کفر جهل است و قضای کفر علم
هر دو یک کی باشد آخر خلم و حلم.
مولوی.
ایمنان را من بترسانم بخلم خائفان را ترس بردارم ز حلم.
مولوی.
خلم بهتر از چنین حلم ای خداکه کند از نور ایمانم جدا.
مولوی.
تا کی آرم رحم خلم آلود راره نمایم علم حلم اندود را.
مولوی.
|| آب بینی. خُلم. ( ناظم الاطباء ). رجوع به خُلم شود. || گل تیره چسبنده. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) : چراغ علم و دانش پیش خود دار
وگرنه در چه افتی سرنگون وار
فغان زین صوفی در خلم مانده
ولی در خلم خود بی علم مانده.
عطار ( از آنندراج ).
خلم. [ خ ُ / خ ِ ] ( اِ ) مخاط و رطوبت غلیظ که از بینی آدمی و دیگر حیوانات برآید. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم.
شهید بلخی.
زآن خلم و زآن بفج چکان بر بر و بر روی.شهید.
همان کز سگ زاهدی دیدمی همی بینم از خیل و خلم و خدو.
عسجدی.
عدو را خیال سر تیغ توز بینی کند مغز بیرون چو خلم.
شمس فخری.
خلم. [ خ ِ ] ( ع اِ ) دوست و یار. || خوابگاه آهو و خانه آن و جای پنهان شدن وی. || استخوان. || پیه و روده های گوسفند. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَخلام ، خُلَماء.
خلم. [ خ ُ ل ُ ] ( اِخ ) قصبه ای از توابع بلخ در سرحد بدخشان که به ده فرعون اشتهار دارد. ( ناظم الاطباء ). یاقوت گوید: شهری است در نواحی بلخ ، در بیست فرسخی این شهر، شهر کوچکی با دهها و بساتین یافت میشود و همیشه در آنجا باد می وزد. ( از معجم البلدان ). به طخارستان است به دو منزلی سمنگان. ( از یادداشت مؤلف ): در خراسان میان بلخ و طخارستان است و اندر صحرانهاده بر دامن کوه و او را رودی است و خراجشان بر آب است و جایی بسیار کشت و برز است. ( حدود العالم ).