جوش

/juS/

مترادف جوش: اتصال، پیوند، لحیم، داغ، جوشش، غلیان، اوج، بحبوحه، هنگامه، دانه، اضطراب، شور، گره، آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت فوران شور

معنی انگلیسی:
ebulition, boiling, pustule, welding, eruption, pimple, boil, ebullition, mastication, rash, stigma, weld, wheal, boiling water, fermentation, cinder, slag, scoria, skineruption, granulation

لغت نامه دهخدا

جوش. [ ج َ ] ( ع مص ) همه شب رفتن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || ( اِ ) سینه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ). || میانه شب. ( ذیل اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). جوش اللیل. || میان مردم. ( منتهی الارب ). || بهره بزرگ از اول شب یا از آخر شب. ( منتهی الارب ). بهره ای از اول شب. ( از اقرب الموارد ).

جوش. ( ع اِ ) سینه مردم. ( منتهی الارب ). رجوع به جَوش شود.

جوش. ( اِ ) جوشش. غلیان. فوران. ( فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. ( برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و نهادن و ریختن مستعمل و همچنین بجوش آمدن. ( آنندراج ) :
دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
از تف باده شوق آمده در جوش و خروش.
عصمت بخاری.
بکوی میکده یارب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود.
حافظ.
خشت خم خواهد شکستن شیشه افلاک را
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند.
صائب.
چنان ذوق می ریخت در سینه جوش
که پرهیز شد امت می فروش.
ظهوری ( از آنندراج ).
- از جوش فرونشستن ؛ از جوش افتادن :
آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
سعدی.
- از جوش نشستن ؛ از جوش افتادن :
خم پرمی نخست از جوش هیهات است بنشیند
نگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق را.
صائب.
- به جوش درآوردن ؛ به جوش انداختن :
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش.
نظامی.
-جوش برآوردن :
جهان گشت زآواز او پرخروش
برانگیخت گرد و برآورد جوش.
فردوسی.
انجام من اینچنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش.
سعدی.
- جوش زدن ؛ غلیان کردن :
گر جوش زند از سخنم درد عجب نیست
درد است که از دل بزبان رفت و سخن شد.
منیر ( از آنندراج ).
- || دمیدن :
نسرین شکفته تر دمد از استخوان من
وز لوح مشهدم گل خون جوش میزند.
طالب آملی ( از آنندراج ).
- || به هیجان آمدن. به خشم آمدن : جوش نزن ، شیرت می خشکد.
- جوش کردن ؛ بغلیان آمدن :
از یک نگاه گرم که کردم به روی او
تا حشر خون دیده من جوش می کند.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

جوشش، جوشیدن آب یامایع دیگر، گرمی، شورش، هنگامه، دانه های ریزکه روی پوست بدن بوجودمی آید
۱-( اسم ) فرشته ایست . ۲- روز چهاردهم از هر ماه شمسی .
دهی است باسفراین قصبه ایست در اسفراین .

فرهنگ معین

۱ - (اِمص . ) جوشش ، غلیان . ۲ - آشفتگی . ۳ - هیجان ، اضطراب . ۴ - (اِ. ) دانه ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می شود. ۵ - شورش دل .
(اِ. ) نک گوش .

فرهنگ عمید

۱. (پزشکی ) ضایعۀ پوستی به شکل دانه های ریز که از التهاب غده های چربی پوست ناشی می شود.
۲. (اسم مصدر ) به هم برآمدگی، اتصال، پیوند.
۳. (صفت ) در حال جوشیدن: آب جوش.
۴. (اسم مصدر ) [مجاز] هیجان، گرمی، جوشش.
۵. (بن مضارعِ جوشیدن ) = جوشیدن
۶. جوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خودجوش، زودجوش.
۷. به جوش آورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): قهوه جوش.
۸. [قدیمی، مجاز] شورش، هنگامه، سروصدا.
* جوش خوردن: (مصدر لازم )
۱. (پزشکی ) به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن.
۲. به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود.
۳. به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز: معامله جوش خورد.
۴. [مجاز] خشمگین بودن.
* جوش دادن: (مصدر متعدی )
۱. به هم اتصال دادن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود، جوشکاری.
۲. جوشاندن.
۳. [مجاز] پیوند دادن.
۴. [مجاز] به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز: معامله را جوش داد.
* جوش زدن: (مصدر متعدی )
۱. پیوند دادن، متصل کردن.
۲. (مصدر لازم ) [مجاز] خشمگین شدن.
۳. (مصدر لازم ) [مجاز] مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریده دل شدن.
۴. (مصدر لازم ) [مجاز] به جوش وخروش آمدن و تلاش کردن.
۵. (مصدر لازم ) جوشیدن، غلغل کردن.
۶. (مصدر لازم ) (پزشکی ) پیدا شدن جوش های ریز در پوست بدن.
* جوشِ شیرین: (شیمی ) گردی سفیدرنگ و تلخ مزه که در طب برای رفع ترشی معده و سوءهاضمه و در صنعت برای ساختن لیموناد به کار می رود. در پختن خوراک ها نیز مصرف دارد. در نانوایی و شیرینی پزی گاهی به جای خمیر ترش استعمال می شود، بیکربنات دوسود.
* جوش غرور جوانی: (پزشکی ) نوعی بیماری پوستی که در دوران بلوغ ظاهر می شود و جوش هایی در پوست صورت بیرون می زند.
* جوشِ کوره: موادی که در کوره های ذوب فلزات پس از ذوب شدن سنگ های معدنی سرد می شوند و به صورت تکه سنگ های متخلخل درمی آیند.

فرهنگستان زبان و ادب

{rash} [پزشکی] بثورات موقتی بر روی پوست که معمولاً با سرخی یا خارش همراه باشد متـ . دانه 3

گویش مازنی

/joosh/ دانه هایی که روی پوست ظاهر شود – جوش صورت و بدن - جوشیدن مایعات براثر حرارت ۳نوعی مرثیه خوانی همراه با سینه زدن &

واژه نامه بختیاریکا

( جُوَش ) جانبخش
( جوش ( های بزرگ بر روی بدن ) ) تِرِّ گا
گرمی

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جوش برآمده گیها و التهابات روی پوست می باشد. از آن به مناسبت در باب طهارت نام برده اند.
ضایعه پوستی ناشی از التهاب غدّه های چربی پوست است.
احکام جوش
اجزای جدا شده از بدن انسان نجس است. اجزای کوچک، مانند جوشهای بدن و پوست لب که از بدن کنده می شوند، از این حکم مستثنایند.

مترادف ها

boil (اسم)
دمل، تحریک، هیجان، کورک، جوش، التهاب

ferment (اسم)
مایه، اضطراب، جوش، ماده تخمیر

burble (اسم)
بی نظمی، جوش، اشکال، صدای قل قل، قل قل، جوش صورت

spout (اسم)
دهانه، جوش، لوله، ناودان، فوران، شیر آب، فواره

effervescence (اسم)
گاز، جوش، طراوت و شادی، خروش اب

effervescency (اسم)
گاز، جوش، طراوت و شادی، خروش اب

furuncle (اسم)
دانه، کورک، جوش

pimple (اسم)
کورک، جوش، عرق گز

eruption (اسم)
انفجار، جوش، فوران

simmer (اسم)
جوش

weld (اسم)
جوش

rash (اسم)
دانه، جوش، محل خارش یا تحریک روی پوست

solder (اسم)
جوش، کف شیر، لحیم، وسیله التیام و اتصال

whelk (اسم)
دانه، کورک، جوش، صدف حلزونی

gush (اسم)
ریزش، جریان، جوش، تراوش

فارسی به عربی

انفجار , انفعال , بثرة , تدفق , ثرثرة , خمیرة , دفق , طفح , غلیان , لحام , لحیم

پیشنهاد کاربران

جوش واژه فارسی و به معنای غلیان و فوران و به بلوغ رسیدن می باشد این واژه در اوستا به شکل �یاوشتی� وجود داشته است .
واژه های young انگلیسی - jeun فرانسوی و jung آلمانی برگرفته از این واژه هستند .
جوشماک در ترکی از جوشیدن فارسی گرفته شده است .
1_جوش دادن متصل کردن وصل کردن
2_جوش و خروش کردن فوران کردن سر رفتن
3_جویدن غذا و خوراک ( به فتح ج و کسر واو )
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پیرست و دندانهاش سست
✏ �مولانا�
جوش به معنای حرکت و خروش ترکی هست از مصدر جوشماک به معنی حرکت کردن و به وجد آمدن انسان و غیره
جوش= اوج - منتها
جوش دادن آهن : Weld
جوش پوستی : Pimple
جوش آمدن آب : Boil
جوس آمدن اعصاب : Get mad
اکنه. . . .
در استان فارس به غیر از مواردی که در تعریف جوش آمده ودوستان ذکر کردند، برای یک اصطلاح دیگری هم بکار میرود، در جوش کار بودیم که خبر عروسی محسن را شنیدم یعنی در بطن کار و در شروع کار این خبر را شنیدم. در جوش بهار بودیم که باران شدیدی بارید و سیلاب حرکت کرد. در جوش درو کردن محصول گندم بودیم که خبر افزایش قیمت گندم را شنیدیم.
...
[مشاهده متن کامل]

یعنی در بهبوهه در بطن، در جریان، در شروع امر یا کاری، در حین انجام دادن کار یا امری، در هنگام مشغول بودن، در وقت انجام یک حرکت و یا جریان.

وشینه
جوش : [اصطلاح صنعت چوب] قسمتی از تنه است که به طور نامنظم و برجسته روئیده باشد , الیاف این چوب به طور نامنظم در اطراف محور درخت قرار گرفته‏اند و در برش جوانه‏ها و شاخه‏های کوچک کیسه‏های گرد کوچکی به رنگ تیره‏تر دیده می‏شود .
جوش = فوران ، وفور، ازدیاد
در آمدن از نبود با شدت و بفراوانی
صائب :
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
صائب
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است
...
[مشاهده متن کامل]

صائب:
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
صائب:
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
صائب:
مشو غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد
که جوش گــُل شراب لعل فام آورد مستان را
حافظ:
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می جوشیم
می کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

بپرس