تبه کردی از خیرگی رای خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. ( قابوسنامه ).از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر.
سنائی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
|| بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. ( یادداشت مؤلف ) : درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.
فردوسی.
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر.
ناصرخسرو.
بادیم و نداریم همی خیرگی بادکوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار.
مسعودسعد.
ادب پرورده عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پرده شرم و حجابم را.
صائب ( از آنندراج ).
|| حالت خیره ماندن چشم : نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند.
فردوسی.
|| کندی دندان. خرس : و اگر ترشی بدو [ دندان ] رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || تاریکی. ظلمت. سیاهی. ( ناظم الاطباء ) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سر مهتران تیره از خیرگی.
فردوسی.
بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی.
|| دهشت. ( یادداشت مؤلف ). || دشمنی. بدخواهی. کینه. ( ناظم الاطباء ).