دیباچه ی نوین شاهنامه فیلمنامه ای فیلم نشده از بهرام بیضایی است، نوشته به سالِ ۱۳۶۵.
مردانی جسدی بر دوش به سویی روانند. مردِ دانشمند با مریدان می رسد و نمی گذارد جسد در گورستانِ مسلمانان دفن شود. ایشان که جسد را می برند به بیرونِ توس می برند و بیرونِ دیوار خاکش می کنند و از ترسِ تهمت می روند. راوی و پسرزاده اش که خبر شده اند به خاکش می شتابند و مویه می کنند. هنگام غروب دروازه بانان بوق می زنند، راوی و پسرزاده از دروازه می گذرند و دروازه بسته می شود. شب هنگام مردِ دانشمند سر تا پا در آتش می سوزد و نعره کشان در کوی می دود و مردم بیرون می ریزند و نگاهش می کنند، و دیوارِ توس پشتِ گورِ مرده فرومی ریزد. مردم با چراغ به سوی گور می روند و دیوارِ فروریخته را می بینند. راوی می رسد. غریبه هایی که مرده را خاک کرده بودند از راوی می شنوند که این که به خاک سپرده اند فردوسی بوده است؛ و می نالند که به دیدارش به توس آمده بودند، و خود نمی دانستند که فردوسی را در خاک کرده اند. دخترِ فردوسی از میانِ دیوارِ ریخته پیدا می شود و به آوایی غریب با خود می نالد. سوارانِ سلطان در جستجوی فردوسی سرمی رسند، و درمی یابند که او مرده، و دورِ گورش به خشم نیزه می کارند و اردو می زنند، چشم به راهِ فرمانِ سلطان. صحاف و همسایه و راوی و دیگر آشنایانِ فردوسی نیز گردآمده اند و نیز مریدانِ مردِ دانشمند که با فردوسی بر سرِ ستیزند. و هر یک از یاران به یاد می آورد که از فردوسی چه ها دیده و چه حالت ها بر وی رفته. صحنه هایی از گذشتهٔ فردوسی و نیز از دورانِ باستانی که فردوسی سروده آغاز می شود؛ و هر کس یادها دارد که به چشمِ دل می بیند، و در فاصلهٔ هر یاد تصویرِ گورِ فردوسی می آید و اردوی سپاهیان و جمعِ سوگواران و کبوترانی که آنجا می پرند، یا صحنه ای به مناسبت از داستانی از داستان های شاهنامه، از رستم و اسفندیار و سهراب و تهمینه و سیاوش و بیژن و منیژه و رودابه و زال و دیگرها.
در یادِ یاران می گذرد فردوسی که با اهلِ خانه بگومگو دارد . . . فردوسی که شعرِ دقیقی را به صحافی برده . . . راویِ جوان که شعرِ گمشدهٔ فردوسی را در شهر می خواند . . . فردوسی که با والی های پیاپی سرِ ناسازگاری دارد . . . فردوسی که در جستجوی دفترهای کهن به دیدارِ کوه نشینانِ فراری می رود . . . اهلِ توس که در دیگر شدنِ حکومت به جانِ همدیگر افتاده اند و فردوسی می نکوهدشان . . . عامل که به خاطرِ آسان گرفتن به فردوسی از بهرِ خویش دشمنانِ قدرتمند می تراشد و ناگزیر از کناره گیری می شود . . . فردوسی که با مرگ مذاکره می کند . . . راوی که شاهنامه می خواند و به سرش چوب می خورد . . . فردوسی که مرگِ پسر می بیند و مویه نمی کند . . . فردوسی که به بهانهٔ عرضهٔ شعرش به پیشگاهِ سلطان احضار می شود . . . خانهٔ فردوسی که به آتشش می کشند، ولی فردوسی دفترها و نوشته ها را به درمی برد، ولی زبانِ دخترکش از ترس بسته می شود . . . نامهٔ فردوسی که پیش از فرستادن نزدِ سلطان، نزدِ والی خوانده می شود و ترس به جانِ دیوانیان می افکند . . . زنِ فردوسی که در غمِ پسر و دخترش پریشان و سرگشته می شود و سرانجام می میرد . . . فردوسی که سوی چشمش کاستی می گیرد و شیشه ها می آزماید بهتر دیدن را . . . نامه که از سلطان می رسد و فردوسی را می خواهد تا شعرش را بسنجند، که یا بسوزند، یا به گنجخانهٔ شاهی سپارند . . . فردوسی که چون خبرش می رسد که سپاهیان از غزنه و بغداد در پیِ او راهیِ توس شده اند، دختر را جایی نهان می کند و کتابش را برمی گیرد و به بارگاهِ طبرستان می شتابد و آنجا هم از پذیرفتنش پروا می کنند و از او می خواهند که شاهنامه به نامِ سلطان کند تا جان و کتاب هر دو به دربَرَد . . . فردوسی که در توفان و تاریکی راه می سپارد و باد را به جای هر چه هست نفرین می کند و دریغ می خورد و کتابش را در باد می پراکند . . . فردوسی که آنگاه که توفان می خوابد به میدانی در توس می رسد و کسانی که نمی شناسندش به گِردش جمع می شوند و می گویند که توفان سپاهِ سلطان را پریشان ساخت و فردوسی را نیافتند و رفتند و فردوسی از ایشان درمی خواهد که آنجا به خاکش سپارند و بر زمین می خوابد و می میرد . . . .
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفمردانی جسدی بر دوش به سویی روانند. مردِ دانشمند با مریدان می رسد و نمی گذارد جسد در گورستانِ مسلمانان دفن شود. ایشان که جسد را می برند به بیرونِ توس می برند و بیرونِ دیوار خاکش می کنند و از ترسِ تهمت می روند. راوی و پسرزاده اش که خبر شده اند به خاکش می شتابند و مویه می کنند. هنگام غروب دروازه بانان بوق می زنند، راوی و پسرزاده از دروازه می گذرند و دروازه بسته می شود. شب هنگام مردِ دانشمند سر تا پا در آتش می سوزد و نعره کشان در کوی می دود و مردم بیرون می ریزند و نگاهش می کنند، و دیوارِ توس پشتِ گورِ مرده فرومی ریزد. مردم با چراغ به سوی گور می روند و دیوارِ فروریخته را می بینند. راوی می رسد. غریبه هایی که مرده را خاک کرده بودند از راوی می شنوند که این که به خاک سپرده اند فردوسی بوده است؛ و می نالند که به دیدارش به توس آمده بودند، و خود نمی دانستند که فردوسی را در خاک کرده اند. دخترِ فردوسی از میانِ دیوارِ ریخته پیدا می شود و به آوایی غریب با خود می نالد. سوارانِ سلطان در جستجوی فردوسی سرمی رسند، و درمی یابند که او مرده، و دورِ گورش به خشم نیزه می کارند و اردو می زنند، چشم به راهِ فرمانِ سلطان. صحاف و همسایه و راوی و دیگر آشنایانِ فردوسی نیز گردآمده اند و نیز مریدانِ مردِ دانشمند که با فردوسی بر سرِ ستیزند. و هر یک از یاران به یاد می آورد که از فردوسی چه ها دیده و چه حالت ها بر وی رفته. صحنه هایی از گذشتهٔ فردوسی و نیز از دورانِ باستانی که فردوسی سروده آغاز می شود؛ و هر کس یادها دارد که به چشمِ دل می بیند، و در فاصلهٔ هر یاد تصویرِ گورِ فردوسی می آید و اردوی سپاهیان و جمعِ سوگواران و کبوترانی که آنجا می پرند، یا صحنه ای به مناسبت از داستانی از داستان های شاهنامه، از رستم و اسفندیار و سهراب و تهمینه و سیاوش و بیژن و منیژه و رودابه و زال و دیگرها.
در یادِ یاران می گذرد فردوسی که با اهلِ خانه بگومگو دارد . . . فردوسی که شعرِ دقیقی را به صحافی برده . . . راویِ جوان که شعرِ گمشدهٔ فردوسی را در شهر می خواند . . . فردوسی که با والی های پیاپی سرِ ناسازگاری دارد . . . فردوسی که در جستجوی دفترهای کهن به دیدارِ کوه نشینانِ فراری می رود . . . اهلِ توس که در دیگر شدنِ حکومت به جانِ همدیگر افتاده اند و فردوسی می نکوهدشان . . . عامل که به خاطرِ آسان گرفتن به فردوسی از بهرِ خویش دشمنانِ قدرتمند می تراشد و ناگزیر از کناره گیری می شود . . . فردوسی که با مرگ مذاکره می کند . . . راوی که شاهنامه می خواند و به سرش چوب می خورد . . . فردوسی که مرگِ پسر می بیند و مویه نمی کند . . . فردوسی که به بهانهٔ عرضهٔ شعرش به پیشگاهِ سلطان احضار می شود . . . خانهٔ فردوسی که به آتشش می کشند، ولی فردوسی دفترها و نوشته ها را به درمی برد، ولی زبانِ دخترکش از ترس بسته می شود . . . نامهٔ فردوسی که پیش از فرستادن نزدِ سلطان، نزدِ والی خوانده می شود و ترس به جانِ دیوانیان می افکند . . . زنِ فردوسی که در غمِ پسر و دخترش پریشان و سرگشته می شود و سرانجام می میرد . . . فردوسی که سوی چشمش کاستی می گیرد و شیشه ها می آزماید بهتر دیدن را . . . نامه که از سلطان می رسد و فردوسی را می خواهد تا شعرش را بسنجند، که یا بسوزند، یا به گنجخانهٔ شاهی سپارند . . . فردوسی که چون خبرش می رسد که سپاهیان از غزنه و بغداد در پیِ او راهیِ توس شده اند، دختر را جایی نهان می کند و کتابش را برمی گیرد و به بارگاهِ طبرستان می شتابد و آنجا هم از پذیرفتنش پروا می کنند و از او می خواهند که شاهنامه به نامِ سلطان کند تا جان و کتاب هر دو به دربَرَد . . . فردوسی که در توفان و تاریکی راه می سپارد و باد را به جای هر چه هست نفرین می کند و دریغ می خورد و کتابش را در باد می پراکند . . . فردوسی که آنگاه که توفان می خوابد به میدانی در توس می رسد و کسانی که نمی شناسندش به گِردش جمع می شوند و می گویند که توفان سپاهِ سلطان را پریشان ساخت و فردوسی را نیافتند و رفتند و فردوسی از ایشان درمی خواهد که آنجا به خاکش سپارند و بر زمین می خوابد و می میرد . . . .
wiki: دیباچه نوین شاهنامه