جامسه

لغت نامه دهخدا

( جامسة ) جامسة. [ م ِ س َ ] ( ع ص ) تأنیث جامس. ایستاده. افسرده. ثابت. مستقر: صخرة جامسة؛ سنگ ثابت و مستقر در جای خویش. ( منتهی الارب ).

جامسة. [ م ِ س َ ] ( ع اِ ) باقلای قبطی را گویند وآن در مصر بسیار شود و در آبهای ایستاده روید و گل آن مانند گل سرخ باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). باقلا قبطی. ( تذکره ضریر انطاکی ). و ساق وی ستبری انگشت بود وبدرازای یک گز باشد و گل وی مانند گل سرخ بود و باقلای آن کوچکتر از باقلا بوده و چون خشک شود سیاه بود. چون تر باشد بخام پخته خورند. بیخ آن از بیخ نی ستبرتر بود. قابض بود و معده را نیکو بود و آرد وی چون بیات شد اسهال کهن باز بندد و ریش روده را نافع بود وپوست وی قوی تر بود در این فعل. ( اختیارات بدیعی ).

فرهنگ فارسی

باقلای قبطی که در مصر بسیار است

پیشنهاد کاربران

بپرس