ندانست مرد جوان زال را
برافراخت آن خسروی یال را.
فردوسی.
بر آن باره خسروی برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست.
فردوسی.
خروشان بسر برپراکند خاک همه جامه خسروی کرده چاک.
فردوسی.
سیه جوشن خسروی در برش درخشان درفش کئی بر سرش.
فردوسی.
در زمان سوی تو فرستادی رخش با زین خسروی و ستام.
فرخی.
بدان طالع که پشتش را قوی کردپناهش بارگاه خسروی کرد.
نظامی.
سرت زیر کلاه خسروی بادبخسروزادگان پشتت قوی باد.
نظامی.
- خم خسروی ؛ خمها که از زیر خاک پیدا آرند انباشته از زر و سیم و مانند آن. ( یادداشت بخط مؤلف ).- خسروی کاخ ؛ قصر سلطنتی :
چو با حاجب شاه گستاخ شد
پرستنده خسروی کاخ شد.
فردوسی.
- خسروی گاه ؛ تخت خسروی : چو خسرو ورا دید بنواختش
بران خسروی گاه بنشاندش.
فردوسی.
- دیبه ٔخسروی ؛ نوعی پارچه بوده است. ( یادداشت بخط مؤلف ).|| خسروانی. شاهانه. سلطنتی. ( از ناظم الاطباء ) :
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی.
فرخی.
پدر در خسروی دیده تمامش نهاده خسرو پرویز نامش.
نظامی.
|| نوعی از عرق شراب. ( ناظم الاطباء )؛ خسروانی : دین من خسرویست همچو میم.
- باده خسروی ؛ می از جنس شراب خسروی :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیف است و درددل قویا.
اعجمی شاعر ( از المعجم فی معاییر اشعار العجم ).
- می خسروی ؛ می خسروانی : می خسروی خواست طایر بجام
نخستین زغسانیان برد نام.
فردوسی.
|| نوعی خربزه است. ( یادداشت بخط مؤلف ). || نوعی گوارش. رجوع به گوارش خسروی شود. || زبان دری. زبان فارسی : زبانها نه تازی و نه پهلوی
نه چینی نه ترکی و نه خسروی.
فردوسی.
خسروی. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) نام او جمال الدین ابوبکربن المساعد، مکنی به ابوالمشاهد و از شاعران دربار غزنویان است. گویند لقب خسروی بدانجهت گرفت که معاصر ملک خسرو غزنوی آخرین شاه غزنویان بود و بدان نسبت تخلص خود را خسروی کرده است او را خسروی بخارائی نیز می گویند. این ابیات از اوست :بیشتر بخوانید ...