حبیس

لغت نامه دهخدا

حبیس. [ ح َ ] ( ع ص ) موقوف. موقوفة. هرمالی که صاحب آن آن را وقف محرم کرده است. || ( اِ ) اسبی که در راه خدا وقف شده است. ج ، حُبس ، حُبسان.

حبیس. [ ح َ ] ( ع اِ ) طعامی است که از روغن داغ کرده و شکر و نان کنندو به فارسی چنگال گویند. غلیظ و دیرهضم و کثیرالغذاء و مسدد و مسمّن است. و مصلح آن سرکه و عسل باشد.

حبیس. [ ح َ ] ( اِخ ) موضعی به رقه است. و قبور عده ای از شهداء صفین در آنجاست. راعی گوید :
فلاتصرمی حبل الدهیم جریرة
بترک موالیها الادانین ضیعاً
یسوقّها ترعیة ذوعبائة
بما بین نقب فالحبیس فأفرعا.
( معجم البلدان ) ( قاموس الاعلام ترکی ).
و ذات حبیس ، موضعی به مکه نزدیک جبل اسود است که آن را «اظلم » نیز خوانند. ( معجم البلدان ). و رجوع به ذات حبیس شود.

حبیس. [ ح َ ] ( اِخ ) قلعه ای به سواد، از اعمال دمشق است ، و آن را حبیس جلدک گویند. ( معجم البلدان ).

فرهنگ عمید

۱. محبوس، زندانی.
۲. آنچه در راه خدا وقف شده.
۳. زاهد که از مردم کناره گرفته و به عبادت خداوند می پردازد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] حبیس عین مملوکی که منافعش حبس شده باشد.
حَبیس عین مملوکی که منافعش برای جهتی یاعنوانی حبس شده است.
منبع
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۳، ص۲۱۰.
...

پیشنهاد کاربران

بپرس