جوش. ( ع اِ ) سینه مردم. ( منتهی الارب ). رجوع به جَوش شود.
جوش. ( اِ ) جوشش. غلیان. فوران. ( فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. ( برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و نهادن و ریختن مستعمل و همچنین بجوش آمدن. ( آنندراج ) :
دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
از تف باده شوق آمده در جوش و خروش.
عصمت بخاری.
بکوی میکده یارب سحر چه مشغله بودکه جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود.
حافظ.
خشت خم خواهد شکستن شیشه افلاک راگر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند.
صائب.
چنان ذوق می ریخت در سینه جوش که پرهیز شد امت می فروش.
ظهوری ( از آنندراج ).
- از جوش فرونشستن ؛ از جوش افتادن : آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
سعدی.
- از جوش نشستن ؛ از جوش افتادن : خم پرمی نخست از جوش هیهات است بنشیند
نگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق را.
صائب.
- به جوش درآوردن ؛ به جوش انداختن : دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش.
نظامی.
-جوش برآوردن : جهان گشت زآواز او پرخروش
برانگیخت گرد و برآورد جوش.
فردوسی.
انجام من اینچنین در آتش عیبم مکن ار برآورم جوش.
سعدی.
- جوش زدن ؛ غلیان کردن : گر جوش زند از سخنم درد عجب نیست
درد است که از دل بزبان رفت و سخن شد.
منیر ( از آنندراج ).
- || دمیدن : نسرین شکفته تر دمد از استخوان من
وز لوح مشهدم گل خون جوش میزند.
طالب آملی ( از آنندراج ).
- || به هیجان آمدن. به خشم آمدن : جوش نزن ، شیرت می خشکد.- جوش کردن ؛ بغلیان آمدن :
از یک نگاه گرم که کردم به روی او
تا حشر خون دیده من جوش می کند.بیشتر بخوانید ...