خلیفت

لغت نامه دهخدا

خلیفت. [ خ َ ف َ ] ( ع اِ ) خلیفه. جانشین :
تو امروز خلیفت مایی و فرمان مابدین ولایت بی اندازه می دانی. ( تاریخ بیهقی ). و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک برسد که ما خلیفت و ولیعهد اوئیم. ( تاریخ بیهقی ). وی سوی خراسان و نشابور بازگشت و امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند چون کارها بر آنجا قرار گرفت و امیرمحمود عزیمت کرد بازگشتن را و فرزند را خلعت و پیغام آمد به نزدیک وی... تو امروز خلیفت مایی چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خواهند یا اسب امیر عراق. ( تاریخ بیهقی ). واز آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و... فرستادند تا مردان آنجایها را مقرر گردد که خلیفت امیرالمؤمنین و ولیعهد بحقیقت پدر وی است. ( تاریخ بیهقی ). و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت ما بازگردد. ( تاریخ بیهقی ). خواجه با شما آید و او خلیفت ماست و تدبیر... و مال لشکر ساختن بدوست و کار لشکر و جنگ و کشیدن لشکر بتو. ( تاریخ بیهقی ).
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق این شگفت صله نیست بوالعجب.
ناصرخسرو.
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق.
خاقانی.
و گفت بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشان را خلیفتان انبیاءگفتند. ( تذکرةالاولیاء عطار ).

خلیفة. [ خ َ ف َ ] ( ع اِ ) آنکه بجای کسی باشد در کاری. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. ( غیاث اللغات ). قائمقام. جانشین. پیره. ( ناظم الاطباء ). خلیفه : و اذ قال ربک للملائکة اًِنی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اَ تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. ( قرآن 30/2 ). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. ( ترجمه طبری بلعمی ). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت : تو خلیفه من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. ( ترجمه طبری بلعمی ). خواجه خلیفه ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراة چه حاجت است. ( تاریخ بیهقی ). امیرگفت خواجه خلیفه ماست و معتمدتر. ( تاریخ بیهقی ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( صفت اسم ) ۱ - جانشین قایم مقام . ۲ - جانشین پیغمبر پیشوای مسلمانان . ۳ - کسی که بمقام خلافت رسیده . ۴ - جانشین قطب و مرشد ارشد مریدان . ۵ - کمک استاد . ۶ - شاگرد ارشد در مدارس و مکتبهای قدیم مبصر . جمع : خلفائ ( خلفا ) خلائف ( خلایف ) خلیفگان ( بسیاق فارسی ) .
خلیفه جانشین

پیشنهاد کاربران

بپرس