حداد. [ ح ُ ] ( ع اِ ) منتهی. غایت. قصاری : حدادک ان تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایة جهدک. ( اقرب الموارد ).
حداد. [ ح َدْ دا ] ( ع ص ، اِ ) دربان. دروان. ( مهذب الاسماء ). بواب : لایقاس الملائکة بالحدادین. ( ابوبکربن ابی قحافة ). حاجب. دربان. ( ناظم الاطباء ) || زندانبان. بندیوان. سجان. ( اقرب الموارد ). ج ، حدادون و حدادین. || آهنگر. قین. ( منتهی الارب ).نسبت است به بیع و شراء و عمل حدید. ( سمعانی ). بائعالحدید و معالج آن. ( اقرب الموارد ). || زَرّاد. ( اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ) :
نبینی که پولاد را چون ببرد
چو صنعت پذیرد ز حداد سوهان.
ناصرخسرو.
کرده قصار پس عقوبت حداداین مثل است آن اولیای صفاهان.
خاقانی.
|| مقابل تعزیر. حدزن. حدزننده. ( ناظم الاطباء ). حدراننده. ج ، حدادون و حدادین. || خَمّار. ( تاج العروس ). می فروش.حداد. [ ح ُدْ دا ] ( ع ص ) تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن. || رجل حداد؛ مرد تیزفهم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || چرب زبان. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || زودخشم. || ( اِ ) کارد تیز. ( منتهی الارب ).
حداد. [ ح َدْ دا ]( اِخ ) او راست : کتاب فضائل القرآن. ( ابن الندیم ).
حداد. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) او راست : عشرة الحداد و هو مشهور بین المحدثین. ( کشف الظنون ). و شاید این حداد با حداد فقره قبل یکی باشد.
حداد. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) نام ایلی به نیج کوه ( نائج ) از نور مازندران. رجوع به سفرنامه مازندران و استراباد رابینو ص 110 شود.بیشتر بخوانید ...