خفق

لغت نامه دهخدا

خفق. [ خ َ ] ( ع مص ) جنبیدن علم. منه :خفقت الرایة خفقاً و خفقاناً. || طپیدن دل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( ازاقرب الموارد ). منه : خفق القلب. || جنبیدن سراب. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از تاج المصادر بیهقی ). || بانگ کردن نعل که از رفتن بزمین برآید. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || فروبردن نره در فرج. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). تغییب القضیب فی الفرج. ( تاج المصادر بیهقی ). || به دره یا چیزی پهن کسی رازدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). شلاق زدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || درخشیدن برق در جستن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( ازلسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || بانگ کردن باد. || آهسته زدن بشمشیر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). زخمی سبک زدن.

خفق. [خ َ ف ِ ] ( ع ص ) اسب باریک میان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : فرس خفق. ج ، خِفاق.

خفق. [ خ ُ ف َ ] ( ع ص ) اسب باریک میان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، خِفاق.

خفق. [ خ َ ف َ ] ( ع مص )خَفق. برای ضرورت شعر بجای خَفق خَفَق گفته اند، چون این قول : مشتبه الاعلام لماع الخفق. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

اسب باریک میان جمع خفاق

پیشنهاد کاربران

بپرس