در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت.
فردوسی.
پس آن نامه شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بوددلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
کجات آن همه گنج و مردانگی دلیری و نیروی و فرزانگی.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زردبپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
مرا خوبی و گنج آباد هست دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
صورت شیری دل شیریت نیست گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دودچو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
تصبصب ؛ شدت دلیری. جوسان ؛ گشتن به شب از دلیری. درابة، دربة؛ دلیری بر حرب و بر هرکار. غَشَمشَمة، غشمشمیة؛ دلیری و رسایی در کار. ( منتهی الارب ). || جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تَجاسُر. ( تاریخ بیهقی ). تجری. جراء. ( منتهی الارب ). جراءة. ( دهار ). جرایة. جرائیة. جرة. ( منتهی الارب ). جسارة. دهاء. ( دهار ) : که سگ رابه خانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
دلیری بد از بنده این گفتگوی سزد گر نپیچی تو از داد روی.
فردوسی.
تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. ( مجمل التواریخ و القصص ).