دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن.
ناصرخسرو.
از کجا اندر خزیدستی در این بی در حصارهمچنان یک روز از اینجا ناگهان بیرون خزی.
ناصرخسرو.
|| لغزیدن با اراده.( یادداشت بخط مؤلف ). کشیدن خود را بی دست و پای به جانبی چنانکه کرمان و ماران. ( یادداشت بخط مؤلف ). کشان و بشکم راه رفتن چون مار. ( یادداشت بخط مؤلف ). غیژیدن : شیر غرنده که او را دید از هیبت او
پیش او گردد چون مار خزیده بشکم.
فرخی.
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغتا خزد دشمن چون مار همیشه بشکم.
فرخی.
از آمل حرکت کردیم همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید. ( تاریخ بیهقی ).روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد.
ابوالفرج رونی.
|| نشسته رفتن مانند کودکان تازه برفتار آمده. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). کون خیز رفتن. کون خیز کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ). حبو. ( تاج المصادر بیهقی ). || در کنجی پنهان شدن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) : در این سوراخ خزیده و جنگ را بساخت و علف داشت بسیار و آبهای روان. ( تاریخ بیهقی ).
- امثال :
موی در کار کس نخزیدن ؛ چوب لای چرخ کسی نگذاشتن.
- بر ( به ) یکدیگر خزیدن ؛ تنگ نزدیک یکدیگر بودن : ثریا، پروین و شش ستاره است یک بدیگر اندر خزیده مانند خوشه انگور. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- پس خزیدن ؛ به آهستگی پس رفتن. بعقب لغزیدن :
من هم از شرت اگر پس می خزم
در مکافات تو دیگی می پزم.
مولوی ( مثنوی ).
- واپس خزیدن ؛ بگوشه ای کنار رفتن. به کنار رفتن : برگرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس واپس خزد.
مولوی ( مثنوی ).