- امثال :
آدم دستپاچه کار را دو بار می کند.
لعنت به کار دستپاچه ؛ تعست العجلة.
|| پریشان خاطر. سرگشته. مضطرب. آشفته. ترسیده از کشف سوئی.
- دستپاچه شدن ؛ مضطرب و سراسیمه شدن. ( آنندراج ). دست و پا گم کردن. هول شدن. مدهوش شدن. عجله کردن. پریشان حواس شدن. حواس پرت گردیدن. جمعیت خاطر را از دست دادن.
- دستپاچه کردن ؛ مضطرب و سراسیمه کردن. ( آنندراج ). شتابانیدن. هول کردن کسی را :
آنکه از عشق پاچه تنبان
پیرهن چاک کرده تا دامان
بر سرکله از چه خون نکنند
پاچه اش دست پاچه چون نکنند.
یحیی شیرازی ( ازآنندراج ).
- دستپاچه گشتن ؛ سرگشته و آسیمه سر شدن. دستپاچه شدن : ز شأن مجلس شه دست پاچه گشته ز دور
بهر دو دست شه هند می کند تسلیم.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
چنان از هول گشتم دستپاچه که دستم رفت از پاچین به پاچه.
ایرج میرزا.