داد کردن

لغت نامه دهخدا

داد کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) انصاف. قصد. ( تاج المصادر بیهقی ). اِقساط. ( ترجمان القرآن جرجانی ). عدل. ( تاج المصادر بیهقی ). داد دادن. عدل کردن. عدالت ورزیدن. مقابل ستم کردن : و یا به کسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98 ).
داد کن کز ستم بدرد رسی
در جهان این سخن پدیدار است.
ناصرخسرو.
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرد از دیده اعور.
ناصرخسرو.
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
دل از بندبیهوده آزاد کن
ستمگر نه ای ، داد کن ، داد کن.
نظامی.
داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس.
نظامی.
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث.
مولوی.
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند.
اوحدی.
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یکساعت عمری که درو داد کند.
حافظ.
|| آواز بلند برآوردن. داد زدن. فریاد کردن. داد کشیدن. فریاد کشیدن. آوای بلند برآوردن.

فرهنگ فارسی

انصاف

پیشنهاد کاربران

بپرس