باد سحری سپیده دم خیزانست.
منوچهری.
فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان.
نظامی.
چو دود از آتش من گشت خیزان ز من زاده ولی از من گریزان.
نظامی.
ز بس رود خیزان که از می رسیدلب رامشان رود را می گزید.
نظامی.
|| ( ق ) در حال خاستن. در حال بلند شدن.- اوفتان خیزان ؛ در حال اوفتادن و بلند شدن :
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.
منوچهری.
آخر آن مور میان بسته افتان خیزان چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت.
سعدی ( طیبات ).
- اوفتان و خیزان ؛ افتان و خیزان : خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان.
نظامی.
دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان. ( گلستان ).پروانه ام اوفتان و خیزان
یکبار بسوز و وارهانم.
سعدی ( ترجیعات ).
- افتان و خیزان ؛ اوفتان و خیزان : وزینجانب افتان و خیزان جوان
همیرفت بیچاره هر سو دوان.
سعدی ( بوستان ).
|| ( اِ ) موج. || ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد. ( ناظم الاطباء ).خیزان. ( اِخ ) دهی است از بلوک ماربین و سده در شمال غربی اصفهان. ( از حاشیه شرفنامه نظامی چ وحید ) :
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود.
نظامی.