جباه

لغت نامه دهخدا

جباه. [ ج ِ ] ( ع اِ ) ج ِ جبهه. پیشانیها. ( از قطر المحیط ) ( آنندراج ) ( از ترجمان علامه جرجانی ) ( از منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( از معجم البلدان ) :
شرفی دارد بر چشم جبین ز آنکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه.
فرخی.
همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
بر آستانه ٔاو بر زمین نهاده جباه.
فرخی.
عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه.
فرخی.

جباه. [ ج ِ ] ( اِخ ) نام آبی است در نواحی شام بین حلب و تدمر و جنگ معروف سیف الدوله با اعراب در آنجا روی داد. ( از معجم البلدان ):
و مروابالجباة یضم فیها
کلاالجیشین من نفعازار.
متنبی ( از معجم البلدان ).

جباه. [ ج َب ْ با ] ( اِخ ) گویند: موضعی است از اعمال فارس. ( از معجم البلدان ) ( از مرآت البلدان ) ( از مراصدالاطلاع ). بنظر میرسد این کلمه همان ( جبی ) باشد که جبانی منسوب بدانست. ( از معجم البلدان ). مؤلف مرآت البلدان گوید: ممکن است که همان جبا باشد و بر بعضی مشتبه گشته جباه گفته باشند. ( مرآت البلدان ج 4 ص 212 ).

جباه. [ ج َب ْ با ] ( ع ص ) زشت گو. جبهته بالمکروه ؛ استقبلته به. ( اقرب الموارد ): و کان ابوعبیدة جباهاً لم یکن بالبصرة احداً الا و هو یداجیه و یتقیه علی عرضه. ( وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 227 س 25 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع جبهه پیشانیها.
کنده کفش دوزی

فرهنگ عمید

=جبهه

پیشنهاد کاربران

بپرس