده اند.
شهرام.

Divan، تخت نشیمن ( در حیاط یا نشیمنِ خانه، در قهوه خانه )
تختِ نشیمن ( در خانه یا قهوه خانه ها )
به بوی گل شبدر به روی گل شبدر.
رود کودک زیبا به کوی گل شبدر.
نگر تا چه که زیبا وز این رنگ چه غوغا.
نگر آنکه ببینی ز روی گل شبدر.
چو خواهی بگردی به گردش نوردی.
نباشد یکی جو چو جوی گل شبدر.
...
[مشاهده متن کامل]

کدام شیوهء شیرین کدامین گل ونسرین.
به رنگ و رخ وبویش چو بوی گل شبدر.
کدام رنگ و کدام بو در این هستی نیکو.
نگر تاکه بگویی چو خوی گل شبدر.
درختان همه زیبا توگویی همه دیبا.
بگردی نیابی چو توی گل شبدر.
ز پروانه مگر ناز به آرامی و پرواز.
بیابیش به پرواز به بوی گل شبدر.
به من گوی چه رنگی در این شهر فرنگی. بیامد به بازار چو گوی گل شبدر.
زند چهچه بلبل چه سرمست از این مل.
چه یادش بیاید از اوی گل شبدر.
تواناست خدایش که دارد جدایش.
زخردی و بزرگی اهوی گل شبدر.
چو شهرام چنین گفت بخوبی همین گفت.
مگر چون دید هستی پژوی گل شبدر.
شهرام. ص.

در جاودان هر کو نشیند به سور عشق.
بر دیگرش مخوان چو بگرفت شور عشق.
فرزانگان که یگانه به کوی آفرینشند.
دلخوش بوند وسر خوش اندر شعور عشق.
غمخوار کوی عشق که سودای نقد دید.
سوزد هوای وی ز نزدیک ودور عشق.
...
[مشاهده متن کامل]

هرگز مخواه مگر از عشق رنگ زندگی.
هفت آسمان بر افراشته شد از بخور عشق.
شادی رسد که نشان از آرزوی توست.
آن روز روز توست که بینی ظهور عشق.
اندیشه نیست تا نبود در سر خرد.
هستی بود به خواسته یا به زور عشق.
هشیار کیست به گسترهء عشق پر فروغ.
آنگه که در بر آوردت خود عبور عشق.
خواهم نمایمت تورا از سایهء همای.
هر آرزو بر آورد یزدان هم ز هور عشق.
گفتی چرا به فراسوی نیک وبد شوی.
برتر بود زهر گمانی مرور عشق.
هر انجمن به معبد عشقش همایش است.
شهرام زچام تو گرم است سور عشق.
شهرام. ص.

گفتم که دور و زمانت مر آشکار نیست.
گفتا درست دماغ ودلم به کار نیست.
گفتم که چیست بر داشت تو از شبانه روز.
گفتا بجز وصال مرا کار وبار نیست.
گفتم که رمز زندگی این نیست زنهار.
گفتا به نزد من چنین عیب و عار نیست.
...
[مشاهده متن کامل]

گفتم صغار وکبارت عیب می کنند.
گفتا دگر سخن از صغار و کبار نیست.
گفتم که با دم گرم تو سیر می کنیم.
گفتا مرت حلال و حرام آشکار نیست.
گفتم چو می به کیش تو حلال گشت.
گفتا مگر که آدمی مشتی غبار نیست.
گفتم نهان و رو گرفتنت ز چیست.
گفتا ز تیر لعبتیانم قرار نیست.
گفتم بجز شوق وصالت نه آرزوست.
گفتا بجز این موعدم انتظار نیست.
گفتم که قصهء آدم و هوا چسان بود.
گفتا یقین قصهء بوس وکنار نیست.
گفتم ز دریا چهء دل چون گذر کنی.
گفتا مرم اشک روان جویبار نیست.
گفتم که مه پرتو یاراست در نگر.
گفتا مگر که آفتابم شکار نیست.
گفتم دگر زشهرام از خدای گوی .
گفتا کجاست که سخن از کردگار نیست.
ص. شهرام.

روز پیروزی ایران شادباد.
شاد باد آن روزگاران شاد باد.
کام بهمن گشت شیرین جاودان.
بانگ آزادی و انسان شاد باد.
لاله ها اندر خیابان ها و کوی.
کشت گشتهء جویباران شاد باد.
دیو اهریمن گریزان شد زما.
...
[مشاهده متن کامل]

آتشین آیین خندان شاد باد.
اشکها می ریخت چون ابری بهار.
آن درود و بوس باران شاد باد.
سیل بر گلزار آزادی دمید.
مرغ عشق اندر گلستان شاد باد.
شهر بندان در گریز از کوچه ها.
شهر وندان برگزاران شاد باد.
با خدا پیوند مردم را نگر.
جاودان پیوند جانان شاد باد.
گر که پرسندم سخن از انقلاب.
هر چه بادا مهر یزدان شاد باد.
یاد تو شهرام و آن همبستگی.
از زنان و نیز مردان شاد باد.
شهرام. ص.

گاه می باشد که مردم شاد و خندان می شود.
گاه دیگر همچنان خندان و شادان می شود.
گفته ای دارم که هر کس خواند پر جان می شود.
هر کسی اندر هوای جان و جانان می شود.
در خرد ورزی ما فرزانگی آید پدید.
...
[مشاهده متن کامل]

دل نگر از گفتهء ما گوی غلتان می شود.
کاش ما نیکو بدانیم ارزش نیکی درست.
نیک آن باشد که نیک آیین یزدان می شود.
دوستی را دوستی های دگر در راه هست.
هر کسی این راه خواهد گرد یاران می شود.
بی گناهی ساده است و هم گناه آسان بود.
آدمی از این روند گریان و خندان می شود.
خواست شهرام چامه ای گوید در این وادی کنون.
چامه از این چامه اش خود مو پریشان می شود.
صمد . شهرام.

از آزمون بهانهء در دست بنگرید.
بسپرده پاسبان به کسی مست بنگرید.
یا مست را به پاسبان چون سپرده اند.
یا می چرا به بی سر و بی دست بنگرید.
آنانکه جان خویش به خیز و به جست برند.
یا آنکه نمایند خیز ویا جست بنگرید.
...
[مشاهده متن کامل]

خواهند ز توفان و پیامد گذر کنند.
پیشامدی که بتوان رست بنگرید.
وآنانکه رسته اند بجان وتوان خود.
افسرده اند چو از این دست بنگرید.
وآنانکه غمگنند نه بر همگنان بسی.
این برخ نموده چه زدو بست بنگرید.
وآنانکه دست برده اند چون رسد به ما.
برهرچه نبوده است ویاهست بنگرید.
وآنانکه بی دماغ وبی دل به سر برند.
هر چند به بلندا، بوند پست بنگرید.
شهرام هر سخن ناب تا خریده اند.
از گفت راست اگر کسی خست بنگرید.
شهرام. ص.

یاران من ار فناء فی الله بخواهید.
فتوای من آن است اگر آن راه بخواهید.
باید که ریا کار شوید بی کم و بی کاست.
سر منزل آن یار اگر جاه بخواهید.
عمریست که من راه وروش رفته و دیدم.
جز راه و ریا راه نه و چاه بخواهید .
...
[مشاهده متن کامل]

یوسف ز روند راست در چاه بیفتاد.
بینید سیاووش و نه بی گاه بخواهید.
چون رستم دستان چو مردانه برزمید.
از همچو شغادی چاه ناگاه بخواهید.
گر لقمهء پاک نوش کنی زهر شود آن.
با دوز و کلک لقمهء نه جان کاه بخواهید.
من هرچه نگر کردم موزی به فرا شد.
ور مرد رهی خواهید زالله بخواهید.
گویند که زندگی قماریست و بازیست.
بازیش بگیرید و قمار آه بخواهید.
تا خانهء خواهان بنوردید به یک هو.
استاد ریا را همه در گاه بخواهید.
آن خانهء خواست هیچ بهانه اش نبودهان.
هر سبک بود از کس آگاه بخواهید.
خوبان همه قربانی پاکی ودرستی.
رندان روش را همه در گاه بخواهید.
شهرام سرود تو درست است گرفتیم.
با این همه آن راه خدا خواه بخواهید.
ص. شهرام. .

اینک غزل که چهره را آشنا کند بسی.
آهوی ناب که نافه اندر هوا کند بسی.
خورشید بین که آینه را پاک می کند.
همچون هوا که اختران جابجا کند بسی.
اینک زمین بهشتی است بهتر ازآسمان.
چندان که مهر را مردم آسا کند بسی.
...
[مشاهده متن کامل]

آب روان به کوچه باغ غزل چو می رود.
چون گلستان که کوی باغ زیبا کند بسی.
دشت و دمن که طبع مرا شاد می کند . یا کوهها که روم به بالا کند بسی.
یاد توام به زندگی ام آشنا نمود .
نام توام جام به لبها کند بسی.
هرجا بوم کوی توام جای دل بود.
در کوی تو هر آینه یاد ها کند بسی.
شهرام ببین کز غزلت هست می شوم.
هربار خوانمش جا به دل ما کند بسی.
ص . شهرام.

هر شب به یاد تو دلم سر باز می کند.
وز نام او به سوی تو آغاز می کند.
بنگر ترانه ای که به نام تو می زند. برتربود زهر چه دگر ساز می کند.
آواز دل به راه صبا پخش تا شود.
گویی بخود ترانه ای از جاز می کند .
...
[مشاهده متن کامل]

پیک پیام ما سیاهی شب است تا.
چون طرّهء گیسوی تو اش باز می کند.
یک کهکشان ستاره به دل جای می شود.
از آن گره که دیدن تو ناز می کند.
تا لب نهم بر لب تو ای ساقی سبو.
صد تیر دل به پو دل دمساز می کند.
با شافعی معاملهء حلاج کرده است.
آنی که شعر را به دم گاز کرده است.
اینک که افسون شدهء افسانهء توام.
زین قصه مرغ دل دیر پرواز می کند. آنانکه کشتهء غم اند این گواه بس.
بر خاکشان چو باد آب تاز می کند.
مفتی ما حکم اباحه بداد دی.
تا دید زمانه اش کلک انداز می کند.
آنی که به فرزانشی روی می کند نگر.
سالوس نهان به آشکارش انباز می کند.
شهرام آنانکه رهرو این ره تواند.
هر گز نگفته اند که چه غمّاز می کند.
شهرام. صمد

کنون گاه آن است به صحرا روم.
ره دشت گیرم به بالا روم.
به کوه ودر ودشت ودریا زنم.
به بوم و بر و بام و هر جا روم.
ره مرغزار همچو گلزار نیز.
به باغ و به راغ وبه دروا روم.
ره جویبار تا به سر چشمه اش.
...
[مشاهده متن کامل]

ویا تا سر چاه از آنجا روم.
همه تپه ها و همه درّه ها.
ز راه و به کوه و به دریا روم.
درختان پر میوهء سر به زیر.
پر از شاخهء سبز آرا روم.
گه نو بهار آبشاری بلند.
به بانگ هزاران زیبا روم.
به بلبل که بانگش به خوبی زند.
ویا لاله زارش به سودا روم.
گهی صخره پیما گهی بر ستیغ.
نشیب و فراز کوه پیما روم.
همه آشیان بر درختان نهند.
چو تیهو وکبک و چو درنا روم.
شب وزل زدن بر فراز جهان.
به استاره و ماه و اوجا روم.
چو بر کهکشانم نگر افتد.
به شیر فلک دست پیدا روم.
همه چرخ هستی از من است.
چه زود وچه دیرش به پروا روم.
سراسر بگردم زمین و زمان.
همه جا از اینجا و آنجا روم.
به باغ خیالم سرودی زنم.
چو در باغ در کوی گلها روم.
دماغ گمان بوی گل بایدش.
به گاه غزالان رعنا روم.
به نام خدا گفت شهرام تا.
ازل تا ابد را به یک نا روم.
صمد شهرام.

ز آزادی نگو آزاد بنشین.
ریاکاری گزین دلشاد بنشین.
چو مست لاابالی باش یارا.
روند مستی و اوتاد بگزین.
اگر خواهی جهان بر کام باشد.
روندش را چو حزب باد می بین.
تبه کاری نگو پیغمبری گو ی.
...
[مشاهده متن کامل]

به پیش مردمی این باد آمین.
اگر چه مردمان در کار باشند.
نمی ارزد که باشی راد پایین.
گل اندر گلستان ارجش نباشد.
گلابش را خرند بیداد از این.
خدایا راستین بنمای مارا.
که تا گردیم همه آزاد بگزین.
هر آن مردم ره خوبی گزیند.
خداوندا نمایش زاد آمین.
اگر شهرام از این چامش برنجد.
دگر را چون بگویم یاد آذین.

گر چه این گفتم هنوزش زود باد.
راستی را راستی در پود باد.
سنگدل گشتم ز کار روز گار.
ورنه می باید ز اشکم رود باد.
جانم از تلخی چو کام مرگ شد.
آن همه پیروزی اش بدرود باد.
هر که بی باندی به راهش رو نهد.
...
[مشاهده متن کامل]

گر چه سرمایه اش بود بی سود باد.
بنگرید ای دوستان این داستان.
اینکه دشمن در رهش بهبود باد.
گرچه او در زیر انگ خود گم است.
این روش تاریخ را خوشنود باد.
آفتاب از خاک ما جامی گرفت.
سایهء جان آفرین بی دود باد.
هان بیا شهرام خود می کن رها.
زآنکه نبود یا بود نابود باد.
شهرام صمد

دی به گاه سحرم یاد گلستان آمد.
قصهء سرو و گل و سوسن و و ریحان آمد.
باغبان تا که فراق گل و بلبل دانست.
یادش از خرمی فصل بهاران آمد.
ناله دیگر نتوان کرد و پشیمان چون شد.
وآنکه را یار پریچهره به در مان آمد.
...
[مشاهده متن کامل]

شادم از بخت بلند خویش کز روز نخست.
آنچه را خواستم از مهر خدا آن آمد.
این غزل را که سرودم به چنین ای شهرام.
یادم از خوبی آن سرور خوبان آمد.
صمد شهرام . . . . . .

شهرام.
شهرام. ص.
صمد شهرام.
تشنه ام من تشنه ام بر آرزو.
شوق دارم ذوق هم بر آرزو.
کو به کو گردیده ام در کوی عشق.
عاشقم در کوی او بر آرزو.
آرزو بینم که بینم جان خود.
هست امیدم همه بر آرزو.
در نیایش پاک یزدان را همه.
...
[مشاهده متن کامل]

خوانده ام بر خویش وهم بر آرزو.
روز وصل ما که گاه آرزوست.
باد فرخنده چو من بر آرزو.
دام ما عشق و غزل دام خیال.
در خیالم دام شد بر آرزو.
وآن پرسیایی که کردم آرزو.
آن پریسا نیز دارد آرزو.
روز وشب زیگار وشهرام وکنون.
آرزو بر آرزو بر آرزو.
شهرام ص.

آمد به فرودین بهارانم.
گل می دمد به باغ و بستان.
مجنون کند هولی مجنونم.
شیدا کند صدای دستانم.
پرتو دهد به ماه خورشیدم.
از خود برد شورش دشتانم.
با آورد مشک فراوانم.
ابر آورد صفای بارانم.
...
[مشاهده متن کامل]

کبوتری نامه برم یا من.
چامک سرای بر بهارانم.
از مهر او اگر شدم شاعر .
از شعر داد عشق بستانم.
هستی و هم خدا وآدم را.
فرزانگی بود فراوانم.
آدم نباد عشق اگر نبود.
ایزد کند زمهر اینسانم.
من عاشقم به کوی دلداری.
گیسوی او کند پریشانم.
در جان من همیشه او باشد .
بی یاد او زخود پشیمانم.
دانم زیاد او خود رامن.
ازکار ناب عشق فرزانم.
یادی کنید شهرام را آنک.
برتر نگر ز جاودانانم.
شهرام. ص.

بهاری عید ونوروزی گلی سیراب را مانی.
به کویت عاشقم تاگوهری پر آب را
مانی .
نسیمی باد نوروزی صبایی گلشن افروزی.
به خوبی در گمانم پاره ای مهتاب رامانی.
کمانی ابروانت سایه ای بر جام می دارد.
...
[مشاهده متن کامل]

به راهت دوستی را سحر اختر یاب را مانی.
در و مرجان و یاقوتی لبت لعلی و رمانی.
به رای و عقل وهوشت یک حکیم ناب را مانی.
چو ره پویم تو را جویم کجا یابم نشانت را.
نیاز رهروت را چون تویی ابواب را مانی.
به هفتم شهر عشق اندر زتوصیفت فرو ماندم.
به سنگینی و رنگینی حقیقت خواب را مانی.
زمستان می رمد از مهر یاران یار را گویم.
به گرما گرم عشقت خوشتری خورتاب را مانی.
همت گلها به بوییدن گره بگشوده از غنچه.
زرینی نیز وسیمینی گلی عناب را مانی .
به پایا کاخ هستی جای دل خالی مبادا تا.
تری و تازه ای آیینه ای بی قاب را مانی.
تورا آرام جانم آورم اندر کنار آخر.
به من گفتی که تو در رهروی سیماب رامانی.
اگر شهرام بخواهد تا بیارامد نیارامد.
به یادت باد رهگیری ورهیاب را مانی.
شهرام. ص.

نه فلک را نه کمال در یار .
به همه هستی به از هر چیز یار.
گنج اقلیم کم از خاک سیه.
کهکشان را نی بهایی بی یار.
آسمان را منزلت مانده به راه.
چون نمایش به بوم وبر یار.
کوی فردوس ندارد رنگی.
...
[مشاهده متن کامل]

پیش چشم سیه و سیرت یار.
همره چرخ به گردش حیران.
تا به کف آریم خاک کف یار.
اختران وماه وخورشید کجا.
چشم و دل روشنی از افسر یار.
کاسه و شرب مدام و یاقوت.
چون تهی باشد به پهلوی یار.
آفرینش ز ازل تا به ابد.
خاک کوی دولتت شد ای یار.
از اهورا به نیایش خواهیم.
دست در دست وسخن از لب یار.
همه آنچه بودت گفت و شنود.
تو مپندار چو پندار از یار.
آنچه داریم ودهند و جوییم.
هرچه افزون بشود کم از یار.
هنر و زیبایی و چامه وعشق. زنده از خال و خم و خط یار.
هر چه بادا رنجه از هیچ نه ایم .
دل و جان هست فدایی یار.
چام شهرام نگاران یاران.
آب و آیینه به روی و ره یار.
شهرام. ص.

شهرام نوروز خوش آمد ودیدی.
با پیش کشی گلی و خلعتی عیدی.
یک هدیهء زیبا پر از نقشهء گل دار.
پیچک به تن صنوبری پیچیدی.
زین غنچه به آن غنچه وزان شاخ بدان برگ.
چندان که جوانی عشق را چسبیدی.
...
[مشاهده متن کامل]

خود باد صبا جان سحر در گل زار.
هستی خودش را همه در بازیدی.
یک روز بپیچید و به پایانش فرو ماند .
زیرا صد و هشتاد درجه چرخیدی.
از رونق گل نگر به بازار جهان.
گیتی همه خوبیش از او قاپیدی.
در دشت ودمن به کوه ودر جوباران.
پروانه پرید جست آهو گل رقصیدی.
از باد بهار و خوشی گام گلش.
هر وحش چو آهوی ختن زاییده.
آن باز گشاید پر تا اوج ستیغ.
تا آنکه کنام دلپذیری دیدی.
شبنم نه مشکسای و میخک وختمی.
یا هر گل نازی که به دان خندیدی.
از بارش برف و وزش بادو تگرگ.
از خاک بسی دانهء کل رنجیدی.
لاله به طراوتی است چونان لبلاب.
گویا که به مشک ناب در خوابیدی.
پر چین شده آب به باغ نیلو فر ها.
فرزانه روش چو آدم فرشیدی.
خوبی کن و خوش باش و اهورایی خو.
خوبیت همین بود که تو جاویدی.
نه ماه تمام سال به زحمت افتاد .
جان داروی خوی خوب تا سابیدی.
پاییز و زمستان وسپس تابستان.
تا فصل بهار از سه جهت مرزیدی.
اندر نگه عشق و آیینهء زیباش.
سوری بنمود و غنچه بر پوشیدی.
زین خانهء حکمت منش به آیین.
شیپوری سازیدی سوسن آوازیدی.
این است جهان نیک اگر می بینی.
از ماه خیال و خرد خورشیدی.
دلدار به هر ترانه ای زد فالی.
دلبر به ترانه های ناب ناهیدی.
شهرام.

ابرنیساری بر آمد بر فراز کوهسار. تا بشوید پیکرش کوه وزمین وکشتزار.
می فزاید بر دل هرچشمه ای ذوقی دگر.
تا رساند آب جاری بر گیاه و بر چنار.
دشت را چون در نوردد گلشنش در پی بود.
ور که بر دریا ببارد درّ نماید سیم وار.
...
[مشاهده متن کامل]

تا که بر جنگل ببارد آب جان خویشتن.
آینه صافی نماید شاخساری بی شمار.
گلبن وگلزار و پیچک در میان کوچه اش.
خودبروید تا بپیچد ازتنه تا شاخسار.
وندر آن بیشه چو گردد آب جوباری روان.
پای آبش جان باغ و دست آن را آبشار.
آبشارش دل رباید از دل سنگ گران.
سنگهایی کوه پیکر بر زمینی استوار.
از زلالش چشمه چشمه راه خود گیرد به سر.
وز خروشش آب دریا می رسد از رودبار.
گاه آید ابر طوفانی زجانش در شتاب.
مهرورزی خدا گشته زمین را سایه وار.
غرشش روشن نماید چشم دل را بی گمان.
ور که بر کوهی زند سازد ورا چون خاکسار.
گل که در گلخانه روید آبش اندر خانه جوی .
گل که در گلگشت روید جویبارش در کنار.
نیست تنها بارش گوهر به کار ابرها.
شکر افشاند دمی و قند ریزد آب دار.
تا که جان خود فشاند بگذرد از آفتاب.
باد را فرمان کند گوییش در پایان کار.
سال و فصل و ماه وهفته روز وشب با ساعتش.
میوه دارد از همان ابری که آید از نسار.
مهرگان و جشن نوروز و به یلدایی کهن.
تا که سوری جشن گیرد یاگریزد چار چار.
این همه از مهر ورزی خدای خوب دان.
در چمن تا بلبل آرد غنچه و گل راسوار.
کوچه وکوی و خیابان شهر ویارانی دگر.
کارگاهی این چنین فرزانگیش از کردگار.
گرچه شهرام فراکالبدش اندیشه بود.
کالبد دارد نشان از کالبدگر آشکار.
شهرام . ص

خورشید زند پرچم و راه دگری .
بر طرهء شب نشسته ماه دگری.
از تیر و زبهمن و زآذر بگذر .
فریاد کند زمین و آه دگری.
تا غنچه ز تن پوش نماید خود را.
بلبل به سراید از نگاه دگری.
بر آتش بی دود سیاووش گذشت.
...
[مشاهده متن کامل]

یوسف برهد ز ژرف چاه دگری.
از لشکر اهرمن به مهر باران.
آیینه نمون باغ زکاه دگری.
کاووس که بر تخت به کیهان می رفت.
از چهرهء مینو زده گاه دگری.
افسوس مگوی و منشین دیگر بار.
هر روز بخوا ز خویش جاه دگری.
در خانهء عشق یار به مینو خردی.
بر جام مدام زن شفاه دگری.
زان روضه که دیوی بودش در گلگشت.
زن ای آدم از هوا گناه دگری.
یک دستهء گلش گلشن و گلزار پسند.
خرمن خرمن به از گیاه دگری.
گر تکیه کنی به مهر ورزی خدا.
هرگز ننهی خود به پناه دگری.
بایاد خدا روز به پایان می بر.
وز یاد خدا نما پگاه دگری.
خواهی که ز آغاز و زانجام رهی.
برخویش نگر نه بر سپاه دگری.
شهرام از این ترانهء خوش پندار.
بیزد به سخن مشک سیاه دگری.
شهرام.

بیا جانا بیا ای ماه آفاق.
بیا بر ما ببخشا پاله ای شاق.
گلی دارم چه جویم آشنایی.
که نرگس وار شیدا گردم وساق.
دماغ ودل از او پرورده دارم.
برایش من نمایان بینم این تاق.
به گلزارش بگویی کبک کوهسار.
...
[مشاهده متن کامل]

به گلشن بلبلی خوش نامه ای راق.
همی فرزانگی بینم به هستی.
خداوندا سپاست نیستم عاق.
سرودی تازه از شهرام بر خوان.
دماغت را به چامش می نما چاق.

آمد سپه نوروز و بگرفت زمین.
بشتاب به جلوی میر نوروز آیین.
آورده صبا از رخ گل نامهء بلبل.
بگشوده هزاران به سر از گل رخ ز رّین.
صد چشمه خروشان بنوردند در د ودشت.
پروانه به پردیس تو گویی شده فرزین.
...
[مشاهده متن کامل]

پوشاک درختان تو بگو رنگ زمّرد.
بر خود زده دامان ودمن نافهء مشکین.
چامک همه در ستایش گیتی خرم.
در کوچه ودر کوی وخیابان گل ونسرین.
در اوج هوا ماه روان با رخ رخشا.
خورشید کند آینه داری جهان بین.
وآن دخترک غنچه کند ناز بدان سرو.
وآن سرو کند ناز بدان نقشهء سیمین.
پیچانه بپیچد تن خود بر بدن کاژ.
دستان بزند لانه به پهلوی ریاحی.
هر مرغ چمن قهقه زن از گل دلخواه.
هر وحش بنوشد آب از چشمهء شیرین.
تیهو بفزاید همگی از خط واز خال.
وآن کبک خرامد چو مستی رخ و رنگین.
واله بنمود وبفزود چامهء شهرام.
تا جان بفزاید زبهاران خدایین.
شهرام. ص.

چو خونین دلم از اهورا لقایی.
به کوی حریفان توساقی کجایی.
چو خورشید تابان وماه شبی خود.
توسرو روان جان من آشنایی. زمجنون گذشتم زدم بیستون را .
زلیلی بیا موز تو شیرین جدایی.
ز کردار نامه که آیینه داری.
...
[مشاهده متن کامل]

زجان خوشتری حیف بی وفایی .
به جان نزارم رسان نوش دارو.
ویا از گلابی دوایی شفایی.
به آن گفتهء باستانی سخن را .
بیامیزم و آورم رهنمایی.
چو بیژن شوم رستگار زمانم.
به هر آرمانم دهندم ندایی.
به افسون این روزگار بلا کش.
نه رامین روانی نه رامش ادایی.
ز تزویر این پیر پیکر خمیده .
مگر زال زرّی به سیمرغ رایی.
بدین خانهء خاک بر آب بنیاد .
به شادی و غم شد به شاه و گدایی.
ریاست ریا شد به نزد حکیمان.
نما مهر ورزی اگر با خدایی.
تو طالع نیاور ستاره نپیما.
تو خورشید وماهی تو هستی فزایی.
بدانجا که گل را فزاید زمهرش.
به راه ختن شو زدام ختایی.
غزلهای شهران به بر کن روان کن.
اگر عاشقی نیز هم جان فزایی.
شهرام. ص.

چه بسا عهد بگردم سرّ خود را که بپوشم. نبود تاب وتوانم به چنین رای بکوشم.
چو بخواهم که به خلوت که پناهی بگزینم.
به کمینم بگذارند و کمان دار به دوشم.
به دری که می نوازم که به دردم چاره سازم.
...
[مشاهده متن کامل]

نشود چارهء دردم نه بگویم نه خموشم.
به رفیقی همه دانش به شفیقی همه بینش.
به حکیمی که ز داروش وزرایش همه نوشم.
بت یک دندهء خویشم به بهشتت نپسندم.
صنم معبد عشقم نه ز پارینه ودوشم.
نه سمندر که به آتش به شوم تا که نسوزم.
وگر آتش بزنندم نه براهم نه سووشم.
چو به راه خویش گردم ز سرشکم نتوانم.
ور به راهی دگر آیم نه به اندیشه و هوشم.
نه که یوسف که خرندم نه که مُردم که برندم.
نه تهیدست حکیمی نه که اکسیر فروشم.
زشبی تیره نوایم زسپیدش مژه سایم.
چو که پیغام تو آید به درستی همه گوشم.
چه خوشستی که به دوشینه به خوابی که بدیدم.
حسبی داده به دوشینه از این درد سروشم.
به که آن درد توان گفت که نگردد چو من آن دم .
ز چه آن واژه توان داشت زه اندرز نیوشم.
به روندی بنوازم به رهی چاره بسازم.
پس از این نیز بپویم بیش از این نیز خروشم.
ره شهرام نمایم به درستی نه هوایم.
نگر از بهر خدایم که چو سیمرغ چموشم.

اگر که یار نجویم به راه یار چو پویم.
بتی چو خود بتراشم بتی عیار بجویم.
چنانکه دیده نبیند چنانکه عقل نیابد.
به چنگ و ناخن ودندان روان خویش پژویم.
برای تو بپسندم بهشت را که گرامی.
در آن گذر نهم پای که کوی اوست به رویم.
...
[مشاهده متن کامل]

برای آنکه بیابی که مهر توست به مهرم .
نگر نمای به مهرت گذر نمای به کویم.
چگونه خون دلم را به سرزمین تو دارم.
به شوق آنکه چو گلها به پای جان برویم.
هزار گونه سخن را به ناشناس نبندم.
نشان خویش به گستر برای هر که نگویم.
به روی یار نیازم به خوبیش بنگارم.
دگر به هر چه به کوشم نشان از او بجویم.
هزار نگار تو باشم هزار زیست چو بیابم.
همی ز دانش و بینش تویی بتا به آرزویم.
تو خود نگار منی تا بگویمت چو بخواهم.
چگونه یکه وتنها خدای را به گویم.
روند خویش چو پویم به هوش و کوش بگویم.
به راه بادیه جانا گلاب و گل چو تو بویم.
گذر به باده سخت است به راستی بسپارم.
ببین چسان ز غم او شادمانه ام به خویم.
مرامنامهء شهرام از این غزل بنویسم.
اساسنامهء عشقش بود به پود وبه پویم.
شهرام. ص.

بر آن شوم که رویش با چشم جان نگارم.
چشمان خاک سا را بامشک جان به بارم.
نیکو ترین غزل را با نام او به گویم.
غمگین ترین ترانه با یاد خود گذارم.
تازه ترین سخن را از گفت یار جویم.
زیباترین فسانه از گفت خود گذارم.
...
[مشاهده متن کامل]

پندار پاک خود را سیمین کنم ز یادش.
زرین ترین قلم را از رنگ مویش آرم.
رنگین ترین لاله از عشق اوست واله.
مشکین ترین ختا را از کوی دوست دارم.
جادوترین تندیس از مرمری فرنگیش.
از پیکرش تراشم یا چهره اش نگارم.
هر عارفی هر آنچه غیر از خدا نخواهد.
من از خدا بخواهم تا غیر او ندارم.
در آسمان هستی جز سایه اش نیابم.
وندر زمین گواهی جز شاهدم نیارم .
در آینه چو بینم روی کمال ماهم.
از بوی جوی کویش گل در هوا بکارم.
مینوی سیب وسندس در راه او سرابی.
گیسوی حور و پری نقشی زروی یارم.
با شعر ناب شهرام دل می رسد به سامان.
از خاکیان چرخ و هوراگنان غارم.
شهرام. ص.

خورشید فشاند زر بر پردگی خانه.
تا آنکه بیفزاید آری که زند چانه.
سیمای سحر روشن گردد چو رخ جانان.
دشت و چمن وکویش گویی شده گلخانه.
آیینهء گیتی بر بردیده نهد دلبر.
زیبایی جانان را تندیس ز جانانه.
...
[مشاهده متن کامل]

خوشاب عقیقی را پر درّ و گهر یابی.
سر خوش به نگارستان چون لعل بدخشانه.
گیسوی فرو هشته همتای شب یلدا.
خطی که زند راهی از نرگس مستانه.
تندیس گمان رنگین چونان رخ مه در یم.
نیلو فر زیبایی آبش شده کاشانه.
پندار اهورایی اندر دم آذر بین.
کمتر بنما دیگر کمتر بزن افسانه.
جاوید بمانی خود از میوهء مزدایی.
سرشار شو از مهر و سرمست ز پیمانه.
شمع وگل و پروانه شهرام به دیوانت.
جای دیگری دارند ای شاعر فرزانه.
شهرام. ص.

گرامی نازنین دلبر چه آزادم ز بست تو.
نه از دوش و پریر وپار بلی هم از الست تو.
ز مهر پاک یزدانی که دارد نقش ایرانی.
به دل دارم گمانی کان بود از جام دست تو.
نمی دارم قرار ای نازنین ای دلستان هرگز .
...
[مشاهده متن کامل]

از آن پیمان که من دارم زدست خود به دست تو.
زجام ارغوانی مست می دارم به گیتی در.
که باشم سر خوش دهر و غزل پرداز هست تو.
بیا با من بگو رازی که روزی شد بناگاهت.
که تا هرکس بداند خود منم شیدای شصت تو.
پرانتز باز می دارم زمان زین ساز میدارم.
زمانه غمزه ای باشد چو هست من ز است تو.
نه شرقی و نه غربی را از آن بر بام وبر گفتم.
که گشتم مست آن نر گس شدم باده پرست تو.
همه هستی نمی جویم همه گیتی نمی خواهم.
به دور از کوی آن دلبر جدا از کوی رست تو.
اگر پرسی تو از شهرام که چامش غنچه را ماند .
به بلبل قصه آموزد به سنبل تاب سست تو.
شهرام. ص

کیست یاران آشنایان تا دماغم گل کند.
بشکفد روشن شود بر جان و کامم مل کند.
گاه سرمستم کند تاگل در اندازم به پاش.
گاه سنبل کارد و یک را به صد سنبل کند.
گاه دیگر خود بر افشاند پریشان گیسوان.
...
[مشاهده متن کامل]

همچو نی زارش به پیچد گاه گاهی شل کند.
نیز هم مانند آهو خوش خرامد در برم.
در سخن گویی ز طوطی برده کر بلبل کند.
گاه بشکفتن به خورشید درخشان بر دهد.
ماه راهم نزد شب هم فاز و چندی نول کند.
یا را یاری کند آیین و رسمی آورد.
هم کلید زندگانی آرد و سر پل کند.
برسر سفره تو گویی مایده آرد ورا.
بهر نوشیدن تو گفتی جام جم غلغل کند.
پیرهن پوشد که غیر از مه نپوشد هیچ کس.
بر سرش باشد کلاهی کافتاب کاکل کند.
هر کسی خواند خدا را خانه اش آباد باد.
مونسی دارد که گیتی بهر او شامل کند.
کاش شهرام از نخست اندیشه را می پرورید.
بو که اجزای کلام خویش را چون کل کند.
شهرام. ص.

بر خود ببند ناز و دلال و شکنجه را. تاباخود آوری همه عشق به خنج را.
زی بر تو شاد عشق اگر که باشدت.
زینسان نگر تو یک صد و پنجاه و پنج را.
شا تا که بشکنی زسرت مه و آف را.
آسوده شو و آسان نما کوه رنج را.
...
[مشاهده متن کامل]

زلفین مشک سای شبستان عشق شد.
آورده ای اگر به کفت به شکنج را.
شهرام نگر که ز راز خدای عشق.
آن بس که پای برسد راه گنج را.
شهرام. ص.

تو بفرما چو نباشم به سر انجام نگار.
به سرانجام نباشد به چو الهام نگار.
به که گفتی که از او نام ونشانی نبود.
تو که دانی که مرانیست مر دام نگار.
زچه آید به دو گوشم همه آهنگ نوایی.
چو بیابم که نباشد مگرش گام نگار.
...
[مشاهده متن کامل]

که بگوید که بجز یار کسی بود مرا.
که بداند که نباشد مگرم کام نگار.
نبود پرتو هستی چو نباشد نگهش .
نبود تابش خورشید مر از بام نگار.
نشود کام روایی که بباید به نمایی.
نکنی سفرهء جشنی بجز از جام نگار.
برسانم که نباشد زمنش هیچ روندی.
که نباشد به نمایش مگر از نام نگار.
زدلت شاد بزی تا به سرت شاد بوی.
اگر از حال چنینی که بوی رام نگار.
چو توانی که بگویی که شماری همه را.
همه راهت شمارم چو برم نام نگار.
دل شوریده زعشق تو بگو رنگ نزد.
بزند رنگ زعشقی ز چه با فام نگار.
به چه انگیزه توانم که نهم پا به سرایی.
چو که انگیخته باشد ز چهم بام نگار.
به گمانم که خدا داد به من چامهء زررا.
بنگارم چو که شهرام زند چام نگار.
شهرام. ص.

می سرایم عشق را در پرده های زیر وبم.
می نوازم جان خود با چامه هااز سیل غم.
با دو بیتی یا غزل یا قالبی به زان که نیست.
گر چه نو پرداز را بینم چو خود در بیش و کم.
همچو آگاهی که آید از برای زندگی. مردمی خوانند آن را نسخه نسخه دم به دم.
...
[مشاهده متن کامل]

ساغری روشن که جانش زندگی روشن کند.
گیرم از دست نگاری کو شکستی نام جم.
یاد بادا برسر عهدی کهن وز عشق تو.
می پذیرفتم همان عهدی که بودت ای صنم.
زان ازل تا این ابد ای دلبر دیر آشنا .
نی به پیشانی گره دارم نه بر ابروی خم.
گوهر از دریای هستی از خزف پروا هلد.
مر تو خود گوهر بر آری و بیفشانی به یم.
مهر یزدان تا که ورزد جاودان بر هر کران.
سایه اش خالی مباد از مجلس دلدار هم.
تا به تار مشک سا هندوی تو آویخت دل.
مشک سا هرچند جان شد ترس می دارم زرم.
جرعه ای از جام جم نرگس به خاک آغشته بود.
غنچه را شادی فزود از روی شبنم یا که نم.
در سپاسم تا بوم از این همه فرزانگی.
در ستایش دیده و دل ای شگفتا بر لبم.
گر چه شهرام به فرزانش فزایی گفته ها.
چامه ات از عشق می گوید سخن بر دیده ام.
شهرام. ص.

گفته ای گر گفتمت مندیش باز .
سر مپیچان غمزه کن آغاز ناز.
چو سپیده راز می گو باصبا.
تا بخواند از رخ گل مر غ باز.
بلبلان در کار چامی ساختن.
خوش به یاران بپردازند راز.
بشنوید گفت غزل صوت هزار.
...
[مشاهده متن کامل]

هم نفس همگام گردید هم ساز.
زندگی می جو ز تندر تندتر.
خود به هنگام به هنگامش تاز.
دست خود در پیچ در موی بلند.
بربرو دوش نگار دست بیاز.
با ستاره می درخش از دل شب.
مهر شو روشن نما می کن پاز.
با غزل سر شار شو از بودن.
سبک شهرام بپندار به جاز.
شهرام.

اینک بهار خرم و رفتن به کوی گل.
گلگشت با طراوت و در جست وجوی گل.
طاووس بین زنقشهء گیتی زند گمان.
خطی سپیده زد چو آهو زکوی گل.
تا فرّ ایزدی آید از گاه آسمان.
زرتشت باغ آینه آیین به کوی گل.
...
[مشاهده متن کامل]

شادان همایشی می کنند از سبوی مهر.
گردد خیال شب بامدادی به بوی گل.
مستانه تا شقایق به سر وام جام زد.
خلقی نگر فرا آمده در گفت و گوی گل.
شاید که گل به عالم هستی نمون شود.
تندیس عشق جا می زند از سبوی گل.
از خون جم به همره او خم چه می شود.
هرگز کجا گِلی کونه در آرزوی گل.
گل هدیه از خداست به فردوس آب و خاک.
نیکو ستان در چشم دل مثل پو ی گل.
سیلی گلاب روان ز جاری چشمه ها.
جو بار وجوی سر خوش از شست وشوی گل.
ایزد به عشق گفت ز جام از مدام ما.
شد در شگفت زقصهء ما خلق و خوی گل.
شهرام تا گلی با جهانی به سرد برد.
گل بوته خاک راست ولی از اهوی گل.
شهرام . ص.

نه توان عشق فرو هشت که چون کار خدایی است.
آدمی زادهء بی عشق ز یزدانش جدای است.
آرزو بی عشق به مانند حباب است و سرابی
کوههء عشق شکست آنکه سرشتش ز گدایی است.
نه به زشتی و پلشتی نه به سالوس و ریایی.
...
[مشاهده متن کامل]

پاکی عشق خداوند بخواهد چه صفایی است.
هر که عاشق شود و عشق شود رهبر وراهش.
تن واندیشه و جانش زبر عشق فدایی است.
غیر از این گر نبود مردم دانا به جهان می.
راه دیگر برود هیچ نداند که کجایی است.
به مثل آنکه جدا گشت ز دلجوی وز دلدار.
راستی گریه کنش ماهی و هم مرغ هوایی ایست.
راستی رابشنو پاک نما چشمهء جان را.
تا بیابی همه را از نگه عشق ندایی است.
جان چو آیینه نمایان و به دانش همه رازی.
روشن وتابنده شهرام گمان برد و الهی است.
شهرام. ص

به نام آنکه دل آیینه دارد.
همانی را که اندر سینه دارد.
نگر از بهر خود این گنج دارد.
کجا این گنج را بی رنج دارد.
همان گنجی که چشمش راه باشد.
بریزند اشک از آن راه باشد.
هر آن چیزی خدا در آن نهان است.
...
[مشاهده متن کامل]

به هست واست باشد جاودان است.
پدیده باشد ودیدار باشد.
روان را در روند انگار باشد.
به کار و بار خود باشد خرد مند.
به امیدی که دارد شد هنر مند.
ره دانشوری در پیشگیرد.
به جاویدان بکوشد بیش گیرد.
به آیینی که دارد زنده باشد.
از این راه وروش پاینده باشد.
خدا وخلق و خود رایاد دارد.
که تا هستی خود بنیاد دارد.
خداوندا به شهرام این هنر بخش.
وبنما آن هنر را در جهان پخش.
شهرام.

بر افق اکنون نگر چهرهء خورشید ما.
تا بنماید دگر چهرهء ما از شما.
روشنی چشم را روشنی افسون کند.
سحر و فسونش همی فرای اوج هما.

دل چو پر از او شود دل پر ونیکو شود.
...
[مشاهده متن کامل]

هم بفزاید به مهر همدم هستی روا.
گردش چرخ از پیش ماه چراغ میش.
آن گل نیلو فری آینهء جان نما.
ما و نیایش به او گفت وستایش از او.
تاکه چه خواهد خودش برای خود یا که ما.
ویژگی سبک خود شهرام خود می شمار.
واله نام نگار عاشق گیتی فرا.
شهرام. ص

پرسشی دارم تورا پاسخ بباید، دار نیک.
تاسرآغاز و سرانجامش بود ای یار نیک.
یار اگر خواهی تورا یاری وفا داری بود.
یار را یاری نما ودر وفا دیدار نیک.
سر فرازیمان به هستی باشد ورفتار خوش. نیز با پندار خوب وهمچنین کردار نیک.
...
[مشاهده متن کامل]

باغ فردوس برین خواهی که از آن تو باد.
راه آن رفتار نیکو رسم آن پندار نیک.
حور اگر خواهی که عاشق گردت همچون پری.
رمز آن کردار نیک و راز آن گفتار نیک.
گر که می خواهی خدا از دوستانت بشمرد.
با خدا و خویش و دیگر می نما زیگار نیک.
چون خرد مندان اگر خواهی به گیتی سر شوی.
دانشی آور به دست و می نما جستار نیک.
مردمی خواهی تو را اندر نیایش یاد کرد .
ایستاری مردمی کن نیز هم گشتار نیک.
همچو شهرام به فرزانش اگر یادت کنند.
راه آن فرزانگی و گاه آن گهوار نیک.
شهرام. ص.

شنیده ام سخنانی نگو دم از فسانه زنم.
که گفته های دگران را به آن بهانه زنم.
کنون که شد آشکارم که چرخ نیلوفر .
به هر ستاره وچرخش که چون گمانه زنم.
نگر که بوده و باشد چو جای همگنا ن خودم.
...
[مشاهده متن کامل]

ستایش و سپاس دارم دم از یگانه زنم.
درود من به شما برادران و خواهرانم.
زیاد وشادیتان چنگ و هم چغانه زنم .
درود من بپذیرید ای روانتان شادی.
چگونه به گل روتان مل استکانه زنم.
از این سپس به ره دانش افزای رازوری.
همی شود که خودم را چو یک فسانه زنم.
زمین زادگه مردم نمی توان گفتن.
وز این سپس به زیگار بسی ترانه زنم.
به هست گرام شما ای گرامیان بزرگ.
چو خلوتی بگزینم با می مغازه زنم.
چنانکه شده سر شارم به نام هستی بخش.
ازاین سپس به زیگارم بسی ترانه زنم.
چو ریزه های آفرینش نقش مردمی دارد.
به ریز و خرد و کلانش غم زمانه زنم.
چنین کنم آرزویی که روزگاری نیز
رسد که با همگنانم دم عاشقانه زنم.
درست بدان به هستی چو جاودان جوییم.
اگر چنین نباشد که نا رسانه زنیم.
کنون گذشته تو بنگر به چشم آینده.
نگر کنم چو آن را یکی نشانه زنم.
وزآن دم گرامی به نام هستی بخش.
خدای را بخوانم و یاد آن سرانه زنم.
کنون که شهرام غزل را چو بهانه می دارد.
چه خوش بود که چو گفتم رای جاودانه زنم.
شهرام. ص.

سرخوش از بادهء نابت نگری نیست که نیست.
پاک باز از گذرت پی سپری نیست که نیست.
خبر عشق که در گیتی جان غوغا کرد.
سخنش در دل شیر وشکری نیست که نیست.
گردش و چرخش گردون ز معشوق نگر.
پی سپر بین که کوه و کمری نیست که نیست.
...
[مشاهده متن کامل]

ای خدا بود مرا تا تو بدادی غم عشق.
دم گرمم زیب شمس و قمری نیست که نیست.
ابر نیساری افق تا به افق را بگرفت.
مردمان راچه که اختر شمری نیست که نیست.
راستی را سخنی نغز بپردازم من.
شورش عشق به پور وپدری نیست که نیست.
هست تاهست به روی تو تماشا دارد.
وز همه آینه اش جلوه گری نیست که نیست.
تا همه راز تو را بیش ز پیش وا گویند.
از کران تا به کران در هنری نیست که نیست.
هر کسی را سخنی و هر خسی را هوسی.
آشکار است که اهل نگری نیست که نیست.
دستها دست نیایش شده بر در گاهت.
وین نیایش چو فسون قفل دری نیست که نیست.
این نشان از مهر بس باشد که شهرام افزود.
مهرورز گذرت بر گذری نیست که نیست.
شهرام. ص.

من به بهانهء غزل زلف تو شانه می زنم.
ببین چگونه شانه را من عاشقانه می زنم.
به ساز گیتی گوش کن نوازش سروش کن.
خموش از این فرامشی چام زمانه می زنم.
بلبل و گل دفتر وشعر خامه کجا چه می کند.
...
[مشاهده متن کامل]

خامهء من نگر بسی به چام شانه می زنم.
به راستی که زندگی به جاودانگی خوش است.
به جاودانگی خوشم کجا گمانه می زنم.
حور وپری فسانه است بهشت هشت خانه است.
آدم و حوا این که هست از این ترانه میزنم.
راستیش به چشم دل غزل پیام آور است.
بهانه می جویم وخود از این بهانه میزنم. نه مانی ام نه چینی ام آینهء غزل نگر.
باغ غزل چو بنگری به دام ودانه میزنم.
شهرام خوش سروده است گوی غزل ربوده است.
فرزانگی و عاشقی چنگ و چغانه میزنم.
شهرام. ص.

تا از آن روز سخن با دل شیدا کردی.
چشم دل را همه پر آب تمنا کردی.
خواستم چامه زپیروزی عاشق گوید.
باز عاشق بیش گردید و توغوغا کردی
با نیایش خواستم پیوست دلها گردد.
نازها برسر ناز باز تواما کردی.
...
[مشاهده متن کامل]

جان ود ل بی غم معشوق نمی باید باز.
از غزل برعشق این هردو تو افشا کردی.
گرهی در دل هر کس اگر از یاری بود.
از نوک خامه گره را به غزل واکردی.
راستی را چامهء ناب بباید آورد.
تاچنین کردی کنون در دل ما جا کردی.
تا سرودی وچنین یار وفادار شنید.
گفت نیکو بسرودی و چه زیبا کردی.
از فروغ رخ ساقی پرتوی بر دل تافت.
راز جاویدی خود را که تو پیدا کردی.
گفت شهرام از این چام نمی اندیشی.
وه چه با عاشق ناب ودل شیدا کردی.
شهرام. ص.

یارمن تا که روان شد زروان بهتر شد.
وز نسیم سحر وبوی جنان بهتر شد.
یارمن تا نگری برچامهء من انداخت.
گفت سبک تو که از پیر وجوان بهتر شد.
سرو من تا که بنای ناز بامن می کرد.
گفتمش ناز تو از مهر بتان بهتر شد.
...
[مشاهده متن کامل]

گفت آیین تو گفتم تو بگو پیر مغان.
گفت آیین تو از پیر مغان بهتر شد.
گفت شهرام چه نیکو به غزل پردازی.
گفتمش تا به غزل یا به گمان بهتر شد.
شهرام. ص.

خوب شد صدر المتاءلهین نشدم.
خوب شد قدیس از اکین نشدم.
خوب شد از فلاطونی بگذشتم.
خوب شد لایوتزوی چین نشدم.
خوب شد نوش جان نوش جانی نیست.
خوب شد کارمندی گزین نشدم.
خوب شد سند ومدرکی نیستم.
...
[مشاهده متن کامل]

خوب شد هم چنان وچنین نشدم.
خوب شد در پرانتزی نبوم.
خوب شد به توان زمین نشدم.
خوب شد به فرزانگی رفتم من.
خوب شد به رهی جز همین نشدم.
خوب شد آنچه را خدا خواهد.
آنچه شهرام بیش از این نشدم.
شهرام. ص.

من ترک یار با می وساغر نمی کنم.
فرزانگیم همین ودیگر نمی کنم.
رو این همان" خردِ یک" پیش گیر.
آری بدان که چنین من سر نمی کنم.
آیا فراتر از این فرزانگی بود.
آری بود منش ایدر نمی کنم.
...
[مشاهده متن کامل]

گفتند یگانه ای رو یگانهء دهر شو.
من این یگانگی چه بهتر نمی کنم.
برتر کجا ز شریک الباری است بگو.
من با شریک الباریش برابر نمی کنم.
من شهروند کوی یار خودم همین.
از این فرا من آرمان شهر نمی کنم.
شهرام زندگی ازل تا ابد توراست.
بی یار این جاودانگی و ساغر نمی کنم.
شهرام. ص.

هرگز به باغ گل نگر من نمی کنم.
هرگز به کوی مل نظر من نمی کنم.
گفتی کلید باغ امروز زان توست.
دیگر به میوه اش نگر من نمی کنم.
در تیره روشن سپیده رهی نماست.
با این همه سودی از این در نمی کنم.
...
[مشاهده متن کامل]

گویند بنوش گوارات می تابناک.
کار من است این وبنگر نمی کنم.
ترک سراست در رهگذر باد ها شدن.
آری گذر به راهی از این مر نمی کنم.
در آینهء جویبار مهر می نگر .
با این همه در آینه نگر در نمی کنم.
شهرام سرای و بگوی ونمادرست.
با شهر وند مهر سخن سر نمی کنم.
شهرام . ص.

ای بلبل کوی آشنایی.
وی مهر فزوده روشنایی.
سرمست به کوی لاله میرو.
مسرور به دادهء خدایی.
یاد آر ازل تا به ابد ها.
می خوان سرودهء رهایی.
بگذار هر آنچه بودو بگذشت.
بگذر به روند کیمیایی.
یاد آر ترانه های برتر.
شهرام و ترانه های جاوید.
مهر ورزان همچنان کشتهء چشمان تواند .
دردشان کشت و هنوز در پی درمان تواند.
همچو شیرین که فرهاد برایش خود کشت.
بر سر مهر تو و در پی درمان تواند.
بر سر کوی توبا آه جگر سوز آیند .
بیشماری که هنوز چشمهء چشمان تواند.
...
[مشاهده متن کامل]

آهوی ناز گمان تو دوان است هنوز.
تا به آبشخور وهم واله بستان تواند.
کم سخنگوی که شهرام کنون پندارد.
هر چه باشند به سوگند که آسان تواند.
شهرام. ص.

گذر به کوی یار را روانه می دانم.
واین روش زروند زمانه میدانم.
اگر زگلشن وگلزار آشیان بایست.
مرا بپرس که بلند آشیانه می دانم.
زشمع وز گل و زپروانه چو پنداری.
کنون من سراینده این فسانه می دانم.
...
[مشاهده متن کامل]

دمی بگیر که سایه های دولت دوست.
به من فتد تا زدن گمانه می دانم.
به کوی یار زنی گام تا به یار رسی.
نشان تو من از هر نشانه می دانم.
شود که بلبل دستان ترانه ای خواند.
ز ساخته های شهرام این ترانه می دانم.
شهرام. ص.

می از کف یارت بگیر وبه کار زن .
بگذشته را یکی دگر از این هزار زن.
گر آب به دست توست زمینش گذار هین.
یا بوسه ای که بر رخای نگارزن.
امید وآرزوی بسی مردمان همین.
باشد اگر به مهر توانی برآر زن. همواره کار مردم چشمم به پوی توست.
...
[مشاهده متن کامل]

آویزهء دلش نمای و نی کنار زن.
همراز با نسیم سپیده به کوی رو.
تا لاله ها شکوفد به پای بهار زن.
ای یار زیگار بکوشم به پای آنک.
اینک به کوی تو رسیدم به یار زن.
فردوس که راز آفرینش است خود.
رمزی بکار گیر و بسی زین شمار زن.
مانی شو و آیینه و آیین به هم نمای .
زین روی رای زندگی است استوار زن.
پیروزی است زندگی ار یاوری بود.
وین نیمه را به رهرو این کار وبار زن.
شهرام چامهء نیکو گرامیست تا .
نیکی بگوی و کن وبسی یاد گارزن.
شهرام. ص.

پایداری رو ز سرو و گل استاده نگر.
در چهار راه وبه میدان وبه هر جاده نگر.
مهر در دل جای دارد به زبان بنمایند.
چون برومند در ختان فردافتاده نگر.
رهرو عشق فراز و به نشیب باکش نیست.
ای گل ناز چمن برسرو آزاده نگر.
...
[مشاهده متن کامل]

بلبل خوش غزل باغ هنر تا که سرود.
دفتر چامهء آن دلبر ودلداده نگر.
آدمیزاد زدلداری ومهر می پوید.
داستان مردمان راد و نژاده نگر.
سخن عشق نه در کارگه دانش ماست.
این سخن را زلب جام پر از باده نگر.
باغبان تا سخن از باغ بهاران گوید.
راستی را که در آن خوی پریزاده نگر.
نیک شهرام غزل را تو به پایان بردی.
راستی را به هوای آنکه استاده نگر.
شهرام.

هر آن کشور که آزادی ندارد.
بجز اندوه دل شادی ندارد.
هر آن کشور که آبادی ندارد.
نمایان باشدت رادی ندارد.
هر آن کشور که خودرادی ندارد.
نه بودی و نه هم بادی ندارد.
خرد مندی به آیین خرد یاب.
...
[مشاهده متن کامل]

تهی اندیشه استادی ندارد.
به آیین خرد مردم ببالند.
برو خود راببند یادی ندارد.
کسی اندیشهء خود بستنش بود.
بجز زاد تبه زادی ندارد.
کسی کو از تباهی توشه دارد.
به سان اهرمن تادی ندارد.
کسی کو اهرمن را رهنورد است.
به هر راهی رود دادی ندارد.
کسی کو داد را بر اهرمن برد.
چو آسیبش رسد پادی ندارد.
چو بیماری رسد پادش نباشد.
دگر نودی وهم نادی ندارد.
پسند حق پسند کردگار است.
پسند باطلت آدی ندارد.
چنین پنداشت شهرام سخنگوی.
پسند نیک جز آزادی ندارد.
شهرام. ص.

آنکه سنجش بنمود ونقد در کارش بود.
نیک کالا بنگر بر سر بازارش بود.
دانش و فرزانش وآیین وراز می دانست.
وین همه در سر هر نقد وسخن یارش بود.
راستی را آنکه سنجش نپذیرفت به نقد.
فرد را با اجتماع می دید و انگارش بود.
...
[مشاهده متن کامل]

از کهن تا به کنون راه و روندی دارد.
از خرد تا به خرابات نقد بازارش بود.
خوب من ناز چرا بر سر اندیشه کنی.
مهربانی آنکه را عهد به پندارش بود.
از ازل تا به ابد را مهرورزی بایست.
چارهء آنچه نمی یافت و بازارش بود.
ای که راه وچاه را هم به گمان میدانی. راستی را نیک بودن چه کم از پارش بود.
چام شهرام به آیین سخن آینه است.
تا بیابیم همین درک به دیدارش بود.
شهرام.

گردش و چرخش کیهان که از پوی رسد.
روبه اوی است که تا با های و با هوی رسد.
پوی جادوی پدیدارنماید به نمود.
تا از این کوی سر انجام به آن سوی رسد.
زندگی نیست مگر در نگرش پردازش.
تا که روزی برسد بر سر آن کوی رسد.
...
[مشاهده متن کامل]

همچو آرش که جان را به سر تیر نهاد.
می رود هر که، که تا با مشک و آهوی رسد.
بنشین بر سر آب و زندگی رابشناس.
تا روان است که تا بر گل خوش بوی رسد.
این نسیم سحری تا که وزان می گردد.
می رود تا به سر کوی پری خوی رسد.
چام شهرام که از یار سخن می گوید.
همچو جیحون به آبشخور آموی رسد.
شهرام. ص.

روزگاریست که عشق و عاشقی کار من است.
عشق دلدار من و دلبر و هم یار من است.
چامه پردازم و از عشق سخن میگویم.
تا بدانی که چنین سبک به گفتار من است.
آرمانم بنمایم به غزل ها به سرود.
تا بدانی مهرورزی همه پندار من است.
...
[مشاهده متن کامل]

این فرا خوانی من برهمگان می باشد.
سر خوشی همگان در عشق کردار من است.
تا مبادا یار عشقی برمد از یارش. به نیایش روی آرم تا که بازار من است.
ای خوش آن یار که چون یار به مردم نگرد.
مردمانیم و چنین واژهء دلدار من من است.
آنکه را یار پریچهره بود دلبر ناب.
گو مبادا شکنی دل چو گرفتار من است.
سر خوشی زندگی دلخوشی و مهر بگوی.
آرمانشهر چنین از چام وز کار من است.
نیک شهرام سخن ازعشق نیکو گویی.
مهرورزی عشق میباشد و انگار من است.
شهرام.

بینک خوانش خود را چو به چشمان بزنم.
چامهء خوب به روی گل وریحان بزنم.
باسحر روی به روی دشت وگلزار نهم.
دامن گل که بگیرم به نیستان بزنم.
در چمن تا که نشینم جویباران بینم.
غزلی ناب چونان مر غ غزلخوان بزنم.
...
[مشاهده متن کامل]

باغ در باغ بهاران خرم و سبز ببین.
چونکه سودا زده و چونکه پریشان بزنم.
یارمن این همه از روی تو آرایش چیست.
به رسیدن مهرورزی یا پشیمان بزنم.
در در وشهر بجز یاد تو اندر دل نیست.
خانه زاد عشق باشم ره مستان بزنم.
تا چو سیمرغ به قاف دل سنگت برسم.
با نسیم سحر و شام غریبان بزنم.
ای گواه زندگانی که به جاوید تویی.
یاری خود برسانی و چه آسان بزنم.
خوب من ای نازنین روی تماشایی وچشم.
تا نماییم بسی کوه و بیابان بزنم.
راستی شهرام غزل چامه ء عشق می دانند.
خوش سرودی و بسی چانهء جانان بزنم.
شهرام. ص.

آنکه پندارد به نیکی زندگانی می کند.
راست باشد تا برای زندگانی می کند.
وآنکه از بهر بدی ها می گذارد زندگی.
او به راه ناسپاسی پاسبانی می کند.
ای که پنداری که چون مردی به پایان میرسی.
کیست تا باور کند کاین زندگانی می کند.
...
[مشاهده متن کامل]

شهر باید جاودان باشد نباشد چون سرای.
در سرای بیهوده کی شهربانی می کند.
گام های زندگی با جاودان همراه شد.
رازهای جاودان پرتو فشانی می کند.
در شبستان نمود مهرورزی یاوران.
هر که را بینی به راهی دیدبانی می کند.
راستی شهرام به هستی عشق می ورزی بسی.
مهرورزی دوستی را مهربانی می کند.
شهرام. ص.

روان باید روانِ راه باشد.
روندی را رود آگاه باشد.
بر آگاهی روند خویش دارد.
روندی راستین در پیش گیرد.
پریشانی روان نیکو نیفتد.
نکویی هم تباهی پو نباشد.
نکویی از تباهیها نیاید.
زبدها جز تباهی برنیاید.
...
[مشاهده متن کامل]

اگر برنامه ای در کار باشد.
روند آدمی را یارباشد.
اگر یاری کند فرد خرد مند.
نموداری ز حق داریم خرسند.
به هر چندی همی باید نمودی.
نمودی گر نباشد نیست بودی.
اگر بودی بباید با نمودار.
نموداری که می آید زکردار.
روند پیشرو اینگونه باشد.
اگر واپس روی وارونه باشد.
اگر مردم به آیین خرد باد.
به آیین خدایی گردد استاد.
چو آیین خرد را وانهادند.
به تیتالیگریها اوستادند.
اگر وارونگی برنامه باشد.
همه ویرانه شهر و خانه باشد.
روند ناروند از پیش بردار.
به آیین درستی گام بردار.
نیایش را به حق می دار شهرام.
تو دانی اهرمن را نیست فرجام.
شهرام. ص.

اگر خود را شناسی گردی آرام.
خدا را یاد آور گام بر گام.
نه از نا آشنایی برده کامی.
نه لب را آشنا کن با لب جام.
به پیمایی همه زیگار نیکو.
شباروزی سر آغاز و سرانجام.
دلیری آن بگو یا خود توانا.
...
[مشاهده متن کامل]

که بگریزد زهر دانه زهر دام.
بیا بنگر تو دور باد پا را.
بیاغازش به نیکی تا به فرجام.
چنین گر زندگانی در نوردی.
شوی خوش تا ربودی بهترین کام.
خوشا آنی که کار نیک دارد.
به نزد نیک دارد نیک هم نام.
چو خورشید بر فراز چرخ گردون.
بدارد گرم و داردپرتوی بام.
هر آنی راه بد در پیش دارد.
بدان خام است بدان خام است بدان خام.
خدایا بینش شهرام فزون باد.
که تا بسیار گوید هم گزین چام.
شهرام. ص

*یکی نام خدا را نیک دانی.
یکی را نیک باشد در نهانی.
یکی یزدان شناس راستینی.
یکی را در کژایه استخوانی.
یکی را فکر فرزند است در سر.
یکی را دیده اش بر دلستانی.
یکی از کار وبار خویش مغرور.
...
[مشاهده متن کامل]

یکی را در تباهی کامرانی.
یکی در کار وباغ و خانه باشد.
یکی را ثروتی و بایگانی.
یکی را آدم دولت شمارند.
یکی را هم بود آزادگانی.
یکی ازبهر خود همواره کو شد.
یکی را شادمانی این و آنی.
یکی از ثروت خود لاف می زد.
یکی را سخت باشد آب ونانی.
یکی از بهر آزادی خروشی.
یکی راسیر خواری شرط دانی.
یکی از راه دانش کم نیاورد.
یکی را جهل گردد مرزبانی.
یکی یادینه ها را گر نویسد.
یکی را نگذری بی کاست خوانی
یکی راهست زیبایی شگرفی.
یکی را نیست الا خوش زبانی.
یکی را سعی کن از یادت افتد.
یکی را نزد مردم یادمانی.
یکی را آرزوی مهر در دل.
یکی را آرزو مندی نشانی.
یکی را آرزو مندی درنگی.
یکی را چون درنگی جاودانی.
یکی را آفرینش راز ورزی.
یکی را آفرینش رازدانی.
یکی فرزند و همسر آرزویش.
یکی تنهاییش شد سایه بانی.
یکی زی را به دانشها سپارد.
یکی را بهرهء دانش گمانی.
یکی تاریخ را در تیرگی برد.
یکی را روشنای راستانی.
یکی هر روز در نقش ونگاری.
یکی را نقش باشد زندگانی.
یکی چون گاو آمد همچو خر رفت.
یکی را سر فرازی مردمانی.
یکی در آرزوی آرزویی.
یکی را آرزوها آنجهانی.
یکی را خانه و نان است کارش.
یکی را هست فرهنگ میزبانی.
یکی بهر هنر می آفریدند.
یکی را کار همچون باستانی.
یکی تا سیر شد دنیا به کامش.
یکی را کار شد تاریخدانی.
یکی را سکهء پول سیاهی
یکی را آفتاب آسمانی.
یکی چندی تمدن می شناسد.
یکی را راست وچپ راهم ندانی.
یکی در کار وباری نام آور.
یکی را در فراموشی زیانی.
یکی را ختم اهل این جهان دان.
یکی را هیچ همچون داستانی.
یکی را هیچ و نکته نیست در بر.
یکی را رمز ور بر آنچه دانی.
یکی مانند شهرام وسرودی.
یکی را از سرودش شادمانی.
شهرام. ص. *

شاعر شاعران کنون نیماست.
وین ز آغاز چامه اش پیداست.
شعر ما اینک به سامان است.
پیش از این می بود در کم وکاست.
رودکی نخست شاعر ایران.
نخستین شاعر همکنون نیماست.
بود شعر کهن همه در فرهنگ.
...
[مشاهده متن کامل]

چامهء نو خود هنر پیماست.
سر زمین سرزمین به کهنه و نو.
بوده و اینک نوبت ماست.
تا نپنداری ساده می باشد.
سبک نو زیرا بایدش آراست.
کهنه و نو ندارد این چامه.
کهنه و نو یکدگر ویراست.
این یکی به واژگان نوین.
و آن کهن واژگان می پیراست.
آن طبیعی بود از طبیعت گفت.
وین ز فناوری پر غو غاست.
کهنه و نو برادر و خواهر.
آنچنانکه از برای شماست.
دولت چام جاودان باشد.
با سراینده است کدامین خواست.
سبک نو را من می توانم گفت.
خواسته ام را می توانم خاست.
سخت ترین هنر هنر چامه است.
کهنه و نوش برترین کالاست.
دید شهرام هر دو را نیکو.
سبک هر دو راستی زیباست.
شهرام. ص.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
روزگار آدمی زآغاز تا بر خاستی.
کودکی نو باوگی آنگاه هم برناستی.
از ده واز پانزده تا بیست میباشد جوان.
تا به سی آید دگر درهستی اش غو غاستی.
تا که درچل شد دگر ول شد به گفتار کهن.
یا فردی کامل است و تنگنای برخاستی.
سن که در پنجاه آمد زندگی بنمایدا.
آنچه را اندر روند زندگی می خواستی.
لیک گر ننمایدا پنجاه سال زندگی.
مانده دانش زندگی ونیک اندر جاستی.
سن آنکو که به شصت آمد شکستش تو مدان. ای بسا انسان که در این سال خود آراستی.
رفته نی گویش کسی را سن به هفتاد تا رسد.
رفتگان را ای بسا در بیست یا پنجاستی.
رفته آن باشد که رفتی زندگی از دست او.
نی کسی کو سر فراز و بی کم و بی کاستی.
چون به هشتاد رو نماید پاس او باشد روا.
بر همه چون در خور آمد بنگری آغاستی.
گشته نی گویش شکسته یا که باشد استوار.
آدمی دانا بود وز این نگ والاستی.
تا نود آید ز نزدیک و ز دور گفتش بود.
گفته های نیک او تاهست هم بر جاستی.
هر که را زیگار تا صد مینماید برتر است.
فرد قرن خویش باشد روشن از آراستی.
هر کسی از صد به بیش خود زندگانی بایدش.
نزد خود در آرمانی باشد و در واستی.
این زمان و این زمین از بهر فرد واجتماع.
چامهء شهرام گوید بهترین کالاستی.
شهرام. ص.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . .

راهی برو که راه نیکان بود.
الگو بود کسی که میزان بود.
در کار وبار تلاش ها بنمود.
گفتی که خود رستم دستان بود.
هر گز نگو کمال آیین بود.
کمال هم زو نمایان بود.
هر جا کسی به راه آیین رفت.
...
[مشاهده متن کامل]

اندر سنایشان فراوان بود.
راه و روند دانش نمود نماد.
تا نسلها دانند اینسان بود.
هرجا سخنی ناب به دستش داد.
هر چند خود نیز سخندان بود.
در پارسی به خواجه می مانست.
اندر تازی ورای سحبان بود.
فرزانگی را چه ارجها دانست.
خود نیز چو فرزین و فرزان بود.
مغرور به اندیشهء خود هرگز.
ویرا خرد هماهنگ ایمان بود.
در رازوری شگفتها آورد.
دانشوری که سوختهء انسان بود.
زیگار به کار آرمانش بود.
سرمایه اش بداد و آسان بود.
در خواب چو پورسینا به اندیشه.
در بسترش چو ابوریحان بود.
زآغاز زندگی تا به پایان.
بنموده است آنچه شایان بود.
هم به سخن دگر سخن آموخت.
هم به قلم کز نکته دانان بود.
روشنگری و روشن اندیشی.
از نکته های ناب ایشان بود.
تا دیگران به کار آسایش.
آسودگی وی که پایان بود.
آیین وی آیین مردم داشت.
چون میزبان همیشه مهمان بود.
راه بشر روند او باشد.
اندیشه اش برای یاران بود.
خورشید کجا تابش جانش داشت.
هستی از او چون در ومرجان بود.
در کاربرد آرمانها شد.
در آرمان این چنینان رود.
باید چنین به زندگی رو کرد.
باشد که بود در ره اینان بود.
ز آغاز به آرمان خود پرداز.
جاوید کجاش به پایان بود.
این است کسی که خود تویی باید.
تا برتری که جان جانان بود.
شهرا م به آیین سخن گوید.
آیین ما آیین نیکان بود.
شهرام . ص.

ای که بر بام سخن اِستادی.
راستی را به سخن اُستادی.
خوش به آیین سخن پردازی.
خود به آیین سخن پردازی.
ارج مردم بجا می آری.
مرج مردم به جانبداری.
تا سخنگوی زمان می باشی.
خامه را خود راهبان می باشی.
...
[مشاهده متن کامل]

بر فراز آسمان جاداری.
وین جهان را همه مهمان داری.
نوش بادا آنچه را می نوشی.
تا بیانوشند بسی می کو شی.
جرعه ای می به خاک آمیزی.
ارج می را که می پرهیزی.
بادهء ناب به جانها دادی.
ازهمین جای که تو استادی.
ای تو استاد سخن چامه نما.
چامه را بهرهء بر نامه نما.
سخن از پرتو اندیشه بود.
زین روندش به روان ریشه بود.
همچو خورشید که تاریک زداست.
همچو مهشید که آرامش زاست.
جان تو بر نامه ات جاری شد.
چامه ات نامهء گفتاری شد.
سخن ناب تو جانی ناب است.
جان جانان چگونه اش تاب است.
رامش جان و خرد نیکو باد.
تابش دید و گل مینو باد.
همه تاریخ به رامش بادا.
سخن مهر به تابش بادا.
تا بلند است یا که کوتاه سخن.
باد اندازهء تیر و بهمن.
چامه تا باد فراوان بادا.
در ره جان و چو جانان بادا .
چامه ات قاب به دلها بادا.
جای آن چهرهء گلها بادا.
نامه اش برنامهء جانها باد.
تا فراسوی به فرمانها باد.
فرد را ارج بشر آموزد.
تا بشر هست و ز فردش نوزد.
همه تاریخ زچشم آموزی.
بهر اندیشه زجان آموزی.
خامه ات نامهء تاریخ نمود.
ای بسا ارج که بر آن افزود.
این همه مردمی مردم بین.
گرچه چون دیده نه ای مردم بین.
آفرین ای قهرمان بشری.
جان ودلهاست زکام تو پری.
وین سخن بین که سخنگو دارد.
بام دادی است که مینو دارد.
خامه و چامهء تو ارج نمود.
با سرود وساده ات ارج نمود.
هر چه شهرام سخن پردازد.
با ز بنمود سخنها دارد.
شهرام.

روزگاری دوستانی داشتم.
دوستانی همچو جانی داشتم.
در میان آن گروه کم شمار.
راستی را داستانی داشتم.
هم امید زندگانی داشتم.
هم چنانکه زندگانی داشتم.
روز وشب چون تاک تیک اندر گذر.
از خوشی از دوستانی داشتم.
...
[مشاهده متن کامل]

راستی اندیشهء دیگر نبود.
نی سخن از باستانی داشتم.
خوش بدم هم آن چنان که برشما.
چون بهاران بوستانی داشتم.
دفتر اشعار بود و فلسفه.
پندهای رایگانی داشتم.
هر کجا بودم نیاز دوستان.
راههای شایگانی داشتم.
سالها بگذشت چونان روزگار.
من گمانی جاودانی داشتم.
روزگارم خوش بد وپیروز هم.
این یکی را آسمانی داشتم.
یاد یاران را خوشی دانم همی.
خوش به حالم شادمانی داشتم.
هرگزم اندیشهء دیگر نبود.
جز مگر اندیشه گانی داشتم.
پند واندرزم تلف می کرد گاه.
آرمانی آنچنانی داشتم.
پند یارانم که شیرینی فزود.
هم به پای آرمانی داشتم.
گاه گلزار وخزان اندر گذر.
در روندش سالیانی داشتم.
نام بردار می شدم ای یاوران.
یاوران ارج دانی داشتم.
دل نمی برد از دل من هیچ کس.
دلبران را مژدگانی داشتم.
خواندن وبنوشتن و اندیشه بود.
چون خیال قهرمانی داشتم.
گاه خواندن سبک خود شهنامه را.
یادمان پهلوانی داشتم.
روزگار من که بهر علم بود.
مر به کار دلستانی داشتم.
یار تا باشد مرا با دانشی.
پس بگویم خان ومانی داشتم.
گاه وگه سبکی دگر در کار بود.
اندهش بریاورانی داشتم.
گر از آغاز زندگی بود آشکار.
از سرانجامش نشانی داشتم.
سال نو اندیشه نو با آرمان.
این چنین یا آنچنانی داشتم.
دانش و دانشوری در دِغ من.
دوستانم دشمنانی داشتم.
هر کسی در کار خود اندیشه اش.
گر چه من هم کادانی داشتم.
با خوشی دوستان خوش می شدم.
خوش بحالم خوش زبانی داشتم.
گاه پرسش می شد از اندیشه ام.
یا که من چون بگذرانی داشتم.
گرالف از کار وبار خویش گفت.
سین وجین میهمانی داشتم.
هر کسی در کار وبار خویش بود.
گر چه روزی روانی داشتم.
واو از خودرو بگفت یا از زمین.
یا و با را پشتبانی داشتم.
گاه وبیگاهی گله در کار بود.
از کسانی آرمانی داشتم.
وقت آدم می شود گاهی تلف.
از نشست وخاست خوانی داشتم.
ارج زی باید بدانی دم به دم.
تا بخواهی پاسبانی داشتم.
گاه روزا شب بیدار وکتاب.
تا به دانست هم کرانی دشتم.
دوست آنجا که کران گیرد زتو.
دیدمش اینک زیانی داشتم.
دوستانی هم بود چون جان تن.
تن اگر افتد روانی داشتم.
دوستان اندر جدایی چاره چیست.
چاره های جاودانی داشتم.
جیفهء دنیا زند چون راه را.
تا بخواهی دل گرانی داشتم.
هر کسی اندیشهء خود می کند .
من به کار دیگرانی داشتم.
گاه در اندیشهء یونان شدم.
گاه رمز هندیانی داشتم.
گاه اندر رازهای آسمان.
گاه سبک آسمانی داشتم.
از اروپا و زچین ودیگران.
سبک این وسبک آنی داشتم.
خندهء جاهل ملالت آور است.
خندهء موزی ندانی داشتم.
موزیان در کار موزی یکه اند.
گمراهی بد دلانی داشتم.
خوش به کار آنکه چاکر پیشه نیست.
حرفها را چاکرانی داشتم.
دشمنان من زبان آور شدند.
گاه هم بد داورانی داشتم.
اشتباه خویش را گر چاره هست.
در در ستی ناکسانی داشتم.
هیچ کاری نزدشان نبود درست.
جز که در راه خسانی داشتم.
گر که میدیدم در ست گوید به من.
راستی را در نهانی داشتم.
باطل خود را نهد بهتر زحق.
از غرور خود چه دانی داشتم.
بد به کار آن گروه بد سگال.
بد سگالان را امانی دشتم.
من به خواب و آن گروه بیدار بود.
من به وارونه غمانی داشتم.
آن گروه آمادهء هر کار بود.
من به هر کاری عنانی داشتم.
آنکه بی باک است دارد زندگی.
من سخن از مردگانی داشتم.
در بهانه آن که کم دارد سر است.
بی گمان من هم گمانی داشتم.
در سخن کم نیستند اهل سخن.
کاردان را با رجانی داشتم.
هر کسی اندیشهء امروز داشت.
من به جاوید کمانی داشتم.
زندگانی را کناری داشتم.
زندگان را همگنانی داشتم.
بود شور زندگی اندر سرم.
ای خوشا که گفتمانی داشتم.
راستی ای یا دروغ باور نشد.
نزد خود خوش باورانی داشتم.
نوبهار را گر خزان اندر پی است.
نونهالان را سرانی داشتم.
سروران را روزگار از دست برد.
روز هارا من شبانی داشتم.
می نویسم برگه های چامه را.
در نوشتن راز مانی داشتم.
میهمان این جهان باید رود.
این جهان را دار فانی داشتم.
دار باقی جاودان می بایدش.
دار فانی سالیانی داشتم.
گل در این دنیا نمی روید دگر.
روزگاری کم ز خوانی داشتم.
خوان دنیا روزی دنیا شود.
هر چه باشد سایه بانی داشتم.
خواب وبیماری و مرگ و زندگی.
راهزن را رهبانی داشتم.
چون به قدرت تکیه زد آن ناسپاس.
آنچنان هم عارفانی داشتم.
سر نمی دانست از پا رنگشان.
بی خودی بیگانگانی داشتم.
آن همه اندرز و پند وزندگی.
پس تو میدانی نمانی داشتم.
برزمین این مردمان چون اختران.
شهر را من کهکشانی داشتم.
این شکم را می توانی سیر کرد.
بهر مغزم آب ونانی داشتم.
تا روان را بی خوراک بگذاشتند.
نیم آدم همگانی داشتم.
سوک را بهر شکم برپا کنند.
سورشان را کشتگانی داشتم.
این همه تاریخ سر تاسر نگر.
بنگرید چون مردمانی داشتم.
هر کسی را راه خود بینی رود.
اجتماع را فرد بانی داشتم.
دانش و فرزانش وآیین وراز.
بستهء ببریده گانی داشتم.
عالم وعارف جانی و خدوم.
هر کدام را این همانی داشتم.
هفت خط وختم روز گاررا.
زاهد وچون عابدانی داشتم.
هر پدیداری بود اندر جهان.
همچو اینان مردمانی داشتم.
راه خود می رو نه راه دیگری.
گر چه من هم همرهانی داشتم.
فرد باشد بی نهایت رازهاش.
نیک وبد را نکته دانی داشتم.
این روندی بود اندر زندگی.
کشتی اش را باد بانی داشتم.
بشنوید این شعرها را اهل دل. کور وکر را تا توانی داشتم.
یاد من از دوستان خوشنود باد.
بهترین از انس وجانی داشتم.
یادشان خیر است اندر هر کجا .
یادگار از نیکوانی داشتم.
گام گام زندگانی راه راه.
اندک اندک جان ستانی داشتم.
اندک اندک می شدم تنهای ره.
همرهان و رهروانی داشتم.
از هزاران آدمی یک آدمی.
دیگران را همزمانی داشتم.
چون زمانه بنگرید بر آدمی.
دورشان زی وزمانی داشتم.
یا به سان دیگرانی در خرد.
کاش یک یکشان رمانی داشتم.
یا به سان اختران در آسمان.
یا گلستان و گُلانی داشتم.
کمتری هم بود مانندسروش.
کاش با ایشان میانی داشتم.
برخ را چون اهرمنها بنگرید.
دوربادا کوربانی داشتم.
مردمان برتر بوند از هر کران
برتر از هر ایزدانی داشتم.
گر هزاران کس بخوانند یک سرود.
هر یکی را یک معانی داشتم.
پرتو این آسمانها آفتاب.
ورنه دیگر تیرگانی داشتم.
اختران وماه وخورشید وفلک.
گرمی خورشید شانی داشتم.
هست فردوس آفرینش بنگرید.
از خدای خود چنانی داشتم.
ای خدا این چامه بر دلها نشان.
تا روند از شاعرانی داشتم.
نیک شد شهرام اگر چامت کنون.
چامه را برعاشقانی داشتم.
شهرام. ص.

همه آزمون است نیکوش دان.
همه چشم باشد تو ابروش دان.
شهرام.
اینکه انسان درزمینش زندگی سامان شود.
این پدیداری که از خاک است وجاویدان شود.
مرد وزن بوده است و از نسلی به نسل افزون شود.
در کویر و کوه دشتش بین که خان ومان شود.
خانه ای را آفرید شاید بود آرامشش.
...
[مشاهده متن کامل]

اندک اندک خانه و شهری که آبادان شود.
رفته رفته مرزها و مردمان انبوه شد.
تا شود کشور پدیدار و یکی ایران شود.
دوستی و جنگ اندر مرز ها آمد پدید.
گاه باشمشیر و تیر وگاه با پیکان شود.
این همه ازبهر خود بوده است سختی و خوشی.
تا که جای خود بدارد یا سر از خویشان شود.
دانش وفرزانش و آیین وراز آمد نمون.
بهر آنکه زندگی نیکو سر و سامان شود.
جفتهایش را هزاران آرمان اندر سرند.
هم امید وآرزویی بهر فرزندان شود.
گاه باشد مرد وزنها نیست خود فرزندشان.
یا بود مرد وزنی تنها نه از یاران شود.
آن یکی دارد پسر از بهر دختر بی قرار.
یا که دارد دختر و بهر پسر نالان شود.
یا که دارد پور نیکو دختران نازنین.
در فسوسی که آرمانش کارکارستان شود.
کس بود بیمارباشد تا که دارد زندگی.
تندرست پندارد ار بود زندگی چون جان شود.
هست یک سرمایه دار با نان خشک و آب شیر.
وآن دگر را هر چه باشد در شکم انبان شود.
تا که سرمایه شناسی نیز فرهنگ در روند.
مادی است ومعنوی در کار این انسان شود.
گر بخود آید شود بهتر ز پندار بشر.
ور بخود ناید به چون خفاش آویزان شود.
این خدایی که نمود جان و روان و هم خرد.
هر کنش را واکنش نی کم ویا چندان شود.
یک یکی و دهدی و صدصدی زودی رود. خاک گردد در زمین و جان سوی جانان شود.
ارزش هر کس نمایان است در نزد خودش.
نیک و بد در آدمی گرد آید و خود آن شود.
پس تو خود خود را تراشی بت تراشی می کنی.
هان که پاداش و سزایت چون بد ونیکان شود.
هر کسی یزدان شناس شد در روند راستین.
کار و بار زندگی از بهر وی آسان شود.
چامهء شهرام مانند یکی آیینه است.
آینه از بهر هر دانا و هر نادان شود.
شهرام. ص

بنام خدا وند دانشوری .
که دانشوری آورد سروری.
به نام خداوند گفت ونوشت.
که این ارج دارد به باغ بهشت.
به نام خداوند فرزانشی.
که این ارج دارد به هر دانشی.
به نام خداوند آیین گذار.
...
[مشاهده متن کامل]

که برتر بود ارج آن از شمار.
به نام خداوند فرزانگان.
که فرزانگان روشنای جهان.
به نام خداوند راز آوری.
ز راز آورانی که خوش بنگری.
به نام خداوند برتر هنر.
که مردم شود از هنر نام ور.
به نام خداوند فرهنگ ساز.
که فرهنگ سازی کند سر فراز.
بنام خداوند خط و قلم.
دوات قلم شد زآب وگلم.
به نام خداوند گفتارمان.
ویا آزمون و یا آرمان.
چو دانش نباشد که ما نیستیم.
نگر کن زدانش کجا کیستیم.
به مادی نگر کن ویا معنوی.
توان زمینی ویا مینوی.
نگر ارج مردم خدا داده است.
برای خردورزی آماده است.
بشر بین که آیین وی رادی است.
نخست مرج رادیش آزادی است.
خداوند مهر و خداوند چهر .
و جاوید مردم فرای سپهر.
به نام خداوند نو آوری.
به هر ساز و کاری که خود بنگری.
از این بگذری آنچه را گفته ام.
به مانند گوهر بسی سفته ام.
نیایش تورا باشد ای اورمزد.
ز آزاد مردم چه زن یا چه مرد.
حماسه چنین است وپیروزی است.
زیزدان چه گویی ورا روزی است.
خداوند فرزانهء مهر بان.
مگر آنکه پوید چو آهرمنان.
خداوند پیرای نیک از بدی.
به مانند تاریکی از روشنی.
زشهرام تااین سخن یاد باد.
زیزدان جهانش که آباد باد.
شهرام. ص.

می آی که اندر دل ما قند آب کنی.
تا کی دل پر ز غمم را کباب کنی.
گیسوی فروهشتهء خود تاب می دهی.
ما را به یاد شب و روز و رباب کنی.
لبخند اگر زنی و نگاهی به من کنی.
بر دیدگان من بنگر پر از آب کنی.
...
[مشاهده متن کامل]

زرین کله بر سر چو نهی سرو قامتا.
بشکسته زسمت کُلهت آفتاب کنی.
آیین ما که آیین دلبری بود گلم.
در دلبری فرزانه ای تا که ناب کنی.
با ناز و با کرشمه ات غوغا کنی بسی.
دریاب تا به کیم در تبم یا که تاب کنی.
شهرام غزل سرود و یارش چنین نمود.
ما را سروده ای یا چام خود را که باب کنی.
شهرام. ص.

مهر آن است که نهان باشد.
مانندهء جانان و جان باشد.
تا به آستان مهر روی آری.
بر فراز هفت آسمان باشد.
یار آن است که مهربان باشد.
گر شنیدستی که همان باشد.
جان جانان گر آرزو داری.
...
[مشاهده متن کامل]

دلبرت دلبری مهربان باشد.
داستانی از مهر خویش بگوی.
روزگاری که گلستان باشد.
بلبل بوستان غزلخوان است.
دل بباید که نکته دان باشد.
مهرورزی که در جهان باشد .
پس بهشت است و جاودان باشد.
ای که جاوید زندگی خواهی.
رمز و رازش اندر نهان باشد .
خواست شهرام چامه ای گوید.
تا به کام و دل دوستان باشد.
شهرام. ص

ز من بشنو دل آرام منی تو.
سبو و باده و جام منی تو.
از آغاز عشق می گوید به آواز .
بسوزی پخته و خام منی تو.
سر آغاز و سر انجامم توهستی.
فرا آغاز و انجام منی تو.
روند زندگی جز این نباشد.
...
[مشاهده متن کامل]

چه گویی دردی آشام منی تو.
بجز مهر تو در دل هیچ نبود .
سر آغاز و سر انجام منی تو.
بتا بر بت پرست خویش بنگر.
بگو آزاد و هم رام منی تو.
به خورشیدی جهان افروز مانی.
چراغ روشن بام منی تو. به گلزار چمن در چشم ودر دل.
به بوی زندگی کام منی تو.
هزاران بیشماران رنگ بینم.
کم و بیشند و گلفام منی تو.
سرود وسادهء بسیار دارم.
سرود وساز و هم چام منی تو.
به مانندت نباشد سرو در باغ.
به باغ بود همگام منی تو .
از این چامه که این نامه نویسم.
نوشتم که دل آرام منی تو.
بخواندی و بگفتی دلبر من.
کنون دانم که شهرام منی تو.
شهرام. ص.

هستش خدا مثال یکی پادشای پیر .
الگوی خداشناسی به نزد دهتیا.
بنگر به " حاجی بازاری بی خبر از خدا".
کش هست الگوی خداشناسی شهریاتا.
گویند که انتفام بگیرید بود حرام.
یک گفتمان بود زبر تاتی واتیا.
...
[مشاهده متن کامل]

سنجش کنید مردمان روستا وشهر.
هم پیده و نیز خود خاتی واتیا.
ما روستاییم و شما شهری می بوید.
یا ما دهتیا و شما شهریاتیا.
هم پشت کوهی اگر خوانید باشماست.
ما نیز خوانیم شما را سرراتیا.
شهرام پاسخ بهار را بداد اگر.
خرده نگیرند به ما سور و ساتیا.
شهرام. ص.

عشق ورزیدم و عقلم به شکایت برخواست.
سایهء هستی ما بین ز چه رایت بر خواست.
دیر گاهیست که من دیر مغان می سازم.
نیک بنگر که فرزند به غایت بر خاست.
از هنر آنچه نمودم همه از خود دانست.
نیز بر دعوی میراث و ضمانت بر خاست.
...
[مشاهده متن کامل]

راز آیین که در دانش و دانشکده است.
رمز خود یافت نه از راه امانت برخاست.
دیر گاهیست که من خاطره ها انگیزم.
همه را از سر خود دید وبه آیت بر خاست.
هر قلمرو که ببینی همه از آن من است.
پس چو پروردهء دستم به صبایت برخاست.
هر چه نیکی تو بیابی همه از من می دان.
غیر آن را که در ره به عداوت برخاست.
گر که عشق راه سلامت را نمی داند هین.
پس چرا برسر عقل این همه راحت برخاست.
بجز از عقل و بجز عشق چه ها می بینم.
که بر این ره بفزودند وحکایت برخاست. اول و آخر این کهنه کتاب بر جاهست.
جاودان آنکه بپیمود وبه قامت برخاست.
باید و است و اگر از آنچه وشاید و بود.
همه را نیک نگر بهر چه رایت برخاست.
دانش و فرزانش و آیین و راز و همه را.
بهر خود خواسته یارم به عنایت بر خاست.
خواست شهرام که تا چام بلندی گیرد.
عقل و عشقش هر دو در پیش و ندامت بر خاست.
شهرام

راستی یارمنا در عشق بازی تاقی.
شب به مشکوی تو ماند مه تو را ای ساقی.
پر دهان تو در و چون اختران در پرتو.
گردنی چون گردن قو دریمی و شاقی.
در خرامیدن تو سرو فرو ماند باز. چون خرامیدن تو سرو بود تا باقی.
...
[مشاهده متن کامل]

راز ابروی تو از راز جهان برد گرو.
وآنچه در نام ودلیری شهرهء آفاقی.
در حریم حرمت گر که بود احرامی.
یا اگر دیده و بشنید زکسرا تاقی.
گاه آن است به خورشید فشانی پرتو.
برزمین گام زنی هم به رقیبان آقی.
با توام خاک خدا از باغ فردوس به است.
بی تو ام باغ برین شورهء بی ارزاقی.
شیوهء خوب غزل ازشیوهء نازت بود .
ورنه بی تو چه بود قشلاقی و ایلاقی.
نبود عشق مگر سر که به پایت باشد.
ور نه دور از خانهء عشق فتی بی راقی.
ای خوش آن راه که از گردنهء عشق رود.
تا کنون شهرام بین در ره خود تریاقی.
شهرام. ص

در گردش گاه و مکان آسمان یکی است.
شیرازهء مکان وزمان همچنان یکی است.
تاریخ را حکایت ز اقوام نوشته اند.
نیکو نگر که فرزانش این و آن یکی است.
یک شب ز هزار شب اگر می توان غنود.
آنجاست که قصهء دل و داستان یکی است.
...
[مشاهده متن کامل]

آمد بهار و سیل دمید و لاله زار کشت.
باشد خزان اگر نه با بلبلان یکی است.
ویرایش و پیرایش و یا بیش و کم شدن.
باشد هنر آنجا که دل با دلستان یکی است.
خرد و کلان به سود زیان در کار می شوند .
هر جا که دولتی است به سود و زیان یکی است.
فرمان اگر ز کس نرسد جشن می شود.
آنجا که فرد وجامعه را هم زبان یکی است.
شهرام خوش است که از سرایندگان شده است هم.
آری ازیرا سخن سرایندگان یکی است.
شهرام. ص

زنبق مهر چه خشنود به فروردین است.
هر پدیدار که آید به نماد آیین است.
نو بهاران که خرم دشتها میباشند .
عشق را چامه به مانندهء فروردین است.
سبزهء کوه نگر کز آبشاران روید.
دره ها دامنه ها پر زگل ونسرین است.
...
[مشاهده متن کامل]

شب چراغ لاله ها در چمن مهر نگر.
روز را ونیز شب را به گمان پروین است.
آفتاب اندر بهاران داد خود می دارد.
ماه خرداد به کار عشق چون فرزین است.
پیشکشهای بهاری زندگی افروز است.
نگه اردیبهشت شهریست تا آذین است.
صد بهاران بیش باشید وبود پیروزی.
راستی آینهء چامه سرودن این است.
همهء روز به صبح و همهء سال بهار.
چام شهرام به آیین وچه آهنگین است.
شهرام.

خواب میدیدم و یا خود راستی آنهایند.
این پریسا دخترانی که سخن را رایند.
یار سرمست چو ازچام پیاپی می گفت.
هنر آن نیست که از بهر هنر آرایند.
یار من چشم به من دوخت و دل را بربود.
راستی را که از این دست بسی زیبایند.
...
[مشاهده متن کامل]

از کمانخانهء عشقش آشتی می بارید.
تیر های عشق اینند اگر والایند.
شهروند کوی یار خودمم ای یاران.
گر چه هر سرو بجویند سهی بالایند.
روی ماهش که با چشمهء دل خودارد.
هر کجا روشنی دیده نهند آنهایند.
پستهء خندهء او لعل و گهر می جوشد.
هر کجا هست عسل قند وشکر پیمایند.
ناز بنمود ومرا چامهء دیگر آموخت.
چام من ناز وی است زین روی هم یکتایند.
باز شهرام یکی چامهء فرخنده زدی.
نازنین دلبرو دلجوی تورا اینهایند.
شهرام.

نیم شب مرغ غزل خوان به سراغم آمد.
درتماشاگه گل بوده به باغم آمد.
دفتر چام گشاییده تفال میزد.
گاه از باغ سرود یا که به راغم آمد.
گاه سرزنده زآواز هزارم می کرد.
گاه افسرده نمودم همه راغم می کرد.
...
[مشاهده متن کامل]

شور شیرین بنمود تا که زیارم می گفت.
از زغن بود گهی یا که چوزاغم می کرد.
سر خوش از بادهء لعلم که به ذوقم افزود.
یا فریباتر از این همه لاغم می کرد.
برد سرمایه مرا آنچه توان داشت به دست.
بود سرمست نهان یا که سراغم آمد.
آفتاب آمد وآفاق چراغانی کرد.
هر کجا زر بفشاند باز چراغم آمد.
نیک شهرام زغم داد سخن می دارد.
شاد باشید امید است کجا غم آمد.
شهرام.

از دیر به کاج که می گفتند کاژ.
چندانکه به ساز می گفتند ساژ.
امروز به روز همه روز می گویند.
دیروز به روژ می گفتند باژ.
جای گله ای نیست بنگر امروز.
پاساج نگفتند و گفتند پاساژ.
اسپید به چون آج نمی گفتندی.
...
[مشاهده متن کامل]

مانند دگر واژه بگفتند آژ.
آن سرو قدان درّ و گوهر به دهان .
تاجی که به سر داشته اند گفتند تاژ.
امروز به دارایی مردم نگرند.
آن روز چه می گفتند می گفتند باژ.
شهرام چنین مهر کهن در دل دار.
دلدارنباشدت شبی باشد داژ.
شهرام.

ای خوش به حال یاری در نزد یار باشد .
اندر اتاق خالی در کار وبار باشد.
در خانه روی آرد آید به پیشوازش.
آغوش را گشوده در انتظار باشد.
چون گلستان و چون گل همراه یکدگر هم.
این بهر زندگانی وآن بهر یار باشد.
...
[مشاهده متن کامل]

آن یک به سان بلبل از گل زند سخنها.
وآن دلبر دل افروز با برگ وبار باشد.
گر کودکی بدارند آرند نیک بارش.
آنجا که این روندش از کردگار باشد.
در گفتمان هستی از چهر ومهر گویند.
آیین این چنین از خوی نگارباشد.
شهرام را بباید سر تا به پا ببوسید.
آنجا که چامهء او آیین گذار باشد.
شهرام. ص.

عشق افزون می شود از جان شمع.
روشنای جان ز غم جانان شمع.
کوی هستی و نشان از بی نشان.
گرمی دستش دل سوزان شمع.
بزم عشق و راز هستی آشکار.
از فروغی شعله زد از جان شمع.
وصل را دوری بود گر عافیت.
...
[مشاهده متن کامل]

چاره اش از دیدهء گریان شمع.
عاشقی شوریده را با خود برد.
این بود آغاز بی پایان شمع.
طرهّء شب تا بگیرد راه روز.
چلچراغش گیسوی افشان شمع.
زندگانی هر کجا تا خانه کرد.
سایه اش در پرتوین لرزان شمع.
اشک عاشق خون پاکش می بود.
جان نثاری می کند باران شمع.
این معمایی که خواهی بر گشود.
ساده بین از بینش آسان شمع.
بی زبان دل نمی داند کسی.
این همه ایثار خان و مان شمع.
هر کجا سر حلقه ای پروانه وار.
آب رویش حکمتش ارزان شمع.
این همان هست آینه آیین چشم.
جان نماید از رخش دامان شمع.
گر سفیر عشق را فرمانبری.
شو سراپا شعله از ایقان شمع.
هم به مردم هم به هستی داده باد.
هم به شهرام ای خدا عرفان شمع.
شهرام. ص.

برای آنکه دو فنجان ز چای داغ بنوشم.
به سادگی بشتابم چو کوره ای که به جوشم.
بهار وفصل گلش بو که چای خوش دم وخوش بو . زدست یار بگیرم لباس عید بپوشم.
به مهر و بهمن ومرداد سماوری که خروشد.
چنان بود که تو گویی سخن به دل همه گوشم.
...
[مشاهده متن کامل]

اگر چه کوزه گران را به هیچ وجه نتوان گفت.
که دست شیشهء رنگین چو دست یار به دوشم.
به رنگ سرخ اناری نبات و قند به پهلو .
به سان طوطی خوش خوان بیاورید به هوشم.
چو خستگی شب وروز مرا زکار به دارد.
به یاد چای بیفتم بنوشمش که بکوشم.
به چهر ومهر به یزدان که چون فرشته گذارش.
نگو گران نخریدم که تا گران نفروشم.
نگر که ساقی یکتا بجای عهدو وفا کرد.
بهشت گفت وشنیدی شهرام کنون به نیوشم.
شهرام. ص.

جان و جانان بتوان دید به همراهی چشم.
دل وجان دیده شود در خم والایی چشم. چو شود اندیشه سرگشته ز رازی دیدن.
نیست تنها خواستن بودن شهلایی چشم.
دیده دارد سخنانی که زبانش نچشد.
تا بیابی نگر و گردش و بینایی چشم.
...
[مشاهده متن کامل]

رازهایی بی شمار اندر نشان دیده بین.
روز وشب اندیشه در اوج معمایی چشم.
عشق را چون آفرینش نیست هر گز ارجی.
گر که میزانش نباشد ژرف پیمایی چشم.
تا که نا گفته نماند چشم دل روشنی ات.
جان ودل خواهد جهان را از پریسایی چشم.
چون به گلزار روی از گل و بلبل بنیوش.
گوش دار و بوسه زن قصهء رعنایی چشم.
هر چه اندیشه کنی دیدهء پوشیده کنش.
ای به چشمی را بگو گاه ز ترسائی چشم.
گر چه شهرام غزل از چشم می گوید سخن.
زین همه جان سخن جان تماشایی چشم.
شهرام. ص.

زین غزل خم را به خم آورده ام.
باده را در جام جم آورده ام.
گر که غیر از این کنم ای نازنین.
غمزه ای فرما که کم آورده ام.
ارغنون چون زهره در رقص آیدت.
تا که من این زیر وبم آورده ام.
بو که خورشیدی درخشان بر دهد.
...
[مشاهده متن کامل]

عکس آن در می به هم آورده ام.
در دمم در دم که دم شد دام تو.
دام و دم در دم به دم آورده ام.
روز و شب بر ابلقی دور فلک.
یا به غم یا خود به نم آورده ام.
چرخ را در کشتی این زندگی.
من زهستی نی عدم آورده ام.
هر دمی دریا به شوری دیگر است.
نیستی را هم به چم آورده ام.
گفت شهرام از سپاس ای کردگار.
قلزمی هستی به یم آورده ام.
شهرام. ص.

امروز با پیامی لطفی نمود یارم.
وز مهر ورزی آری خوش می رسد بهارم.
دوش از خمان جادوش وز پیک همچو آهوش.
جامی به کف نهادم بر جان بزد شرارم.
روشن به سان لاله جامی مدام نوشم.
زیرا از آن دو نرگس پیوسته در خمارم.
...
[مشاهده متن کامل]

همراه هر سپیده پیک صبا به رایش.
با مشک ناب کویش در دشت و کوهسارم.
صد کهکشان مهسا هر لحظه در گمانی .
خورشید آفرینش اندیشد از شکارم.
با کس دگر نگویم رمزی ز عشق هرگز.
باشد که عاشقی را در چشم دل نگارم.
مارا به از ستایش با دوستان شناسند.
بیگانگان عشقش جویند کار زارم.
شهرام ار ز بودن رمزی نشان نماید.
بی نازنین نتابم پندار روزگارم.
شهرام. ص.

مارا بنگر سرودهء ناب می زنیم.
ای یار من چه با آب وبا تاب میزنیم.
گفتم غزلی را برای یار گفته ایم.
باشد روان گویی که می ناب می زنیم.
این چام اگر نبود که مردم چه می نمود.
مردم اگر نبود کجا چاپ می زنیم.
...
[مشاهده متن کامل]

این است هنر که مردم را زندگی دهد.
آن است برنده که برش کاب می زنیم.
دفتر به دفتر و دیوان به دیوان سروده ایم.
بهر دماغ وبر دل خوش یاب می زنیم.
شهرام برای خدا هم شده بگوی.
بیدار گوی کجا ز بر خواب می زنیم.
شهرام. ص.

یاورانیم و بسی روی در آن روی کنیم.
مست آن کوی شویم و خانه زان کوی کنیم.
خویش را در کار وبار زندگی اندازیم.
جاودان هر که بویم نیک از این روی کنیم.
می آگاهی زدست یکدگر برباییم.
گرم دل گشته دماغ خویش خوش خوی کنیم.
...
[مشاهده متن کامل]

سیر در سیر نوردیده که زی یابیم باز.
چون نسیمی زان سپس روی به آموی کنیم.
واله لاله شده چون سرو در باغ برین.
چون روان جویباران در آن پوی کنیم.
سبزهء سبز چمن را سبز و رویا بینیم.
آفرینش آبی باغ زیم جوی کنیم.
راه شهرام به این گام بباید پیمود.
زندگانی گر که خواهیم بسی بوی کنیم.
شهرام. ص.

منبع. عکس فرهنگ پاشنگ
دیواندیواندیواندیواندیوان
سرود من بود از روی خوبان.
هیاهوها کجا با هوی خوبان.
بتا بر بت پرست خود نگر کن.
که همواره بود در کوی خوبان.
از آن باده که در باغ بهشت است.
پذیرفتم من از اسبوی خوبان.
اگر رهرو شوی در مهربانی.
...
[مشاهده متن کامل]

شوی رهروی اندر روی خوبان.
دلا همواره اندر یاد او باش.
چو پیکی آیدت از سوی خوبان.
مرا کار سرودن نیک آمد.
که تا پویم چنانکه پوی خوبان.
دل من در هوای روی خوبان .
بود پیوسته چون ابروی خوبان.
اگر شهرام سرودش نیک افتد.
بود آبشخور آن خوی خوبان.
شهرام. ص.

باهنر سبز و سرخ وسیه چردی است.
بی هنر همچنان رخ زردی است.
نزد خود نزد خلق نزد خدا.
در کجا نامرد همچنان مردی است.
گرم رو باش ای جوان دلیر.
داد خرداد و بهمن سردی است.
اجتماع از تو آنچه می خواهد.
...
[مشاهده متن کامل]

پایه است و دگر پایه اش فردی است.
ای جوان به مفتش نمی ارزی.
آنچه می ارزد جوانمردی است.
خواست شهرام چامه ای گوید.
روزگاران همچو یک کردی است.
شهرام.

در قاب غزل جای تو را می بینم.
واندر غزل آوای تو را می بینم.
هر بیت بود ستایشت می باشد.
در صدر نگر رای تو را می بینم.
بنگر به عروض عارض تو می خواهد.
چون نقش که ایفای تو را می بینم.
...
[مشاهده متن کامل]

خود نیز در آغاز تو را می خواهم.
وز ضرب که جا پای تو را می بینم.
در قافیه ها قول تو را می خوانم.
هر جای ردیف جای تورا می بینم.
در عشق گل روی تو ای سرو روان.
جام و می و پیمای تورا می بینم.
هر گاه که شهرام غزل پردازد.
پایان نگر امضای تورا می بینم.
شهرام. ص.

نفس را خود عادتی است کهن.
که روندش روا ببایستی.
گر نباشد روا روند ورا.
ناروا از کجاش بایستی.
کشتی نفس را کار گردانی.
زانکه کشتی را ناخدایستی.
تکیه گاهی ستبر می شاید.
بهترین بهان خدایستی.
...
[مشاهده متن کامل]

بی خدا ناخدا کجا گردد.
که درستی وراست جدایستی.
چام شهرام تا بخوانی خود.
برش چام او بجایستی.
شهرام. ص.

ای جوان روزگار به باد مده.
باد خود را به هر شراب مده.
چام را نتانی که بسرایی.
سخنت را آب وتاب مده.
نیستی اگر چار زبانه کنون .
لهجه را بیداری و خواب مده.
ورپشیمانی و نسرایی پس.
...
[مشاهده متن کامل]

رو به خط نیاور شتاب مده.
دانش ساز گرت نمی باشد.
پنجهء بربط و تار تاب مده.
ور که آوازت خوش نمی باشد.
شاد می باش و بی کتاب مده.
گر مهارت نیست از برای شما.
پز آن به هیچ باب مده.
چونکه دانشوری نمی باشی.
داد از گفته های ناب مده.
تا که دانش دین نمی دانی.
بود خویش را التهاب مده.
این برش را سرود شهرام پس.
جز به دست مه و آفتاب مده.
شهرام. ص.

همه دارند هیاهوی جهان یعنی چه.
زین هیاهوی بجویند امان یعنی چه.
آفرینش همه از آب نهادی دارند.
وین همه تشنه آن آتش جان یعنی چه.
عشق را نیست شکیبایی اگر در هستی.
دود بی این همهء عاشق آن یعنی چه.
...
[مشاهده متن کامل]

خرد وعشق اگر بادهء فردوس زدند.
دگر این خشم و دگرسانی آن یعنی چه.
هرکه دارد منشی برتر از هرچه که هست.
نیست بنشسته در این باد وزان یعنی چه.
بوی گل عشق به دامان صبا می ریزد.
راز آن سوز وگدازش زمیان یعنی چه.
دفتر عشق که جان و دل ودلبر باشد.
لاله سان شیفتهء باغ جهان یعنی چه.
سخن از بلبل بستان اهورایی گفت.
گر چنین است و شهرام چنان یعنی چه.
شهرام. ص.

آن کیست که صد سوداش اندر سر نیست.
یا آنکه که هزار سوداش خود دیگر نیست.
سرمایه و دلداده و دلبر بر چیست.
اندیشه مگر با پسر ودختر نیست.
آن کیست که اندیشهء امروزش هست.
واندیشهء دیروز به یک دلبر نیست.
...
[مشاهده متن کامل]

وآن یک به یکتایی او رهپوی است.
وآن یک به تندیس به دل پیکر نیست.
مانند بتی که بت پرستش نبود.
هرچند که بت نیست مگر سرور نیست.
دیگر به سرود اندر یاران چه پسندید.
هر کو که هوای دلبرش در بر نیست.
شهرام هوای بتکده در سر داشت.
وین چامه مگر آینه اش اندر نیست.
شهرام.

از این سپس که پای بهار است و رست گل .
بنشین به پای گل ودست به دست کل.
می نوش که فصل بهاران گذر کند.
خوش باش بامی ناب و پای بست گل.
اینک گل است که سر از غنچه واکند.
تا خود شود همایشی با نشست گل.
...
[مشاهده متن کامل]

گل بر فراز هر آنچه خواهی بود ببین.
این است که سخن بود از است وهست گل.
شهرام نخست چام بهاری سرود همین.
تا بوده وبود هست چامه زهست گل.
شهرام. ص.

نیوش را سخن هست ونیست بگذارید.
اگر که هست اگر نیست ، بیست بگذارید.
به زیر صفر چون شمار میکنید همه را.
برای خودتان همه بیست بگذارید.
اگر به تابلوی بیست نگر کنید آری.
بهای پول خریدهر کسیست بگذارید.
...
[مشاهده متن کامل]

پزی خود چو پوکی دیگران خواهد.
اگر که هست بود یا که نیست بگذارید.
بگو به من زچه رو روگرفته از مایید.
بدین روند وروش گفته چیست بگذارید.
به یار ما برسان اگر دلبری این است.
چو این سرودهء شهرام دلبریست بگذارید.
شهرام. ص.

ای دل بسوز تا زدیده اشکم روان شود.
ای لب بدوز تا که زبان دیدیگان شود.
گه اشک شوق به چهرهء من نقش میزند .
گاهی دگر چو خون جگر رایگان شود.
درمان درد عشق مگر اشک دیده نیست.
تا دل از این روند به دلبر نشان شود.
...
[مشاهده متن کامل]

دوزخ اگر دل بسوزدش می شود بهشت.
در کیمیای باور من بی گمان شود.
تا با کمان دو دیده به مژگان بدوخت دل.
دیدم که اشک آینه وارش روان شود.
زین رهگذر یک گل سرخ پیشکش کنم.
تا خنده را به چهرهء لب آشیان شود.
شهرام چهرهء گل خوش بود اگر.
هرگز کجا چو چهرهء یار مهربان شود.
شهرام ص.

تا درپناه خدای راد می بویم هین.
این است پناهی که بود حق و راستین*
هر کو به راه حق رود و حق بودش یار.
خورشید پیروزمندی بودش در آستین. *
خواهی که بیابی که نیکو خواسته چیست.
راهی بزن که خداوندگار خواست همین.
...
[مشاهده متن کامل]

آغاز و انجام جهان دار نزد خود.
این است راستین و ره راستین این.
خواهی که کیمیای سعادت بود تورا.
از روشنای مهر که کیمیاست بین.
شهر خدا که مهر به روشناش هست.
هستی اگر به روند آن زود برگزین.
هرگز مگر به شهر خدا مهر وچهر چیست.
اینک بگو چه سعادتی وکجا چنین.
شهر خدا یاران خدا راست سر به سر.
زین ره به رسم پیش کشیها گلی بچین.
از هر چه دیده و شنیده و هست آرزوت.
آنجا بود از بهتر و نیست بهترین.
مهر خدا که بهتر از آن نیست در جهان.
ارزانی شهر خدا هست ای مهین.
دل بشکند ار هندوی زلفی نمون شود.
در شهر عشق یگانه بود بت به هند وچین.
شهرام تو شهر خدا را آرزو کنی.
امید به پیروزیت چو داری ببین همین.
شهرام.

روزی که رمز زندگی را می گشوند.
افسانهء دیوانگی را می نمودند.
روزی که مهر کردگار آمد به بازار.
آیینه های جاودانی می فزودند.
دیدند جز مهر و هنر کارا نمی شد.
زآغاز با هم بوده و بی هم نبودند.
...
[مشاهده متن کامل]

از روشنای آفرینش دیده می دید.
بود ونمود زندگی از مهر بودند.
مردم گرفتار کران چیست می گشت.
تا این خردورزی با مهر آزمودند.
این جاودان مانند یک انگار می دان.
بیدار تا بودند واگر هم می غنودند.
رمز نمود و بود به آیین غزل هست.
شهرام تا گوید سرودی می ربودند. *
شهرام. ص.

دلم سر گشته شد از روی خوبان.
خرد بشکسته از ابروی خوبان.
اگر آسودگی خواهی ز هستی.
خوشا آن طرهء گیسوی خوبان.
سپیده گر که می خواهی صبوحی.
صبوحی می فزا از جوی خوبان.
بیا با آرزویی جاودان زی.
...
[مشاهده متن کامل]

به گفت دلبر و دلجوی خوبان.
خداوندا نیایش بر تو آرم.
توانم نیست از بازوی خوبان.
چو باغ آیینه آیین مثل گل شو.
نموده یاد شست وشوی خوبان.
چو عشق آید دگر راه وفا کو.
بود عشقت ره نیکوی خوبان.
قراری بسته ام پیمان نگیرم
مگر دستی واز بازوی خو بان
نشینم تا بیندیشم نویسم.
به خلوتگه مگر رو سوی خوبان.
چو سر گردان شوی باکی ندارد .
چو سر گردان شوی در کوی خوبان.
بیا شهرام اگر که شعر گویی
بسانی گو که دارد خوی خوبان.
شهرام

کیم کیم کجایم. ای یار با وفابم.
استاد رهنمایم. ای راه و ره گشایم.
کیم کیم کجایم*
در دانش فراوان. نیک است یا بد آن
روند ما بود این یا می شوم پشیمان
کیم کیم کجایم*
من مرد چندمینم هرکس که باشم اینم.
...
[مشاهده متن کامل]

گر رازور نمایم. چون راز را گزینم*
کیم کیم کجایم*
فرزانه مردمم خود. نی هر چه باشد وشد.
با این خردچه گویم. فرزانه ام ویا کد
کیم کیم کجایم*
آیین من کجای است. اندر فراز یا پست.
کار خداست یا خویش. یا هر چه باشد و هست.
کیم کیم کجایم*
از آن نیای ماندست. آنچه بجای ماندست.
اینک خودم چه سازم. در نسل های ماندست.
کیم کیم کجایم*
بهر خدا بگویید. جز راست را نجویید
خلک و خدا بجویید. چندانکه نیک پویید.
کیم کیم کجایم*
شهرام. ص*

مهر ورزی هست که ما را همدم است.
او فرای هستی و جام جم است*
آنچه می دانی و می بینی و هست.
در فراز بود از بیش و کم است. *
مهر او از مهر گیتی برتر است.
چهر اوراچهر مینو بی غم است*
تا فرا آغاز و هم انجام گشت.
...
[مشاهده متن کامل]

وی فرای هرچه باشد هردم است*
دام زلف است یا سر زنجیر زلف.
یا که ابرویش کمان رستم است*
تاق ابرویش کجا آن مه کجا.
آن پرستشگاه نیازش کردم است*
چامهء شهرام در پایش فکن.
آهوی وحشی که گویی دررم است*
شهرام. ص.

تا که سرو من زهر سرو روان خوشتر شد .
زندگانی من و جان جهان دیگر شد*
یار من دوش قبای ناز برتن می کرد.
گفتمش سرو من از سرو روان بهتر شد*
عشق آمد آینه از من بخواهد گفتم.
گفتمش چام نگر آینه رویینگر شد*
...
[مشاهده متن کامل]

یک نمودار زآیین جهان باید بود.
مهرورزی شما بود که آن گوهر شد*
گفت یاری خواهم از هردو جهان سر باشد.
گفت پیکی که کنون از نزد آن دلبر شد*
دوش عرش را ولوله بگرفت خدا نپسندید.
چونکه آدم زبهشت رفت زمان دیگر شد*
گفت شهرام به نیکویی غزل می گویی.
گفتمش چام من از چام بتان برتر شد*
شهرام. ص.

یزدان پاک که نام تورا نام خود نمود.
هم نیز تو را به آهنگ مهر خود بسود*
مانند گل بوی تو را می توان فشاند.
چون آینه روی تو را می توان نمود*
بنگر نسیم که سایه ای از گیسوی تو باد.
در جای پات هزار گل می توان درود*
...
[مشاهده متن کامل]

هستی بجز کتم نبود نام کی بدش.
تا آنکه فرزانگی های هستی ات فزود*
غو غای آفرینش که از آرمان توست.
پرسند زتو این راز را از نبود وبود*
ای دلبرا دل ما را ربوده ای بجان.
یزدان تو را در کجاوهء مهر آورد فرود*
شهرام از این غزل که فرازای چام هست.
راهی دگر به زندگی مردمان گشود*
شهرام.

روزگاری همه خوبی و سرور.
روزگاری از همه غمها دور*
روزگاری آنچه هست نیکی هست.
روزگاری هر چه بودی خود جور*
مهر یزدان روز وشب با ما هست.
آفرینش هست سرشار سرور*
ای خدا این روز گار جاوید است.
...
[مشاهده متن کامل]

آفرینش زخدا هست به زور*
مردمان اندر امید و به پناه.
چشمهء دل هم چنان چشمهء هور*
فر وفرهنگ وهنر بازارش.
چشم آهرمن ناپاکش کور*
نسلها از پی نسل سر زندند.
مادران و پدران و هر پور*
این نگاه و آرمانت شهرام.
می نماید همگان را پرشور*
شهرام.

باغ رویایی غزلهای من است.
آنچنان رویا فرا جان و تن است. *
در بهشت آرزو م و آرمان.
ساز و آوازی به کوی گلشن است *. راستی باید چنین گفت و شنفت.
کاخ رویایی من پیراهن است. *
آن نسیمی کو بود بوی نگار.
...
[مشاهده متن کامل]

وز نسیمش کوی من زان گلشن است*
در سرشتم این بهانه شد پدید.
بوی آن گل بوته هایش جوشن است*
بهره های زندگی در آبشار .
سبزه های آن هوای برزن است*
دل سبوی دلبری را می نواخت.
این سرودم از غزل های من است*
باز شهرام تا سرودی را سرود.
در ره یاران نمونا کردن است*
شهرام. ص.

دلا بنگر تو هم دیده که تا همراز هم باشیم.
به آیین اهورایی چو نول وفاز هم باشیم*
گهی بالا نشینیم و گهی بالا نشینند هم.
که تا در خانه سازیمان تراز ناز هم باشیم*
تلاش زندگی باید که در خانه برابر شد.
...
[مشاهده متن کامل]

ازاین راه و روش خدمت گذار باز هم باشیم. *
شبان در گردن هم دست آریم وبیاساییم.
شنود و گفت هم باشیم لبان راز هم باشیم*
به چون خیام و چون بابا حماسه تا سراییم خود.
به سان خواجهء شیراز غزل پرداز هم باشیم*
بیا در آرمانشهری که بهر خویش می دانیم.
ایار سکه های زندگی و گاز هم باشیم*
اگر تنها و نا تنها کنار همدگر گردیم.
به هر سبک وروش تا بایدش انبازهم باشیم*
به هر روزی به از دیروز به هرسالی به از پاری.
به هر والایی و اوجش هم تراز هم باشیم. *
چو بنشینیم بر سفره ویا نا سفره ای باشد.
به آیین کهن گردیم سیر وپیاز هم باشیم*
کبوتر با کبوتر باز باباز می کند پرواز.
بیایید این چنین باشیم و هم آواز هم باشیم*
نیایش را بجا آریم که راه زندگی دارد.
زدل تا بر زبان آید نمایان ساز هم باشیم*
چنین شهرام سرودی گفته ای تا جاودان باشد.
سرودی گر همی باید به تاخت و تاز هم باشیم*
شهرام. ص

زمین شد لاله از خون شهیدان.
زمان آلاله از خون شهیدان.
خدایا این گواهان توهستند.
تو خونخواهی و هم خون شهیدان.
بیایید یاوران تا پیش باشیم
روند ره نه کم تا بیش باشیم.
برای سروری خود بکوشیم
...
[مشاهده متن کامل]

به راه و رهروی باکیش باشیم.
خدا را زندگی را زنده داریم
روند وراه را پاینده داریم.
بر بگذشتگان آیین بداریم
روندی از بر آینده داریم.
اگر رهروش پس چالاک باشد
به سبک رهروی بی باک باشد
چو آن چابک سوران راه پوید
چو جان هوشیاران پاک باشد.
به سبک دوستان آیینه گردد
چو گل در گلستان بی کینه گردد
روان خویش راآسوده دارد
فرای چینه و بی چینه دارد.
الا شهرام سرودت زندگی زاست
فرای زندگی هم زندگیهاست
برای هر که خواهد پیشکش کن
برای آنکه از وی زندگی خاست.
شهرام ص

ای بوستان رویت گلزار باغ کاری.
وی گلستان کویت آیین خود نگاری*
مهر رخت درخشان خوشتر زمهر جوشان.
مه از رخ تو گیرد پندار یار غاری*
گلهای زرد و قرمز بنفشه های رنگین.
در رقص و گه به آوا با آب جویباری*
...
[مشاهده متن کامل]

شد لاله واژ گون و شیدا ومست نرگس.
در پردهء انا الحق با نقش سر بداری*
از خاکیان چرخیم هوراگنان غاریم.
شد از شما به گیتی کردار یار غاری*
از هر کجا به گوشم آید ستایش اکنون.
زین نغمهء دل انگیز و آوا غمگساری*
ای سرو تو بهاری زیباتری زپاری.
نیلو فر حیاتی چونان گل اناری*
بر ما نگر تو یارا زرین کله نگارا.
می بینمان هوا دار بنمای رسم یاری*
شهرام تا نمودی جادوی واژگان را.
بر شاهدان خجسته گلهای صد هزاری*
شهرام. ص.

غنچه های نو شکفته را مانی.
سخنان ناب گفته را مانی*
همچو خواب سپیدهء نازی.
گوهر پاک سفته را مانی*
نزد من خوبتر زتو نبود .
راز داری آشفته را مانی*
در بهار پر شکو فهء بسیار.
بهترین نو شکفته را مانی*
...
[مشاهده متن کامل]

ماهتاب و ستاره و خورشیدی.
روشنا شب رفته را مانی*
طوطی قند ریز زیگاری.
پند های نهفته را مانی*
بی تو هرگز زندگی خوش نیست.
آزمونی نا گفته را مانی*
چام شهرام گفتنی دارد.
تا سرود نو شنفته را مانی*
شهرام. ص.

گلستان اردیبهشت و سبزه خط و جوی سبز.
عشق می داند پری با خط سبز و خوی سبز*
پهنه اش گیتی بهشتی آسمان وکهکشان.
این همه از خوبی آن دیده و ابروی سبز*
نیستم یکتا که تا تنها بمانم در جهان.
خواهم اکنون در کنارم دلبر و دلجوی سبز*
...
[مشاهده متن کامل]

ای که پنداری که خود را برتری دادن به است.
بهترین پندار باشد سایهء مینوی سبز*
خویش را بیگانه میدان آشنا نا آشنا.
تا که آید یار تو در جامه و پهلوی سبز*
سر خوشی آرد همیشه همره دیر آشنا.
نوبهاری فرودین در دشت سبز و کوی سبز*
پرورش یابد دماغ و دل از آن خوب خدا.
رازداری مهر ورز و مشک ناب آهوی سبز*
بت نمایا آفرینش بامداد عشق توست.
جام لبریز ازل وامیزه ای بابوی سبز*
گل بروید چون بنفشه در کنارش جویبار.
می سراید تا که شهرام چامهء پر توی سبز*
شهرام. ص.

سوگند به شکنجهای گیسویت .
سوگند به سبزه های در کویت*
سوگند به کوی و به نسیم صبح.
سوگند به کمانه های ابرویت*.
سوگند به آسمان و آبی آن.
سوگند به خلوتی مشکویت*
سوگند به سرو گلشن آرایت.
...
[مشاهده متن کامل]

سوگند به روشنایی رویت*
سوگند به نگاه مهر آیینت.
سوگند به واژه های آسویت*
سوگند به قند شکر افشانت.
سوگند به جاودانه رهپویت*
سوگند به تو نه دیگری سوگند.
سوگند که شهرام است و الگویت*
شهرام ( ص ) *

دلا می بین و خود را جاودان بین.
نمود خود به پیدا ونهان بین*
فراز خود فراز آسمان بین.
درون خود فرای این وآن بین*
میان ماه خود تا ماه گردون.
نگر برتر فرای جاودان بین*
هزاران بی شماران کهکشانهاست.
...
[مشاهده متن کامل]

بسی خورشیدها ست در آسمان بین*
قلم در دست می گردد به گردش.
به رازی نکته و کاغذ دهان بین*
به جای پای تو گلشن بروید.
به مادی و به معنی رایگان بین*
نباشد روشنا بی تو به جایی.
مگر آنکه تو باشی آن زمان بین*
که می داند چه رازی هست در هست.
که مهر یار میباشد همان بین*
بیا شهرام به آیینی که داری.
اهورایی برای دوستان بین*
شهرام.

با نیسم سحر این نکته نما دیگر هیچ.
نکتهء بسته بگو یا دگرا دیگر هیچ*
تا به کوی یار رفتی خبری از وی آر.
خبری خوش که بیاری تو بیا دیگر هیچ*
گل وگلزار به پای تو گلستان گردید.
رشک فردوس تویی نی دگرا دیگر هیچ*
...
[مشاهده متن کامل]

همچو گیسوی خیالی و شب تنهایی.
چلچراغ مهرورزی می نما دیگر هیچ*
آفتاب عشق را سایهء مهر آموزی.
روزگاریست بدین شهر بسا دیگر هیچ*
همچو فرجام از آغاز که پیروزی تو.
دلبر و دلجوی ودلدار هلا دیگر هیچ*
عاشق کوی وصالت مژدگانی دارند.
بی تو هرکو نبود یا بودا دیگر هیچ*
خفتگان سحری را بنواز از پیکی.
ورنه بی پیک دل انگیز بتا دیگر هیچ*
نامهء پیروزی یار به من آر ، آری.
وین بود پیروزی از بهر منا دیگر هیچ*
چام شهرام نسیم سحرش می خواند.
بر دل و دلبر ودلدار وشما دیگر هیچ*
شهرام.

الا ای آشنای کوی هستی.
دل انگیزی فزایی بوی هستی*
بیا تا بخردان سرمست گردند.
ز کویت تا که داری روی هستی*
چو خورشیدی درخشان می نمایی.
به مهرابی که دارد روی هستی*
ز آغازی که پایان ناپذیری.
...
[مشاهده متن کامل]

تویی روشنگر هر سوی هستی*
به جان جاودانت جلوه دارد.
هر آن جایی که دارد پوی هستی*
چنان چون همنشینی با اثر شد.
تو را دارد حکایت خوی هستی*
تو را تادیده آوازی دگر داد.
همی بینی زنندی هوی هستی*
کنون از هر جهت خوشتر خرامی.
تو را جوید هزاران توی هستی *
تو را آهنگ شهرام ار بسازد .
بنازی جاودان با اوی هستی*
شهرام.

آید ز کوی سپیده نسیم بهار خوش.
خوش باد بزم بلبل و هم کار وبا خوش*
نور خدا به دل چونان فراز چرخ.
تا روشنت شود که چه باشد نگار خوش*
زیگار چرخ کالبدش را تهی کند.
تا آنکه یار خوب نماید عذار خوش*
...
[مشاهده متن کامل]

ای روزگار تو آهنگ کجایی نموده ای.
بر ما نما گاه وگهی روزگار خوش*
ماسر خوشیم به عیش و طرب از ساقی سبوی.
وین را نه با سال و مه ولیلی و نهار خوش.
بازی چرخ سود وزیان عشق را نمود.
بر هر چه هست کنون بگردد گوار خوش*
روزی به نام یار شد و روزی به یاد یار.
شاید به دامگه خود آید شکار خوش*
بر سرو وگل برچمن و بر روزگار ودهر.
بادا هزار بر شاخه ها از صد بهار خوش.
مرغ چمن نگر که چه بیدا می کند.
با نغمه ای نوروزی و پهلوی یار خوش. *
برخوان سرود ناب و بگو آفرین خوب.
بر کلک چون زمرّد شهرام و کار خوش * شهرام ص

من واله هندوی توام ای ساقی.
دل بستهء گیسوی توام ای ساقی*
شیداییم از نرگس میگونت بین.
شیدای می وجوی توام ای ساقی*
بی خود ز خمار و می نرگس بودم.
از خویش فرا سوی توام ای ساقی*
پیمانه و پیمان بگذارم شاید.
...
[مشاهده متن کامل]

پیدا شوم از بوی توام ای ساقی.
هم وامق عذرای فریبایت من.
هم عاشق مهروی توام ای ای ساقی*
امید که عشقم دم یزدانی باد.
سوگند که رهپوی توام ای ساقی*
خواهم که به زیگار خودم روزی چند.
همواره سر کوی توام ای ساقی*
خواهم که تو را جام ارادت نوشم.
افزوده ز اسبوی توام ای ساقی.
بر واژهء عشقم حکمت می افزای.
انگار که جادوی توام ای ساقی*
جویای وصالم اگرت می جویم.
زان روی که هم خوی توام ای ساقی.
در عشق تو ای ناب بتا چون شهرام.
پیوسته چو ابروی توام ای ساقی*
شهرام. ص

امروز تویی تماشایی به کوی باغ.
از روی تو ای بتم سرشار بوی باغ*
در استش زندگی در باورم تویی.
آیینهء شادمانم جان و پوی باغ*
چون با تو به شهر باغم جاودانه سر.
شادی فزا که هستی ناب کوی باغ*
...
[مشاهده متن کامل]

دریای دلم که موجش غار را بخست.
در کوههء عشق ما شد رام جوی باغ*.
سیمرغ زعشق قافش نغمه ای بهشت.
شد محو خیال آوازی زقوی باغ*
ما را نبود مگر دلدار خود غمی.
تا خود بخودم دادم دل به خوی باغ*.
با مردم مست کویت گفت نرگست.
تا بادل عاشقش پوید ز روی باغ*
بر جان تو عشق مزدایی نموده رخ.
آنی که داد به آدم های و هوی باغ*
آن گوی به رنگ عقیقش خواهدم برد.
تاآن که به لب بیارم جان به سوی باغ.
خواهم چو گلی که باز شد از نسیم مهر.
صد غنچه دهد هزاران پر چو توی باغ*
از کیسهء پر زمشک آهوی دیر فشاند.
گل کاسه به سر کشید از گفت و گوی باغ*
از مهر خدا بیامدش چون باوری مرا.
آرامش جاودان با شست وشوی باغ*
ذوقم که چون چکامهء شهرام ترانه خواند.
دارد همهء شادمانی از اهوی باغ*
شهرام . ص
.

ای حجت حق ای دما وند .
باحق نموده ای تو پیوند*
زآغازهء فرودین و جشنش.
تا سوری شهروند آوند*
پیروز و خجسته مردمانند.
هر دیو تو کرده ایش پابند. *
در گستره های شهر ایران.
ای اوج فراز ای دماوند. *
...
[مشاهده متن کامل]

بنگر سبلان و هم دنا را.
سرچشمه هزار، کوه الوند*
هم بر تو وهم به سرزمینت.
باشد نگاهبان خداوند*
شهرام سرود چام برتر.
گسترده به پاش فرش راوند*
شهرام ص.

آن یار که بودی که خوش روی نمودی.
وآن مهر چه بودی که بنمود به رودی*
گر یار نبودی و غم یار نبودی.
این جام صنوبری چه سرمایه ربودی*
ور دوست نبودی و به امید نبودی.
امید به آرزویی به کجا روی نمودی*
...
[مشاهده متن کامل]

ار می نبودی و نبود باده گساری.
سر مست کجا عربدهء بود فزودی*
تا چامه نبودی و سرودی که سرایند.
آواز سرود ناب کجا گفت و شنودی*
با ساز نگر تا که به آواز بخوانی.
زیبایی هستی همه در خواب غنودی*
گلها به بازار جهان تا نشکوفند.
بویی ز پیام مهر اگر بود چه بودی. *
پیغام درون گر به رخ از اشک نیاید.
این چامهء ناب و نیک هرگز که سرودی*
نادیده دگر، نامهء یاران چو رسیدی.
آیین هنر گر که به بازار نبودی*
شهرام سرود ناب فرزانگی توست.
باید که سرود تا در دانست گشودی*
شهرام. ص.

در نگاهت فرای پندار است.
گفته هایت فرای گفتار است*
هر چه با شد فرا ترین فراست.
آنچه در نزدتان کرداراست. *
مهر را گرمی از مهرتان باشد.
زندگی به دار است و به باراست*
چام شهرام رایگانیتان.
آفرین را هم آفرید گار است*
شهرام. ص.
ز یاد دوستان ما را همی سود است و آزادی.
به پاس خوبی ایشان کنم از خویشتن یادی*
اگر چه در همه زیگار بسی یاران همی جویم.
بجویم دوستانی را که باشد سختیم شادی*
کجا یابم جوانانی به اندیشه درخشانی .
...
[مشاهده متن کامل]

کجا یابم به اندیشه جوانانی به آزادی*
امید وآرزوی دل به جان اندیشه می دارم.
توانایی بسی خواهم زیزدان نیز فریادی*
صبا را چون وزان یابم به کام دوستان یابم.
حقوق دوستان جانا گذارم تا کنم رادی*
به فردوسم نخوان زیرا به کوی جاودان باشم.
نه آیین آورد آنی که او لرزید از بادی*
سخنها راز جاویدند برای دوستان رازم.
سبک بارم به کردارم نه باری تازه ایجادی*
به کوی دوستان بتوان بخوبی دست یازیدن.
چو هستی بخش افزاید رخ خوبان زاعیادی*
به زیبایی همی ناوک به خورشید زرین افکن.
تو فرزانی پری چهرینه و خود سرو بنیادی*
تو ای زیبا فرشته خوبتر از گلرخان باشی.
به اندیشه ام آزادی تو سرو وشاخ شمشادی*
هنر پرور هنر مندی به آهنگ وبه فرهنگی.
به زیبایی هنر آرد چو پیغامی به استادی*
همی دیدم جوانان را عروس دانش و بینش.
به کار دانش و بینش همی اینان به دامادی*
ترانه دوست را خواند زکلک نازت ای شهرام.
به سان نرگس مستی ز غمزش آوری دادی*
شهرام ( ص ) *

این سخن در گوش کن چون در الفبا حرف گاف.
گر چه از یا تا الف باشد سخن آنگاه کاف*
چار وناچارت ز نادانی و آن را چاره هست.
ای گرامی گر خرد ورزی به یزدان چیست لاف*
آنچه اندر زندگی یابی کم از اندیشه دان.
...
[مشاهده متن کامل]

راستی زو آشکار چون آهوی مشکینه ناف. *
ژرف دریا گوهر است وآسمان از خاک نیست.
رو ز ابریشم گذر کن رشتهء دیگر بباف*
پاک بازان روش ترسان ز فرمانی نیند.
ترس را معنی بود انجام خوب و راه صاف*
بودی از نابودی آید این همانندی نگر.
آشیان سیمرغ گیرد نا کجای کوه قاف *
هیچ می گستر به هستی هیچ گستردن چه سود.
عندلیبی داستان بر گل تواند زد به آف*
شمع جان از آفتاب و دلگشا از آینه.
پیرهن چون گل زبوی ونی ز پروانه است خاف*
زنده گردی از سموم و باز گردی از هموم.
گر حکیم مهربان دارد تو را از درد شاف*
عشق بازیم و غزل سازیم وشهرام آیین.
بر خسان خورده نگیریم و نجوییم اضاف*
شهرام.

به سبک مردم عاشق کند سر را گران نرگس.
کران اندر کران بینی چو خورشیدی عیان نرگس*
به یاد کس نمی آید چنین زیبا خرامانی.
خوشا آن سرو وآن بالا ز ناز خود چمان نرگس*
بیابا ما نشین و راز آزادی بگو روشن.
...
[مشاهده متن کامل]

توآهوی خدایی از رو گشتی رمان نرگس*
نمی زیبد به دشت وکوه جای گل شود سبزی.
نمی ارزد که بی جانان بود عیش روان نرگس*
به هستی ارغنون از شیوه ات افسون وافسانه.
از آن عشقی که بی مرزی شب وروزی غمان نرگس*
زمستی سر خوشم می دار تا هستی فرا جویم.
بیار ارباده پیمایی بما نز شوکران نرگس*
مرا از نازنینی هم جگر خون است و خون دیده.
توسرمستی به کوی گل از این باد دمان نرگس*
نشانی را که گیرد سینهء ما را کمانی زه.
دلم شاداست ازاین اندیشه و از این گمان نرگس*
همه شهرام تا از روشنای جاودان گویی.
که را دلخوش کنی بی نرگس شیوا بیان نرگس*
شهرام.

کجا تا شهره ای در شهر قاموس.
نمی یابد تو را صدچشم جاسوس*
فرا پرواز وهم برتخت گاهی.
نگاهت بر نمی افتد به کاووس*
تو خود را بهتر از هر چیز یابی.
نمی خواهی مثال از پای طاووس*
خوشا آنی که با دلبر نشینم.
...
[مشاهده متن کامل]

به رخسارش همی خواهم زدن بوس*
نگر شهرام تا آزار دیدی.
بگیر انگیزه اش را مردمی لوس*
شهرام. ص.
( گاهی شهرام با ص . وگاهی شهرام بی ص )

سرمهء دیدهء هستی خاکت و می نالی.
مردم دیدهء هستی گاهت و بی حالی*
گوهر عشق تو گویی خانهء مستی شد.
بر سر کوی توشد هر که پی آمالی*
در شب و روزنمایی اختر و خورشیدی.
تا که تو در پی دوران خوش و خوشحالی*
...
[مشاهده متن کامل]

در کف چرخ خوش آوازی وه آزادی.
رامش خویش نداری راستی را کالی*
حال به آن بودت تا بوی به را بویی.
نگر چشم کمینی شاهد تک خالی*
بوسهء چشم تو پیروزی ره پویانی.
تا شب و روز تو باشد همچو مه یا سالی*
کوه قافی اگر هم خانهء سیمرغی.
عشق تا برزندت ازآتش می پالی*
چامهء نیک چو شهرام بسی می گویم.
تا که تو در پی افسونی کجا می بالی*
شهرام.

راستی شهرام زاندیشه خود باز آیی.
گرچه در چام بدیدیم هنر آرایی*
شعر شهرام بدین شیوایی و نیکویی.
غزلش را به رسایی چو می آرایی. *
چامهء تو همه اش فرزانگی می باشد.
مهرورزیست به آیین غزل بنمایی*
...
[مشاهده متن کامل]

هم پیام است که پیمودهء راهش هستی.
هم به آیین بنماییش که می پیمایی*
زندگی را همه در مهر نمایی به غزل.
چون غزالند که دارند بسی رعنایی*
شهر وند شهر عشقند که جاویدانند.
مهربانند نگر بادهء جان پالایی*
آنکه را اندیشه دارد که سرودی گوید.
بی چنین راه نباید که کند والایی*
تابه اندیشه شوی اندیشهء ناب نمای.
سبک شهرام همین است شود بازایی*
شهرام ( ص ) *
ه

تو جایگاه عشقی و من دریای نور،
منی که خدایم داده مرا دوباره درب گور،
ولیکن چای شیرین نوشم آیین فشان،
کز اندر جان خالق گرم دگرباری نشان،
فرق دانم کز خدای را والامقام،
دگرباری سجده دهد مرا درب این جام،
...
[مشاهده متن کامل]

به گفتار مالک تاج هم دوردانه است،
تو مکن غم که غم بلای نان و دانه است،
شِکَر گشا درب این جان و دوردانه سخن،
تب مکن و مگرد ستیز دندان پیرت ز بدن…

دیوان
ای دوست دوستی به جای نسیم ماست.
وای یار یاوری همای شمیم ماست*
گفتا خرد آینهء دل را چه می کند.
گفتم نگو که ارزش زر وسیم ماست*
گفتم که نیک نقشهء راه را نگر.
گفتا که این نقشه ز طرح قدیم ماست*
...
[مشاهده متن کامل]

گفتم چه شد به بد ونیک ننگری به رخ.
گفتا از آنکه این امید است و بیم ماست*
آن یک به ویراستاری وترجمه رو کند.
وین یک همی نگر که ابن ندیم ماست*
گنجشکِ ( دانست ) به زبان شناسی کباب شد.
ایرایش ایراستاران نسیم ماست.
شهرام اگر چه سرایش نیک پیشه کرد
نیکو چو بنگری از اعضای تیم ماست*
شهرام*

بسازم سرودی من از رنگ تو.
زچشم و ز ابرو و آهنگ تو*
سپس نام تو بر زبانش نهم.
همه تا شود سر به سر رنگ تو*
خدایا خدایا شب و روز من.
دل تنگ من از دل سنگ تو*
من و می نگر زندهء مهر تو.
...
[مشاهده متن کامل]

تو و دل ربایی کجا جنگ تو*
من و این همه بستهء رای تو.
دل من به گیسوی آونگ تو*
هنر مند باید به کارم شود.
چو گویی که گردیده ارژنگ تو*
سرود من و پویه اش را نگر.
ببین تا چه دارم من از چنگ تو*
سرشک من ار سرخ بیرون زند .
سواریست بر باد پا خنگ تو*
گل و گلستانت فرای بهشت.
که آبشخور آهوان گنگ تو*
نگر آرزویم امید من است.
حشیشی نباشم ویا بنگ تو*
زیزدان تورا خواست شهرام تا.
سرود من و شوخ وهم شنگ تو*
شهرام*

*باغبانی کو به گل دانهء گل کاشته بود.
مشک سا خواست هوایی که به سر داشته بود. پرتوی از عشق خاور چو بگسترد فروغ.
خاوران است تو گویی علم افراشته بود.
مردمانی را نهد چاه و هما دانه ودام.
ویژه آنی که ز جان توشه در انباشته بود.
...
[مشاهده متن کامل]

جان شیرین خانه خاکی به تکاپو بگرفت.
نقش عشقی را مهندس چپه انگاشته بود.
باغ مهسا چلچراغ از گل سوری بگرفت.
بوستان راطره از شب همه بگذاشته بود.
این که شهرام کهن پیشه سخن می گوید.
سبک دیرینش بسی نیک به پنداشته بود.
شهرام*

تعریف دیوان:
مجموعه خِرَد و اندیشه هایی که در قالب نظم به نگارش درآمده را دیوان می گویند
اما واژه دیوان نام محل و مکانی در کائنات است که در لاهوت واقع شده و به معنی اداره مدیریت و کانون حکمرانی نیروهای طبیعت است.
به معنی مبل و صندلی و تشک یه زیر انداز هم آمده است . . چنانکه در کتاب دُن آرام ترجمه شاملو آمده :
سرگه ی پلاتونوویچ رو دیوان چرمی خنکی دراز کشیده بود و . . . . . .
دیوان واژه ای فارسی است که در زبان فارسی میانه نیز به همان شکل بوده است به معنای دفتر شعر - گروه نویسندگان - محل دادرسی و مکان رسمی استفاده می شده است.
این واژه در فارسی باستان بصورت �دیپی واهانا� بوده است .
این واژه با واژه �دوپو� در زبان آکدی هم ریشه است .
court
the entire corpus of Shakespeare’s works
a corpus of
واژه دیوان
معادل ابجد 71
تعداد حروف 5
تلفظ divān
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [فرانسوی: divan، مٲخوذ از [[پهلوی]]: دیوان]
مختصات ( اِ. )
آواشناسی divAn
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ لغت معین
انچه که بر من آمده اینست که از انجایی که دبیر ( آموزگار ) و دبیره ( خط ) هر دو ایرانی هستند از اینرو ادب دریخت شده دبیر می باشد و همچنین دبستان نیز از همان دبیر آمده که اشاره به آموزش و نوشتن دارد - - - > دیوان دیبان بوده و به بان و مسئولی که دیب میکرده دیبان گفته میشده => دیبان به مسئول یا نگهدارنده دیب یا نوشته ها گفته می شود از همینرو به گفته های شاعران دیوان سعدی و حافظ گفتند که درستش دیبان است به چم بانی دیب ( نوشته ) از همینرو دستگاه دولت را دیوان گفتند چون به نویسندگی بازار ( مشغول ) بودند.
...
[مشاهده متن کامل]

دیو گونه ای جن است که دیده نمی شود و هیکل بزرگی دارد و گاها دیوان = دیو ها

وزارت گونه عربی شده واژه فارسی وزیری است. واژه وزیر در زبان پارسی میانه به صورت وَچیرخوانده می شد و به معنی رایزن شاه دربارهٔ موضوعی ویژه یا چندین موضوع گوناگون بود واژه دیوان واژه صد درصدر پارسی دیوان بهترین به جای واژه عربی وزارت است.
دواوین . [ دَ ] ( ع اِ ) ج ِ دیوان . ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . اداره و دفتر کار وزارتخانه در قدیم . ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به دیوان شود. || ج ِ دیوان به معنی دفتر محاسبه . دفتر حساب . دفتر عمومی برای ثبت درآمد و هزینه . ( از یادداشت مؤلف ) : و نزل و ربع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی . ( سندبادنامه ص 166 ) . عمران بن هرون همدانی انکار مساحت ضیاع خود کرد به نزدیک بعضی از والیان و حاکمان دواوین . ( ترجمه ٔ تاریخ قم ص 106 ) . || فراهم آمدنگاه کتب و کتابت که در آن لشکریان و اهل عطیه مکتوب باشند. ( آنندراج ) . رجوع به دیوان شود. || کتاب و رساله ٔ شعر هر شاعر. ( یادداشت مؤلف ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- علم دواوین ؛ عبارت است از معرفت اشعار مدونه و ترکیب مصنوعه به اعتبار ترکیب و معنی و اعراب و بنا و سایر رموز و اشارات و عموم لطایف و مناسبات آن . این علم سه فایده دارد: اول آن که علم به کتابت و سنت به واسطه ٔ آنکه عربی الدلاله اند موقوف است بر نحو و صرف و لغت و غیر آن از اقسام عربیت و جمیع این اقسام بر دواوین عرب موقوف ، زیرا که دلایل همه از آنجاست . و فایده ٔ دوم ، وظیفه ٔ صاحب این علم آن است که اول معانی مفردات کلمات را معلوم و بعد از آن به حسب ترکیب ، معنی بیت را درک کند. و در وجوه اِعراب کلمات اشعار تأویل نماید. فایده ٔ سوم ، ذکر اشعار لطیفه و ابیات سایره از عربی و فارسی مناسب در هر مقام . ( از نفایس الفنون قسم 1 صص 73 - 74 ) .

( اسم )

۱ - مجموعه اشعار یک شاعر ( به صورت کتاب ) .
۲ - وزارتخانه ( در قدیم ) .
۳ - دفتر محاسبه.
۴ - دولت.
۵ - اداره ( قدیم ) .
۶ - خزانه داری.
دیوان سیاه کردن کنایه از: گناه کردن.
اداره ،
مفرد
واژه ی دیوان از دو قسمت : " دی " که تغییر یافته ی دیپی=نوشته ، سند / وان : خانه تشکیل یافته امروزه در معنی آرشیو، دفترخانه به کار می رود.

بدیوان ننشست : به وزارت خانه نرفت
" و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست "
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۶.
دیوان عالی= دیوان دادرسی
دیوان= دارندگان علم و دانش
دیوانه=علمای کوچک
دربار
استعاره از دیوانه /
در برخی اشعار از این کلمه میتوان استفاده کرد که به نظرم هم زیبایی دارد و هم مورد استقبال قرار میگیرد و چون بسیار در بحث قافیه و عروض به کمک ما شاعران خواهد آمد.
دربسیاری از اشعار شاعران بزرگ حتمای به وضوح دیده اید که حرفی را به خاطر قافیه از آخر کلمات حذف کرده اند که در لغت نامه ی دهخدا وجود دارند اما دیوان وجود ندارد ولی از آن دسته کلمات به شمار می آید.
...
[مشاهده متن کامل]

خواهشمندم دقیق بررسی کنید که بسیار حیاتی است برای بنده.
متشکرم

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠٠)

بپرس