داد و بیداد کردن

لغت نامه دهخدا

داد و بیداد کردن. [ دُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) عدل کردن و ستم روا داشتن. انصاف ورزیدن و جور بکار بردن. || فریاد کردن ، هیاهو کردن. جار و جنجال بپا کردن. داد و بیداد راه انداختن.

فرهنگ فارسی

عدل کردن و ستم روا داشتن

مترادف ها

bawl (فعل)
داد و بیداد کردن، داد زدن، فریاد زدن

wrangle (فعل)
مشاجره کردن، داد و بیداد کردن، نزاع کردن، گرد اوری و راندن احشام

hobble (فعل)
داد و بیداد کردن، خمیدن، لنگیدن، شلیدن، لنگ لنگان راه رفتن، مانع حرکت شدن، دست و پای کسی را بستن

jangle (فعل)
داد و بیداد کردن، جنجال کردن، غوغا کردن

پیشنهاد کاربران

بپرس